بایگانیِ 25 آوریل 2011

صفحه انتشار آثار هنری زنان ایرانی

  •  نمونه هایی از آثار منتشر شده:

داستان نویسی > مهشید امیر شاهی > سار بی بی خانم

شعر >  ديده‌ام من كه ماه مي‌رويد > نوشته  صديقه وسمقي

– ‌‌گفت‌‌وگو > با ميترا الياتي، نويسنده،‌  گفت‌وگو را ميتوانيد از < اینجا بشنوید

ترجمه > محبوبه حسین زاده> جاي خالي زنان در رسانه ها

نقاشی > آلا دهقان >  15Years Thomas Erben Gallery

.

داستان نویسی > نگار…عشق…امید…شعر > نوشته  س. کهل


رمز چمدونو گم کرده بودم. هرچی به مغزم فشار می آوردم یادم نمی اومد. نمی دونم چرا همه ی کارا گره خورده بودن. هر چی وسایلمو جمع و جور می کردم, تمامی نداشت. کتابا , دفترا و کارهای تحقیقاتی رو باید دور بریزم.

تصمیم خودمو گرفته بودم. باید عملیش می کردم. کاری نداشتم, کی چی می گه, کی چی نمی گه. باید خودمو از همه  چیزهای دست و پا گیر دور می کردم. اینهمه خوندمو خوندم که چی؟  آخرش یه نفر بیادوبه اسم همسر از اعتماد ت استفاده بکنه و بعدش بذاره بره پی کارش و انگار نه انگار اتفاقی افتاده. صدای زنگ در می آد. حتما راننده ی تاکسی. چرا اینقدر زود. من که گفته بودم سر ساعت پنج.  دنبال ساعتم می گردم. ای وای, ساعت پنج و ده دقیقه است. تازه ده دقیقه هم دیر اومده. دور و برم آنقدر شلوغه که  دیگه فرصت فکر کردن ندارم. چمدونو بر می دارم تا به طرف در برم. یکدفعه در چمدون باز میشه و همه وسایلم می ریزن بیرون. کلافه می شم. کیفمو محکم می کوبم رو زمین. تلفن هم شروع می کنه یه بند زنگ زدن. نمی خوام جواب بدم. حرفهای تکراریش تو گوشمه. مثل همیشه.

_ نرو! ترو خدا نرو! یه دفعه ی دیگه به من فرصت بده!

اما ایندفعه با دفعه های دیگه فرق داره. پای کس دیگه ای وسطه. یه عشق تو تمام وجودم لونه کرده. یه امید توی نا امیدی هام. اینقدر قویه که می تونه جلوی تمام تردیدها و دودلی هامو برای رفتن یا نرفتن بگیره.

بد جوری دلو میزنم به دریا. همه متعجب می شن. برادرامو خواهرامو مادرم مدام تو گوشم می خونن: ” تو دیگه مثل سابق نیستی. معلوم نیست کی تو گوشه ت چی می خونه که اینطوری هوایی می شی. اصلا گوشه ت به هیچ حرفی بدهکار نیست! “

دلم می خواد به همشون بگم: ” اون فقط تو گوشم چیزی نمی خونه, اون تو تمام وجودم چیزی می خونه که توی دلم پره آتیش میشه.”

 بیقرارشم, نمی تونم یه لحظه بدون اون ادامه بدم. باید برم پیشش. توی این فکرهاو حرفها م که صدای زنگ در دوباره بدون اینکه قطع بشه بلند میشه. می رم بطرف آیفون.

_کیه؟ مگه سرآوردی؟

_ خانم مگه شما تاکسی نخواسته بودید؟ پس چرا نمی آین؟

تند به ساعتم نگاه می کنم. باورم نمی شه. ساعت پنج و نیمه و من هنوز دارم دور خودم می چرخم. وسایل و  لباسام از تو چمدون تو اتاق پخش و پلا شدن. کیفمو برمی دارم.  به خودم میگم: ” ولش کن بابا! می خوام چیکار؟ همون بهتر که با خودم نبرمشون. هر کدومشون منو یاد یه خاطره ی تلخ می ندازن. “

این طوری خودمو از شرفکر جمع و جور نکردن وسایل و لباسام خلاص می کنم. تلفن داره همینطور یه ریز رنگ می زنه. کسی نیست جواب بده. می رم سوار تاکسی بشم. راننده سعی  می کنه خودش  مودب  نشون بده. بدون اینکه به من نگاه کنه

 میگه : ” امیدوارم دیر نرسیم! “

نمی دونم چرا این حرفش منو یه دفعه لرزوند. هنوز در ماشینو باز نکردم. انگار یکی به من داره میگه: ” برو تلفنو جواب بده! “

به راننده میگم: ” آقا, اگه میشه چند دقیقه ی دیگه صبر کنید. برای شما چه فرقی میکنه. من حساب می کنم.”

راننده با یه نگاه مشکوکی جواب میده: ” باشه خانم. من که چیزی نگفتم.”

با عجله برمی گردم. تو دلم خدا خدا می کنم. زیر لب دارم میگم: ” زنگ بزن! قطع نشو! “

می رسم پای تلفن. هنوز زنگ می زنه. گوشی و برمی دارم.

_ الو, الو…

یه صدای ناشناش اونور خط جواب می ده.

_الو, می تونم شما رو ببینم و باهاتون حرف بزنم.

_ شما کی هستید؟

صدای یه مرد جوونه. عجله داره, تند تند می گه: ” من سر خیابون شما هستم. منتظر می مونم. یه شلوار جین با کفش های اسپرت. “

صدا قطع میشه.

_الو, الو آقا, الو, الو.

گوشی و می ذارم. نمی دونم چیکار می کنم. شاید مزاحم تلفنی باشه. یه حسی داره قلقلکم می ده. داره بهم میگه: ” برو سر خیابون! “

میرم پیش راننده تاکسی. بهش پول می دم. سراسیمه میرم سر خیابون. یه مرد با شلوار جین و کفش اسپرت قهوه ای نزدیک باجه تلفن وایستاده. پشتش به منه. انگار می خواد دیده نشه. میرم  طرفش. از پشت سرش صداش میزنم: ” آقا, آقا!  “

اون داره برمیگرده. نگاش داره پرت میشه رو صورتم. نمی دونم چرا خودمو دارم میکشم عقب. اون جوون نیست. میانساله. ولی صداش خیلی جوونه. چرا نمی شناسمش. جای نگاش روی صورتم می مونه. موج نگاهش داره  چشمامو نوازش میده.. داره یواش یواش بهم نزدیک میشه. نگاهم داره می خوره به لباش. لباش تکون می خورن .صداش پخش میشه تو گوشام.

_نترس! می خوام باهات حرف بزنم.

دارم سعی می کنم خودمو کنترول کنم. یه مشت لغت برمیدارم. برای خودم موج مثبت می فرستم “: اتفاقی نمی افته. فوقش از پرواز عقب میوفتی. یا اصلا فردا می ری.”

حالا با این جریان چیکار می کنم. خود به خود صدام صاف میشه. انگار که اتقاقی نیفتاده. اما در واقع یه جورا یی داره اتفاق می افته. می پرسم: ” شما کی هستید؟ چرا خودتون معرفی نمی کنید. “

 اون دستپاچه است. به اطرافش نگاه می کنه و میگه: ” میشه بریم روی اون نیمکت توی پارک بشینیم؟ “

چه چیز عجیبی می خواد. من با هاش برم روی نیمکت پارک بشینم. نمی دونم چرا دارم میگم: ” باشه.”

دنبالش راه می افتم و می رم. دارم از پشت می بینمش. چقدر هیکلش آشناست. روی نیمکت می شینم. اونم کنارم می شینه.  انگار سالهاست می شناسمش. چرا ازش چیزی نمی پرسم. چرا منتظرم اون شروع کنه. دستشو می کنه توی جیبه شلوارش.

ومیگه: ” دستتو بیار جلو!”  دستمو می برم جلو. توش یه زنجیر می ندازه با یه پروانه کوچیکه طلا. یه گردن بنده. اونو میگیرم بالا جلوی چشمام. با نگاهم  گردنبندو می خورم. بهش خیره میشم.

 بیست و پنج ساله پیش. دو هفته از باز شدن مدرسه ها میگذشت. روی این نیمکت, تو همین پارک. روز تولدم بود. هنوز بگیر بگیر نبود. هنوز میشد با خیال راحت با یه پسر حرف زد  یا باهاش بیرون رفت و بستنی خورد.

نگاهمو می برم توی چشماش. نگاهشو می دوذ ده. سرشو میندازه پایین. من از وقتی که یادم می آد این گردنبد عزیزین چیزی بود که داشتم. اما نمی دو نم چی شد که یهو گم شد. هر جا که میشد گشتم. اما پیداش نکردم.

حالا بعد بیست و پنج سال اونو درست همون جایی که گرفته بودمش پیداش می کنم. اونم از دست کسی می گیرمش که برام ناشناسه یا شایدم  آشناس.

گردنبندو محکم تو دستم می گیرم. می پرسم: ” چرا نمی گی, کی هستی؟

_ نگار!  من هوشنگم.

با ناباوری میگم: ” چی گفتی؟ “

اون با تمام باورش دوباره میگه: ” منم هوشنگ. “

سرم داره گیج می ره. زیر لب می گم: ” هوشنگ؟ “

با لبخند جواب میده: ” آره, هوشنگ. “

 ♥♥♥

نگار ادامه ی اسم کوچیکم بود. هوشنگ عاشق این اسمم بود. فقط اون و گاهی هم مادرم  منو به این اسم صدا می زدن.

صدای زنگ مدرسه. صدای د وستم  شیرین .

_ امروز قراره همدیگرو ببینید, مگه نه؟ میشه منم بیام!

_ نه. تو چرا همش به من چسبیدی.

شیرین هم با زیرکی خاص خودش به آواز میگه: ” آخه تو نگارمی. گل گل گزارمی.”  بعد کیفمو از دستم قاپ می زنه و میره.

دنبالش نمی رم. چیز مهمی توش نیست. کیف پولم تو جیب روپوشمه.  می دونم  غروب سر و کله اش در خونمون پیدا میشه.

راه می افتم به طرف محل قرارم با هوشنگ.

هوشنگ پسر عمه ام بود. ما تو بچگی همدیگرو زیاد ندیده بودیم. اونا تو شیراز زندگی می کردند. وقتی تو دبیرستان بودم عمه ام تصمیم میگیره بعد از سالها برگرده پیش فامیلش. اونها پیش ما موندن تا خونه بخرن و جابجا بشن. هر شب مهمون داشتیم. همه می اومدن تا اونا رو ببینن. خونمون شلوغ بود. اما هوشنگ همش با من  حرف می زد. اون چهار سال از من بزرگتر بود. دو بار مجبور شد برای دیدن دوستاش بره شیراز. به دوستاش وابسته بود. هر دو بار برام سوغاتی آورد. هنوز اونا رو دارم. یک گل سر با نگین های رنگی. یه سنجاق سینه به شکل سنجاقک. هر دو شون توی یه رنگ و مایه هستن. هر دو شون قشنگن. هوشنگ خیلی مهربون بود. نقاشی خیلی قشنگ می کشید. بخصوص اسبو. هر وقت دستش به من می خورد, مثل آتیش داغ بود.  اونا خونه خریدن و رفتن. اما اون بازم هر روز می اومد خونه ی ما. به خیالم می اومد با برادرام دم خور بشه. با اونا جور بود. اما بعدا معلوم شد به خاطر من می اومد.  خودش یه روز بهم گفت: ” نمی تونم یک لحظه بدون تو باشم. “

  اگه خودش نگفته بود, هیچوقت اینو نمی فهمیدم.  فردا روز تولدم بود. اومد خونمون. باهام قرار گذاشت.

_ بعد از مدرسه ات می آم دنبالت با هم بریم بستنی بخوریم.

تو خونه ی ما مسئله ای نبود که من با پسر عمه ام, اونم هوشنگ برم بیرون و چیزی بخورم یا حتی سینما برم. ما بچه ها ی فامیل  با هم مثل خواهر و برادررفتار می کردیم. هوشنگ اونقدر مهربون بود که همه بهش اعتماد داشتن. منم هوشنگو دوست داشتم. یه سادگی و مهربونی قشنگی داشت. خود خواه نبود. شیله پیله نداشت. اهل کلک و چرب زبونی نبود. دل و زبونش یکی بود. دلم براش تنگ میشد. درست مثل خودش. هر روز می اومد خونمون. دیگه جزوی از ما شده بود. حتی گاهی مادرم باهاش درد و دل میکرد.

بالاخره سر قرار رسیدم. اون اونجا بود. منتظره من. منو دید بهم خندید. منم خندیدم.  گفت: ” بیا بریم رو اون نیمکت توی پارک بشینیم. “

دنبالش راه افتادم. تا حالا متوجه نشده بودم. هیکلش چقدر آشناست. مثل هیکل پدرم بود. با هم روی نیمکت نشستیم. دست کرد تو جیب شلوار جین اش و به من گفت: “دستتو بیار جلو!  دستمو آوردم جلو.  گفت: ” بازش کن! “

یه زنجیر بود با یه پروانه ی طلا. یه گردنبند بود. نگاهمو بردم تو چشماش. نگاهشو دزدید . به زمین نگاه کرد و گفت: ” یه هدیه کوچولو برای تولد یه عشق بزرگ که تمام دنیا رو براش می خوام. دوستت دارم! تولدت مبارک! “

به دستاش نگاه کردم. انگشتاش تو هم گره می خوردن و باز می شدن. از خوشحالی بهش گفتم: ” میشه بندازیش تو گردنم! “

گردنبند و دادم بهش و چشمامو بستم. از جاش بلند شد. موهامو کنار زد. قفل گردنبند و بست. یه لحظه دستش به من خورد. چقدر داغ بود. روی گونه ام  لباشو  حس کردم.

 ♥♥♥

دستمو می برم روی گونه ام. به دستاش نگاه می کنم. انگشتاش بهم گره خوردن. حالا دارن باز میشن. دستمو باز می کنم تا گردنبند و بر داره. چشمامو می بندم. دستش به دستم می خوره. چقدر داغه. چشامو باز می کنم. گردنبند هنوز تو دستمه. اما هوشنگ اونجا نبود. فقط یه پاکت نامه روی نیمکت بود. هر چی چشامو چرخوندم اونو ندیدم. گیج میشم. احساس کرختی می کنم. یک آن فکر می کنم که خواب دیدم. اما خواب نبود. اتفاق تو راه بود و پاکت نامه هم علامتش بود.

اول گردنبند و دور گردنم بستم. نامه رو برداشتم. پروانه ی گردنبند و لمس کردم. منو باز می بره به بیست و پنج ساله پیش. چقدر برام عزیزه. دلم می خواست برم تو اون روزا. اما علامت سئوال هوشنگ و نامه اش می آد جلوی چشام.  باید زودتر نامه رو می خوندم.  اونو باز می کنم. همون خط قشنگ با یه نقاشی از صورت من. چشام روی نامه رژه میرن.

_ می دونم که همیشه برات سئوال بود که این گردنبند چی شد. فقط وقتی می رفتی حموم, اونو از خودت جدا می کردی. من اونو می خواستم چون همیشه دوره گردن قشنگت بود. اون از همه چیز به تو نزدیک تر بود. وقتی تو دستم بود, انگار ترو تو بغلم داشتم. من مجبور شدم اینکارو بکنم. اون تنها چیزی بود که می تونست تسکینی برای رنج دوری تو باشه. اما همیشه می دونستم که باید یه روز اون بهت برگردونم. همین باعث شد در بدترین و سخت ترین لحظه ها به عشق دیدن تو و دادن این گردنبند بهت, تا حالا طاقت بیارم. تو حق داشتی منتظر من نباشی. همتون فکر می کردید تو جنگ موقع سربازی کشته شدم. چند تا استخوان و یه پلاک شد جنازم. دفنش کردید. یه سنگ قبر شد نصیبم از این دنیا و جوانی. شما از کجا خبر داشتید که من سر از کجا ها در آوردم. حالا با یه هویت جعلی به عنوان تبعه ی کشور دیگه ایی برگشتم. جرات ندارم برم پیش مادرم و خانواده ام. اما پیش تو اومدم. سالها به این امید زنده بودم. حالا اگه می خوای بامن باشی,  فردا,  همین موقع بیا همینجا. یه راننده تاکسی تو رو با خودش می آره پیش من. نگران نباش! آدم مطمئنیه. اگر هم نیومدی, میدونم که … فقط به کسی چیزی نگو! بذار موقعش بشه, خودم میام  و همه چیزو بهشون می گم.  دوستت دارم همیشه و همه جا, حتی وقتیکه از قلبم بخوای بری بیرون!

  ♥♥♥

تو خونه بودم. تو آشپزخونه دنباله یه لیوان. دلم آب خنک می خواست. از تو داشتم آتیش می گرفتم. تاپ تاپ قلبم درست مثل بیست و پنج سال پیش شده بود. حالا با سعید چیکار کنم. اون منتظرمه که برم پیشش. اصلا عشق اون به خاطر عشقه به هوشنگ به سراغم اومد. راستی چرا اینقدر قیافه هوشنگ تغییر کرده. انگار جراحی کرده بود. برا همین نشناختمش. سعید خیلی شبیه هوشنگه.  درست مثله برادر دو قلو. اگه عمه ام ببیندش, دیگه ولش نمی کنه. سعید مثل هوشنگ مهربون بود. اسمش تو وجودم گرمای قشنگی پخش میکرد. بهم یه حس طراوت و تازگی می داد. اما حالا خود هوشنگ اومده بود. شکی نداشتم که اون هوشنگ من بود. از گردنبند, از خط قشنگش. از جمله ی آخر نامه اش. این جمله رو اون فقط برای من می گفت و می نوشت.

_ دوستت دارم همیشه و همه جا, حتی وقتی که از قلبم بخوای بری بیرون!

♥♥♥

ساعت پنج و نیمه. باورم نمی شه. تمومه خونه مرتبه. چمدونم بسته اس. رمزش یادمه. گردنبند توی گردنمه. دست می کشم به پروانه اش. کیفمو بر می دارم. چمدونو می کشم طرفه در. تلفن داره یه بند زنگ می زنه. حتما سعید. می خواد بدونه امروز پروازم ساعت چنده و کی میرسم پیشش.

چرا نمی رم جواب تلفونو بدم. دارم به اذیت هاش فکر می کنم. میدونم منو خیلی دوست داره و عاشقمه اما با حرفهاش منو اذیت می کنه. مهربونه ولی انعطاف نداره. یه جورایی خود خواهه. می گه دنباله لحظه است اما نیست. من  دنباله لحظه هایی هستم که دلمونو نوازش بده  تا درونمونو پر از عشق , پر ازاحساس , پراز انرژی بشه. اما اون همیشه می خواد یه روز یه کار بزرگ برای بشریت بکنه. اون همیشه یه استاد خوبه اما نه یه همدل.

 ♥♥♥

حالا همه چیز خود به خود جور میشه. روی نیمکت توی پارک می شینم.

 کسی داره میگه: ” نگار خانوم؟ “

 دوباره دارم صدای پای عشق و امید و تو قلبم میشنوم. بعد از مدتها دلم میخواد شعر بگم.

با هجوم کلمات میرم به سمت صدا…

.

نمونه آ ثار منتشر شده:

سار بی بی خانم

مهشید امیر شاهی

“بی‌بی آمد! بدو آمد!

سار بی‌بی خانم روی لبة طشت رختشويي نشست و دو تا نوك محكم تو پرهای پف كردة سينه‌اش زد. بعد با عجله سرش را چرخاند و پشتش را نوك زد. سرش را كج كرد و توی چشم‌های بی‌بی خانم نگاه كرد و گفت: “آمد! بی‌بی آمد!”

بی‌بی خانم دستش توی آب صابون بود و به پرنده گفت: “از كنار طشت پاشو خانمچه – آب صابون می‌پره تو چشات – پا شو عزيزم، پا شو.”

سار، روی كنگره‌های لبة طشت جفتك جفتك زد و كنار ساق دست بی‌بی خانم ايستاد –  با كلة كج و با اصرار توی چشم‌های بی‌بی خانم خيره شد و تكرار كرد: “آمد! بی‌بی آمد! بدو آمد!”

ماه منظر خانم، همسايه بی‌بی، كه كنار چاهك چندك زده بود و بهت‌زده سار را نگاه می‌كرد، گفت: “بسم‌الله‌الرحمن‌الرحيم – به حق چيزای نديده و نشنيده!”

بی‌بی خانم گفت: “حالا باور كردی؟” و چشم‌هايش از ذوق برق زد.

“تو گفته بودی مثه آدما حرف می‌زنه، اما من تا با گوشای خودم نشنيده بودم، باورم نمی‌شد والله. ننة من اون وقتا يه طوطی داشت كه حرف می‌زد – يعنی نن جون می‌گفت حرف می‌زنه – طوطيه فقط جيغ می‌كشيد، نن جون می‌گفت حالا تشنشه، يا حالا فحش می‌ده، يا حالا قند می‌خواد. به گوش من همة جيغاش يه صدا بود. اگه ننه‌م معنی نمی‌كرد، هيچی نمی‌فهميدم. اما اين دُرُس مثه آدما حرف مي‌زنه.”

ماه منظر خانم مثل اين‌كه جن ديده باشد، با وحشت سار بی‌بی خانم را تماشا كرد و يك‌بار ديگر گفت: “بسم‌الله‌الرحمن‌الرحيم!”

بی‌بی خانم آب طشت را توی چاهك خالی كرد. پنجه‌های پرنده لبة طشت را با صدای تيزی خراشيد اما ناخن‌ها لبه را ول نكرد و سار پرپر كوتاهی زد و همان‌جا ماند. بی‌بی، سينی رخت‌های شسته را كنار حوض گذاشت و دست‌هايش را آب كشيد.

سار پريد و روی شانه اش نشست.

“خب، حالا بگو ببينم چی می‌گی خانومچه؟”

“آمد! آمد! بی‌بی آمد!”

بی‌بی خانم هنوز به در نرسيده بود كه در زدند. سار فقط برای علی آقا، شوهر بی‌بی خانم، اين قدر بی تابی می‌كرد و هيجان نشان می‌داد. بی‌بی می‌دانست علی آقا پشت در است و به خودش درد سر نداد كه چادرش را از كمر باز كند و روی سرش بكشد. كلون در را كشيد و علی آقا با يا الله و دو تا سرفة كوتاه معمولش وارد شد.

ماه منظر خانم كنار چاهك ايستاد و رويش را محكم گرفت، كنار در آمد، به علی آقا سلام داد و با اشارة سر و كله از بی‌بی خانم خدا حافظی كرد و از در، كه هنوز پشت علی آقا بسته نشده بود، بيرون رفت.

بی‌بی گفت: “زن محمود خان بود، محمود خان مباشر. باور نمی‌كرد خانومچه حرف می‌زنه. داش شاخ در می‌آورد.”  شانه‌ای را كه خانمچه روش نشسته بود بالا آورد و صورتش را به طرف سار بر گرداند. خانمچه گردن كشيد و نوكش ر ا روی لب‌های بی‌بی خانم گذاشت. بعد از روی شانة بی‌بی خانم بلند شد، يك لحظه در يك نقطة ثابت در فضا بال بال زد. بعد توی هوا ول شد، يك نيم دايره زد، آن‌وقت روی طناب رخت نشست. بی‌بی خانم با ذوق خنديد و زبان سرخ كوچكش را مثل گربه روی لب‌هايش ماليد.

بی‌بی خانم در مجموع شبيه گربه بود – چشم‌های زردش با نور بادامی‌ يا گرد می‌شد؛ دماغش چهارگوش و كوچك، مثل نخود، وسط صورت گردش بود؛ لب‌ها و زبانش به پشت گلی می‌زد. علی آقا هر وقت با بی‌بی خانم راجع به خانمچه شوخی می‌كرد، می‌گفت: “چطور اين حيوون نمی‌بينه تو عين گربه‌ای؟ اگه می‌بينه چطوری باهات این‌قدر اخت شده؟ يا للعجب!”

خانمچه، روی طناب رخت، بالا و پائين جست و گفت: “لام! لام!”

علی آقا به قصد شوخی و آزار بی‌بی خانم گفت: “اين آدم بشو نيس – بالأخره سين ياد نمی‌گيره.”

بی‌بی خانم، مثل دفعاتی كه علی آقا از دست پختش ايراد می‌گرفت، پشت چشم‌هايش را نازك كرد و گفت: “خبه آقا ترو خدا! از يه الف پرنده چه توقعا داری!” دست‌های خيسش را ، كه از خودش دور نگه داشته بود، با جلو چادرش خشك كرد و پشتش را به علی آقا كرد و راه افتاد. لمبرهايش از زير چادر، كه محكم به كمرش بسته بود، بالا و پايين می‌رفت. از طرز راه رفتنش پيدا بود كه جدی قهر كرده است. علی آقا می‌دانست كه بايد نازش را بكشد. به خانمچه گفت: “سلام، سلام – بيا بريم تو ناهار بخوريم.”

سار گفت: “بريم تو! بريم تو!”

بی‌بی خانم وقتی برای علی آقا ناز می‌كرد، بيش از هميشه شكل گربة براقی می‌شد كه قصد حمله دارد.

علی آقا كفش‌هايش را توی درگاه در آورد و كلاهش را، كنار سينی و قاب استكان‌های نقره، روی طاقچه گذاشت و پای سفره نشست. بی‌بی خانم با نوك كفگير از باقلاهای روی پلو جمع كرد و توی بشقاب خانمچه ريخت و ظرف ته ديگ را به طرف شوهرش سراند.

علی آقا گفت: “حالا قهری؟ ناز نكن – باز به اسبش گفتن يابو. من بلد نيستم سين بگم، خوب شد؟”

بی‌بی خانم فقط پشت چشمش را يكبار ديگر نازك كرد. رويش را به خانمچه كرد و پرسيد: “چرا نمی‌خوری؟”

خانمچه مشغول خوردن بود – علی آقا هنوز شروع نكرده بود. علی آقا از گوشة قاب، توی بشقابش پلو ريخت. بی‌بی خانم از زير چشم نگاهش می‌كرد. تا علی آقا سرش را برگرداند، بی‌بی يك تكه گوشت از زير پلو بيرون كشيد و آن را توی بشقاب علی آقا سر داد.

قفس خانمچه سر بخاری بود، درش هم باز. خانمچه روی ميله‌های بام قفس نشست و گفت: “بريم تو! بريم تو!”

بی‌بی خانم گفت، “ما كه آمديم تو خانومچه.”

خانمچه چهچه بلندی كشيد و دور اطاق پرواز كرد و بعد روی در باز قفس آرام گرفت و تاب خورد.

“اين حيوون هيچ وقت تو قفس نيس. روز و شب توی حياط پلاسه. ببين كی يه بهت ميگم: اگه خودت نخوريش، يه گربة ديگه پيدا می‌شه كه يه لقمة چپش كنه.”

بی‌بی خانم از گوشة چشمش نگاه كرد و ديد كه علی آقا باز دارد سر به سرش می‌گذارد. خنده‌اش گرفت و قهرش تمام شد. گفت، “من خودم مواظبشم، نترس. تو از كی دلت به حال خانومچه سوخته؟!”

خانمچه چند بار با هيجان پشت شيشهٌ پنجره پر كشيد و داد زد: “بی‌بی! برد! بی‌بی برد!”

بی‌بی، با ملايمت و خونسردی پرسيد: “چی برد؟ كی برد، خانومچه؟”

خانمچه به شيشه نوك كوبيد و باز پر و بال زد و جيغ كشيد: “برد! برد!”

بی‌بی بلند شد و از پنجره بيرون را نگاه كرد. بعد دويد بيرون و گفت: “دِ، پدر سوخته! بندازش!” و به اطاق بر گشت. “اگه دير رسيده بودم كلاغ زاغی برده بودش آ.”

علی آقا با دهن پر پرسيد: “چيو؟”

“قالب صابونو. فقط چار تا تيكه رخت باهش شسته بودم.” صابون را لای يك تكه كاغذ روزنامه پيچيد و انگشت‌هايش را با گوشة كاغذ پاك كرد و بسته را روی سر بخاری گذاشت. خانمچه را توی دو دستش گرفت و سرش را بوسيد و دوباره گذاشتش پشت پنجره.

ماه منظر خانم لقمة نان و پنير را گوشة لپش جا داد و با پشت دست موهايش را، كه روی صورتش ريخته بود، پس زد و گفت: “همين‌طوری كه من و شما حرف می‌زنيم، حرف می‌زنه. وقتی ذليل مرده گفت: بی‌بی آمد، من يه ذرع از جام جستم – خيال كردم يكی ديگم تو حياطه، من خبر ندارم.”

ننة ماه منظر گفت، “عينهو طوطی من. يادت مياد منظر؟”

“نه، نن جون – طوطی شما كه، خدا بيامرز، فقط قار و قور می‌كرد. ميگم اين مثه آدميزاد حرف می‌زنه.”

محمود خان پرسيد، “چی مي‌گه؟ همة حرفا رو می‌زنه؟”

ماه منظر خانم پنجه‌اش را تو هوا غنچه كرد و زير دماغ محمود خان بازش كرد و گفت: “همه چی مي‌گه. من اون‌جا نشسته بودم، با بی‌بی خانم حرف می‌زدم، يه دفه حيوون اومد وسط ما دو تا نشس و گفت: بی‌بی بيا درو وا كن، علی آقا اومد.”

ننة ماه منظر گفت: “چه حرفا!”

“كور شم اگه دروغ بگم. بی‌بی خانمم انگار اين حيوون پارة جيگرشه. هم چی قربون صدقش مي‌ره و تروخشكش می‌كنه كه بيا و تماشا كن. من كی با ممدی این‌قده ور می‌رفتم؟”

ننه گفت: “زنای عقيم همه‌شون حيوون باز می‌شن. منظر، ملكه، زن اوستا رضا، سر كوچه مون، يادت مياد؟ چل تا گربه داش!”

ممدی انگشتش را كرد توی كاسة ماست و ماه منظر خانم محكم زد پشت دستش و دست ممدی تا مچ رفت تو كاسه و زِر زِرش بلند شد. “دَس خر كوتا! ماس می‌خوای، بگو ماس می‌خوام.”

ممدی دست ماستيش را توی صورت كثيفش ماليد و شستش را كرد توی دهنش.

محمود خان از سر سفره پا شد.

ماه منظر خانم پرسيد، “داری می‌ری آقا؟”

“آره – ارباب گفته بعد از ناهار برم باغ، كارم داره. كاری داشتی، ممدی رو بفرست.

“برو به سلامت.”

بعد از ظهر، بی‌بی خانم تازه پای سماور نشسته بود كه چای بريزد، در زدند. خانمچه، كه روی قفس چرت می‌زد، چشم‌هايش را باز كرد و گفت: “آمد! آمد!” و باز چشم‌هايش را بست و افتاد به چرت زدن.

بی‌بی خانم گفت: “بسم‌الله! اين ديگه كيه اين وقت روز؟”

علی آقا گفت، “شايد حسنه از ده بر گشته.”

بی‌بی خانم از جايش بلند شد و گفت: “اين گور به گور يه هفته مرخصی گرفته بود. امروز درست ده روزه ترو دست تنها گذاشته –  بی خود نيست هر روز خسته و مرده از سر دكون بر می‌گردی.”

بی‌بی خانم در را باز كرد و محمود خان آمد تو. علی آقا تا جلو درگاه به پيشباز محمود خان رفت و گفت، “خيلی خوش اومدين، صفا آوردين –  چی شده اين وقت ماه از اين ورا؟”

محمود خان چهار زانو دم درگاه نشست. علی آقا به اصرار دستش را گرفت و بالای اطاق نشاندش.

محمود خان گفت: “اون ماهی يه دفه رو به حساب دوستی چندين و چند سالة خودمون نذار، علی آقا – من والله روسيام.”

“ابداً، ابداً – خيليم روسفيد. حساب حسابه، كاكا برادر. تازه مگه پولش تو جيب شما مي‌ره محمود خان؟ المأمور و معذور.”

محمود خان قوطی سيگارش را از جيبش بيرون كشيد و به علی آقا تعارف كرد. علی آقا دو دستی دست محمود خان را رد كرد و گفت: “نه، سلامت باشی محمود خان. خودت كه می‌دونی من سيگاری نيستم. ای، اگه گاهی بی‌بی قليونی چاق كنه می‌كشيم، نكنه نمی‌كشيم. خلاصة كلام دودی نيستم.” نگاهی به بی‌بی كرد و دستی به ته ريشش كشيد.

بی‌بی خانم يك استكان چای برای محمود خان ريخت و جلوش گذاشت و از اطاق رفت بيرون كه قليان شوهرش را حاضر كند.

وقتی بی‌بی خانم توی اطاق بر گشت، شنيد كه محمود خان دارد به علی آقا می‌گويد: “مادر ممدی سر ناهار حرف‌شو زد. منم از دهنم در رفت، به ارباب گفتم. حالا ارباب پاشو كرده تو يه كفش، ساره رو می‌خوادش. منم اومدم پيش خود شما كه راهی جلو پام بذارين.”

بی‌بی خانم، قليان به دست، پايين اطاق ايستاد. يك لحظه نفسش را توی سينه حبس كرد، چشم‌هايش گرد شد و نگاه تندی به شوهرش كرد.

خانمچه از روی قفس پرواز كرد و آمد روی نی قليان نشست. چشم‌هايش را توی چشم‌های بی‌بی دوخت و چهچه بلندی زد. بی‌بی قليان را جلو شوهرش گذاشت، خانمچه را بلند كرد و انداختش توی قفس و در قفس را بست.

خانمچه داد زد: “بی‌بی! بی‌بی!”

بی‌بی خانم گفت: “چته؟ يه دقه نمی‌تونی صداتو ببری؟”

علی آقا سرش را انداخت پايين و با قاشق چايخوری روی نعلبكی ضرب گرفت و گفت، “والله، محمود خان، ما هر چی داريم از دولت سر ارباب داريم. ارباب صاحب اختياره. ارباب امر كنن، من چل تا سار لنگة اين تقديم‌شون می‌كنم. اين كه قابل نداره. چيزی كه هس، بی‌بی با اين يكی اخته.”

بی‌بی استكان خالی را از جلو محمود خان بر داشت و محمود خان صدای نفس‌های كوتاه و تند بی‌بی خانم را شنيد و فهميد كه نبايد اصرار كند و بلند شد.

دم در به علی آقا گفت: “علی آقا، اصلاً موضوع رو نشنيدی – من امروز اصلاً شما رو نديدم، فهميدی؟”

علی آقا جواب داد: “زنده باشی محمود خان – آره. نه تو گفتی، نه من شنيدم.”

خانمچه توی قفس هياهو می‌كرد: “بی‌بی رفت! بی‌بی رفت!”

بی‌بی خانم در قفس را باز كرد و با آسودگی خيال گفت: “آره خانومچه، رفت. خوب شد تو رو نبرد.”

خانمچه تكرار كرد: “نبرد! نبرد!”

اما صبح بعد هم آمدند. روز بعد از آن هم آمدند. يك هفتة تمام، درست مثل اين‌كه بخواهند دختری را خواستگار كنند، تمام كسان ارباب به سراغ سار بی‌بی خانم آمدند.

صبح روز هشتم، خانمچه طبق معمول بی‌بی را بيدار كرد: “بی‌بی پا شو! بی‌بی لام! بی‌بی پا شو!”

بی‌بی با دلهره از خواب پريد. خانمچه روی متكايش نشسته بود و توی موهايش نوك می‌زد. بی‌بی نفس راحتی كشيد و خانمچه را روی سينه اش گذاشت.

“خانومچه سلام. صبح شما به خير خانومچه. ديشب همه اش خوابتو ديدم. خواب ديدم بردنت. چقد هول كردم. چرا می‌خوان تو رو از من بگيرن؟” اشك توی چشم‌هايش حلقه زد. “اگه خواستن ببرنت، نرو خانومچه، نرو.”

“نرو! نرو!”

“تو سار منی.”

“آر! آر!”

“حالا ببين باز سين شو نگفتی، علی آقا خلقش تنگ می‌شه؟ بگو: سار.”

“آر! آر!”

بی‌بی خانم خنديد و از توی رختخواب بيرون آمد. خانمچه دور اطاق پرواز كرد و چهچه زد. بی‌بی رفت سر قفسه اش و بعد بر گشت و گفت: “بگو سلام، بعدش بيا اين دونو از دستم بخور. بگو سلام.”

خانمچه گفت، “لام! لام!” بعد روی مچ دست بی‌بی خانم نشست و نوكش را توی انگشت‌های بستة بی‌بی خانم فرو كرد. انگشت‌های بی‌بی سخت به هم چسبيده بود و راه نمی‌داد. خانمچه سرش را بلند كرد و توی چشم‌های بی‌بی خانم زل زد و با جيغ گفت: “لام! لام!”

بی‌بی دستش را باز كرد و سر خانمچه  به سرعت پايين آمد و بالا رفت و دانه ديگر كف دست بی‌بی خانم نبود.

خانمچه نوكش را توی خال‌های سفيد جلو سينه اش فرو برد و پرهای سياه دور گردنش راست ايستاد و چشم‌های گرد بی پلكش را به كف دست بی‌بی خانم دوخت. بی‌بی خانم دوباره انگشت‌ها را مشت كرد و خانمچه باز نوكش را بين انگشت‌ها فشار داد.

بی‌بی خانم گفت، “ديگه نيس.”

“نی! نی!”

“بگو: نيس.”

“نی! نی!”

بی‌بی پياز و سيب زمينی حلقه حلقه را روی گوشت طاس كباب گذاشت و گرد ليمو عمانی را كف دستش ريخت كه پيمانه كند. صدای خانمچه بلند شد: “بی‌بی آمد! بی‌بی بدو! بی‌بی آمد!”

بی‌بی خانم سراسيمه گرد ليمو عمانی را كنار اجاق، روی زمين خالی كرد و بدو از آشپزخانه بيرون آمد.  سار را از روی هرة جلو پنجرة آشپزخانه قاپيد و به اطاق رفت و خانمچه را توی قفس انداخت و در قفس را بست. سار خودش را با وحشت به ديوارة قفس زد و جيغ كشيد: “بی‌بی آمد! بی‌بی!”

بی‌بی نفس زنان كلون در را كشيد. علی آقا پشت در بود. بی‌بی تمام هوايي را كه در شش‌هايش گره خورده بود با يك نفس عميق بيرون داد و گفت: “زهره ام آب شد! خيال كردم باز اومدن پی خانومچه. با اون سر و صدايي كه خانومچه در آورد بايد می‌فهميدم تويي – اما از بس اين روزا خيالم ناراحته، فكرم كار نمی‌كنه.”

علی آقا نه يا الله گفت و نه سرفه كرد و آمد تو. بی‌بی تند به اطاق برگشت. خانمچه هنوز داشت قيل و قال می‌كرد. بی‌بی در قفس را باز كرد و گفت، “چيزی نيس خانومچه. جيغ نزن خانوم، جيغ نزن عزيزم.”

خانمچه مثل تير شهاب از قفس بيرون پريد و دور اطاق مدتی پر پر زد و آواز خواند و بعد مثل حبابی‌بی وزن، روی سر بخاری نشست.

علی آقا سرش پايين بود و به نوك دم پايي زنش نگاه می‌كرد. با صدايي خسته و آهسته گفت: “بی‌بی جان يه قليون برا من چاق كن بيار بينم.”

بی‌بی راه افتاد و پرسيد: “صبح ناشتايي نخورده رفتی؟ چرا منو صدا نكردی؟”

“تازه سر سحر خوابت برده بود – دلم نيومد.”

بی‌بی از اطاق بيرون رفت و وقتی بر گشت، نه علی آقا بود، نه خانمچه.

توی باغ ارباب، قفس طلايي بلبل امپراتور چين نبود، ولی چيزی شبيه به آن برای سار بی‌بی خانم تهيه ديده بودند. فواره‌های حوض وسط باغ باز بود و زلف بيدهای مجنون روی آب پريشان بود و بين دو تا از اين بيدها، پايه‌ای گذاشته بودند و قفس خانمچه روی آن بود.

خانمچه توی قفس كز كرده بود و آب و دانة كف قفس، از بال زدن‌ها و حركات بی تابانة دو روز اول سار، در هم ريخته بود. خانمچه به آب و دانه اش نوك نزده بود. روز اول فقط جيغ كشيده بود؛ روز دوم جيغ نكشيده بود، فقط سراسيمه از روی ميلة ميان قفس روی لبة كاسة آب و بشقاب دانه‌اش پريده بود و خودش را به در و ديوار قفس زده بود؛ امروز حتی پر و بال هم نمی‌زد و يك كنج خميده بود.

ارباب و پسر كوچكش و محمود خان پای قفس ايستاده بودند. پسر ارباب به پدرش گفتة “آقا جون پس بگو حرف بزنه ديگه – بگو حرف بزنه.”

ارباب گفت: “آخه هنوز به جای تازه اش عادت نكرده. چند روز صبر كن، درست می‌شه.”

محمود خان دست‌هايش را به هم ماليد و سينه اش را صاف كرد و گفت: “قربان اين حيوون به قفس عادت نداره. منزل علی آقا هميشه ول بود. شايد قفس ترسوندتش، نطقش كور شده.”

ارباب كنار قفس رفت و برای سار موچ كشيد. خانمچه پرهايش را پف داد و گردنش را بيشتر تو سينه‌اش فرو كرد.

محمود خان گفت: “بگو: بی‌بی. بگو: بی‌بی.”

پرنده چشم‌هايش را زل به صورت محمود خان دوخت و كله‌اش را كج كرد. بعد پريد روی ميله نشست و باز به محمود خان خيره شد. محمود خان، كه از عكس‌العمل خانمچه تشويق شده بود، دوباره از سار خواست: “بگو: بی‌بی.”

پسر ارباب هم با ذوق داد زد: “بگو بی‌بی!  بگو بی‌بی!”

خانمچه چند بار چشمش را از محمود خان گرفت و به پسر ارباب دوخت، باز به محمود خان نگاه كرد. بعد دوباره به كنج قفس بر گشت و كز كرد.

ارباب گفت: “من كه گفتم اينا حرف مفته. سار كه حرف نمی‌زنه!”

محمود خان گفت، “خير قربان، حرف می‌زنه. ولی همون طور كه عرض كردم، بايد از قفس درش آورد – آزاد باشه.”

ارباب در قفس را به اندازة قطر دستش باز كرد و دست را از آن شكاف در قفس سراند و بال سار را با انگشت‌هايش گرفت و دستور داد: “يه قيچی بيارين.”

محمود خان گفت، “اين تو منزل علی آقا آزاد بود، هيچ جام نمی‌رفت قربان.”

ارباب قيچی را لای خوشة پرهای خانمچه كرد و فشار داد و از لای دندان‌هايش گفت: “اون‌جا آشنا بود – این‌جا غريبه.”

قرچ قرچ صدا بلند شد و پرهای سار، قلم قلم، از دور و بر دست ارباب بر كف قفس و روی زمين ريخت. “خب، حالا واسة خودت بگرد.” و خانمچه را با احتياط روی بام قفس گذاشت.

بی‌بی خانم دو روز اول گريه اش بند نيامده بود. هر وقت فرصت می‌كرد، كنار ديوار چسبيده به باغ ارباب می‌رفت تا شايد خبر يا صدايي از خانمچه به او برسد و با علی آقا حرف نمی‌زد.

امروز بين هق هق‌های گريه با تشر به علی آقا گفت: “تو اگه يه بچه داشتی، این‌قد راحت به مردم می‌داديش؟ خانمچه بچة من بود. تو هيچ وقت دوسش نداشتی. هميشم بهش سركوفت می‌زدی – چرا سين بلد نيس بگه! – هيچ وقت بهش گفتی بارك‌الله حيوون؟ مگه به تو چی كرده بود؟ مگه من به تو چی كرده بودم كه خانمچه رو ازم گرفتی؟”

علی آقا، سرافكنده و با صبر و تحمل، گوش كرد و بعد گفت: “والله بی‌بی جان منم دوستش داشتم. من كه نمی‌خواستم اينجوری بشه. به علی مولا، تقصير من نبود. تو جای من بودی چی می‌كردی؟”

“من جای تو بودم، يه جو غيرت به خرج می‌دادم و نمی‌دادمش. ارباب واسة خودش اربابه، ارباب تو كه نيس. يه سر دكون بهت اجاره داده، پولشم ماه به ماه می‌گيره، ديگه نون و آبتو كه نمی‌ده – مي‌خواسی بگی نمی‌دم.

“بالأخره بزرگتری گفتن، كوچيك‌تری گفتن. آدم مأخوذ به حيا می‌شه. والله رو در موندم. حالام عزا نداره، عوضش امسال با هم می‌ريم مشهد، نمی‌خوای می‌ريم كربلا. غصه نخور. زندگی رو بهمون زهر مار نكن. سپردم برات يه سار بيارن. اونم بعد چند صباح می‌شه لنگة خانومچه.”

بی‌بی با بغض گفت، “تو حاضر بودی بچتو بدی يه بچة ديگه بيگيری؟ من هيچ حيوون ديگه‌ای رو تو اين خونه راه نمی‌دم. هيچ چی جای خانومچه رو نمی‌گيره. هر وقت يادم مياد اون روزای آخر چقده تشرش زدم، دلم آتيش مي‌گيره. از هولم هر كی از سر گذر رد شد، اين زبون بسه رو تپوندمش تو قفس، نيمه جونش كردم. تا اومد جيك بزنه، صداشو بريدم.” و هق هق گريه اش باز بلند شد.

مدت‌ها بعد از اين‌كه علی آقا سر دكان بر گشت، بی‌بی خانم همان‌طور كنار سفرة پهن نشست. از توی درگاه، حياط را نگاه می‌كرد. ماتش برده بود. ناگهان به نظرش آمد صدای خانمچه بلند شد. اول يكه خورد و بعد گفت، “لا‌الله‌الا‌الله. صدای اين حيوون همين‌طور تو گوشمه.”

اين دفعه واضح تر شنيد: “بی‌بی برد!  بی‌بی برد!”

بی‌بی خانم از درگاه اطاق خودش را انداخت توی حياط. دور و برش را نگاه كرد. هيچ چيز آن‌جا نبود. دو سه بار گفت، “لاالله‌الاالله. لاالله‌الاالله.”

رفت لب حوض. آب پايين رفته بود و بدنة حوض خزة سبز و سياه بسته بود. بی‌بی خم شد كه به صورتش آبی بزند. يك دفعه حس كرد سايه سنگينی روی سرش افتاد. قبل از اين‌كه سرش را بلند كند، سايه از روی سرش گذشت و بر آب سبز رنگ حوض افتاد و يك لحظه، لرزان، همان‌جا ماند. پرندة بزرگی بود كه بال‌هايش را باز كرده بود و ميان هوا خشك شده بود. توی چنگالش يك چيز گلوله مانند تاب می‌خورد.

بی‌بی به اين طرح روی آب خيره ماند. درست روی همين نقش، دو پر كوچك سياه و سفيد بر آب نشست و مثل قاصدك، سبك و تند، روی سطح حوض به حركت در آمد. بی‌بی خانم با وحشت سرش را بلند كرد. پرندة بزرگ اوج گرفت و بی‌بی يكبار ديگر شنيد: “بی‌بی برد!”

 از کتاب«سار بی‌بی خانم»

.

شعر >  ديده‌ام من كه ماه مي‌رويد > صديقه وسمقي

ديده‌ام من كه ماه مي‌رويد

صديقه وسمقي

ديده آيا كسي كه چوبه ي دار،
چوبه ي خشك دار گردد سبز؟!
ديده ام من قسم بر آن سر سبز
چوبه ها چون چنار گردد سبز

ديده آيا كسي كه در شب تار
سبز گردد ز چوبه ي داري،
آفتابي، ستاره اي، ماهي؟
ديده ام من قسم به او، آري!

ديده ام من كه ماه مي رويد
آفتاب و ستاره مي رويد
هر كجا ريخت خون پاك شهيد،
لاله از سنگ خاره مي رويد

ديده ام من كه ديو مي شكند
مثل يك شيشه ي ترك خورده
زير پاي سكوت مي ريزد
ديو بي رحم، زرد و پژمرده

ديده ام من بنفشه مي رويد
در دل برف، در دل سرما
يعني اي دوستان سبز انديش!
شد بهاران ز گرد ره پيدا

 .

‌‌گفت‌‌وگو با ميترا الياتي، نويسنده،‌ درباره‌ي‌ نقش‌ خيانت‌ در ادبيات‌ داستاني

نقش خيانت در ادبيات داستاني - 225

نقش خيانت در ادبيات داستاني

ميترا الياتي، نويسنده‌ي‌ مجموعه‌ داستان‌ «مادماوزل‌ كتي» بر اين‌ اعتقاد است‌ كه‌ نويسندگان‌ زن‌ ايراني‌ براي‌ حفظ‌ امنيت‌ اجتماعي‌‌شان‌ كمتر به‌ نوشتن‌ درباره‌ي‌ خيانت‌ روي‌ مي‌‌آورند. از الياتي‌ تا كنون‌ فقط‌ مجموعه‌ داستان‌ «مادماوزل‌ كتي» منتشر شده‌ كه‌ در سال‌ ۸۰ موفق‌ به‌ دريافت‌ جايزه‌ي‌ بهترين‌ مجموعه‌ داستان‌ خانه‌‌ي داستان‌ شد.
همچنين‌ جايزه‌ي‌ اولين‌ مجموعه‌ داستان‌ بنياد گلشيري نيز در سال‌ ۸۱ به‌ اين‌ نويسنده‌ تعلق‌ گرفت. گفت‌وگوي زمانه را با ميترا الياتي‌ بخوانيد.


گفت‌وگو را مي‌توانيد از <اینجا بشنوید > .

.

جنسیت و تصویرسازی رسانه ای از زنان در جهان سوم

جاي خالي زنان در رسانه ها

نویسنده:خاتمبی کینوتی  …. ترجمه: محبوبه حسین زاده

كانون زنان ايراني -در مبارزه برای برابری جنسیتی، رسانه ها باید دوست و هم پیمانی قوی باشند. ولی متاسفانه، آنها به خصوص در کشورهای جهان سوم، به شدت وضعیت کنونی را استحکام می بخشند.

پانزده سال بعد از برنامه اقدام پکن، همچنان صدای زنان تا حد زیادی در رسانه های متداول و عامه پسند غایب است. با شناخت نقش نیرومند رسانه ها در شکل دهی به چشم اندازها و جنبه های فکری، کنفرانس پکن پیشنهادهای جامعی برای ارتقای تصویر زنان و صدای آنان و توسعه متوازن و تصویر غیرکلیشه ای از زنان آماده کرد. برخی از این پشنهادها عبارتند از:

*تغییر تصاویر همواره منفی و تحقیرآمیز از زنان در برنامه سازی ها

_*ارتقاء مهارت های زنان، آگاهی و دسترسی آنها به تکنولوژی اطلاعاتی در راستای بهبود قابلیت هایشان برای مبارزه با تصاویر منفی از زنان

*جریان سازی جنسیت در برنامه ریزی و سیاست های رسانه

با انجام مطالعه مانیتورینگ رسانه در 12کشور آفریقای جنوبی، مشخص شد که کلیشه های فراوانی وجود دارند که شدیدا بوسیله رسانه ها ترویج شده اند. نویسنده های این گزارش می نویسند:« رسانه ها که به صورت بالقوه نقش عظیمی در آزادی اذهان دارند، بیشتر از این که راه حلی در این زمینه باشند خود بخشی از مشکل بوده اند». زنان در رسانه ها به عنوان شیئ جنسی، اغواکنندگان، مادر یا همسر به تصویر کشیده می شوند. وقتی که روزنامه ها، رادیوها و یا ایستگاه های تلویزیونی برای موضوعی به کارشناس نیاز دارند، احتمال این که با زنان تماس بگیرند، کمتر است. در این تحقیق مشخص شده که زنان سیاستمدار که به طور میانگین 18درصد پارلمان های منطقه ای را تشکیل می دهند، به ندرت منبع خبرها بوده اند و فقط در 8درصد موارد نقل قول ها از جانب آنان بود.

اگرچه دولتها برنامه اقدام پکن را امضا کرده اند، اما رسانه های آنها بهتر از بنگاه های تجاری خصوصی نیستند، و در حقیقت، مطابق این گزارش، اغلب خیلی بدتر عمل می کنند. در حققیت به برابری جنسیتی به عنوان موضوع عامه پسند قابل پخش و انتشار نگریسته نمی شود و اشاره خیلی کمی به حقوق زنان و یا دستگاه هایی می شود می شود که تضمین کننده این حقوق اند. گزارش مطالعه آفریقای جنوبی کاریکاتوری را که در روزنامه تانزانیایی وجود داشت، مجددا چاپ کرده است. این تصویر کلیشه های منفی را در مورد حامیان حقوق زنان که در پکن حضور داشتند، ترویج می کند؛ به صورت طعنه آمیزی اولین فروم جهانی بزرگی که به صورت جامع و مبسوط به رسانه و تصاویر و وضعیت جنسیت می پردازد.

زنان بهره و سهم مناسبی از آزادی های بسط یافته ای که در یک دهه گذشته به حوزه های اطلاعات و ارتباطات رسیده است، نداشته اند. گزارش مانیتورینگ رسانه در آفریقای جنوبی ابراز تاسف می کند:« در همه کشورهای این منطقه و دنیا، شاغلان حوزه رسانه_زن و مرد_ در معرض نوعی خودسانسوری قرار دارند که حتی شاید خودشان هم از آن آگاه نباشند چون عمیقا در طول دوره های رشد و پرورش مان، ثابت و مستحکم شده است».

هنوز هم به برابری جنسیتی به عنوان «موضوع مربوط به زنان» نگریسته می شود. مطابق پروژه مانیتورینگ جهانی رسانه، این مساله به ندرت در رسانه ها مورد توجه قرار می گیرد و در چند مورد معدودی هم که این امر صورت می گیرد، احتمالا گزارشگر تهیه کننده گزارش، زن است- جز در آسیا. رسانه ها در آمریکای لاتین و جزایر دریای کارائیب به نحو فزاینده ای در گزارش موضوعات برابری جنسیتی، کارهای بهتری انجام می دهند. پروژه مانیتورینگ جهانی رسانه گزارش می دهد که بهبود چشمگیری در آمریکای لاتین_از 4درصد بخش های خبری در سال 2005 به 47درصد در سال 2010 و در جزایر کارائیب از کمتر از 5درصد در سال 2005 به 28درصد در سال 2010 وجود داشته است.

این گزارش مقدماتی بیان می کند:« پیشرفت ها در آمریکای لاتین در طول پنج سال گذشته که به نحو مثبتی مشارکت زنان را در مشاغل عالی سیاسی تحت تاثیر قرار داده است شاید تا اندازه ای توضیح افزایش شگفت انگیز تمایل گزارشگران به برجسته تر کردن مسائل مربوط به برابری جنسیتی در پوشش های خبری شان باشد».

رسانه در سراسر دنیا کلیشه ها را تقویت می کند، اما آنها در خاورمیانه بدترین مقصران و متهمان در اين زمینه هستند چرا که که 98درصد از گزارشها در این منطقه از کلیشه های جنسیتی حمایت می کنند. فقط 4درصد از گزارش ها در پاسیفیک با کلیشه ها مبارزه می کنند و آنها را به چالش می کشند. رسانه های آمریکای لاتین مجددا در به چالش کشیدن و مبارزه با کلیشه ها پیشرو هستند، در 14درصد گزارشها، فعالانه این اقدام صورت می گیرد، ولی هنوز نسبتا بیشتر از 24درصد کلیشه ها را تقویت می کند.

همچنان بیشتر کارکنان رسانه ها در کلیه سطوح، مردان هستند چه گزارشگر باشند و چه تصمیم گیرنده. تنها حوزه ای که زنان در آن به برابری دست یافته اند، به عنوان مجری تلویزیون است- ولی آنها هم تاریخ انقضا دارند؛ سن 34سالگی و یا کمتر از آن. مطابق مطالعه جنوب آفریقا و یافته های مانیتورینگ جهانی رسانه؛ زنان بالای سن 35سال در رسانه ها نامرئی و نامعلوم می شوند. این امر کلیشه ها را درباره خوشایند و مورد پسند بودن زنان جوان و نقص زنان مسن تر در این زمینه تقویت می کند؛ چیزی که بر مجری های مرد در همان سطوح یکسان اثری ندارد.

از بعد از برنامه اقدام پکن، صدا و تصویر زنان روزنامه نگار به مقدار کمی بهبود یافته است ولیکن به آنها به احتمال زیاد، گزارش اخبار«نرم» اختصاص داده می شود: هنر، سرگرمی و تفریحات و سبک زندگی، در حالی که اخبار« سخت»- سیاسی، اقتصادی، دولت، تا حدود زیادی در سلطه و تسلط مردان باقی می ماند. ارقام گزارش شده بوسیله مطالعه مانیتورینگ جهانی رسانه، قالب ثابتی را برای افزایش تعداد و تاثیر زنان در رسانه آماده می کند. احتمال بیشتری وجود دارد که زنان روزنامه نگار موضوعات زنان را نمایان و برجسته کنند و نسبت به روزنامه نگاران مرد به کارشناسان زن تکیه و اعتماد بیشتری می کنند. همچنین احتمال بیشتری وجود دارد که آنها معیارهای جنسیتی را در گزارشها در نظر بگیرند؛ گزارشهایی که در غیر این صورت، نابینای جنسیتی می شد.

امیدواری به دگرگونی؟

برغم همه تمایلات و گرایش های دلسرد کننده در تصویرسازی از زنان در جهان سوم، مطالعات مانیتورینگ رسانه نشان می دهد که برخی پیشرفت های مثبت هم در این میان وجود دارد. کادر موظفی از داوطلبان وجود دارد که رسانه ها را مانیتور می کنند و آنان را پاسخگو به زنان نگه می دارند. ضرورت دارد که تاثیر آنها، مورد حمایت بیشتری قرار بگیرد.

آمریکای لاتین با انجام متفاوت کارها، پیشتاز این راه است و تبادل جنوب- جنوب بین سازمان های زنان در این منطقه و سازمان های زنان در آفریقا، آسیا، سواحل کارائیب، خاور میانه و پاسیفیک، درسهای باارزشی از این سوی مرزها به آنسو عرضه خواهد کرد. رسیدن از وضعیت« از جانب زنان» به برابری جنسیتی و به طرف متداول و عمومی سازی برابری جنسیتی با داشتن روزنامه نگاران زن و مرد برای تهیه گزارش درباره موضوعات جنسیت، درسهایی است که آسیا می تواند عرضه کند. خاور میانه در تهیه گزارش از دستگاه های حقوق زنان، اطلاعاتی که باید در اخبار و اطلاعات حوادث به اندازه تحلیل و توصیف متداول و عمومی شود، رهبری بقیه دنیا را برعهده دارد.

مطالعه مانیتورینگ جهانی رسانه، پیشنهاداتی ارائه می کند که بر نقش مهم تر و عمده جامعه مدنی در ترویج تصویرسازی مثبت از زنان در رسانه اصرار دارد. تعدادی از آنها عبارتند از:

*گردآوری دفترچه های راهنمای منطقه ای از کارشناسان زن در مسائل موضوعی مختلف. زنان به صورت موردی به عنوان کارشناس فقط در موضوعات برابری جنسیتی، زیبایی، مد، خانه داری به تصویر کشیده می شوند ولی در واقعیت آنها در همه دیگر حوزه های فعالیت های انسانی حاضر هستند و باید در این موارد هم شناخته شوند.

*ایجاد دوره تحصیلات جنسیت و رسانه در مدارس روزنامه نگاری. آگاهی های جنسیتی و حقوق زنان باید در همه جنبه های کار روزنامه نگاری القا شود، پس توانمندسازی زنان فقط پوشش خبری گزارش های خاص مورد علاقه نیست بلکه موضوعی کاملا درک شده و شدیدا ترویج شده است.

_*تصمیم گیران حوزه رسانه باید آموزشهای آگاهی های جنسیتی دریافت کنند که تعصبات دیرینه عمیق و اغلب ناآگاهانه- علیه زنان را به چالش می کشد.

*قبول و اجرای سیاست های تساوی جنسیتی در رسانه. این نیاز وجود دارد که حضور زنان و مردان در همه سطوح از گزارشگری تا مدیریت برابر باشد.

*حمایت و پشتیبانی از زنان در رسانه بوسیله عرضه و پشنهاد آموزش و تصویر به آنان

_*ایجاد حساسیت جنسیتی در برنامه عمل رسانه که اصحاب رسانه را برای گزارش هایشان پاسخگو نگه می دارد- برای آنها غیراخلاقی است که به معامله تحریف نمایش زنان ادامه بدهند.

*تشویق به مانیتورینگ رسانه از سوی سازمان های جامعه مدنی

در عین حال که مانیتورینگ اولیه رسانه های رایج تصویرغم انگیزی را گزارش می دهد، اما یک نقشه راه هم برای حرکت به سمت جلو فراهم می کند. یک گام اساسی در این پروسه، مجاب کردن رسانه به درک مسئولیت اخلاقی اش است. گزارش مانیتورینگ جهانی رسانه مطابق گفته های آیدان وایت، دبیر عمومی فدراسیون بین المللی روزنامه نگاری، نقل می کند:« تصویرسازی منصفانه و بی طرف از جنسیت، آرزویی حرفه ای و اخلاقی است، مشابه احترام به درستی، عدالت و صداقت». اخلاق روزنامه نگاری نیاز دارد تا به روز شود و شامل تصویرسازی منصفانه و بی طرف از جنسیت به عنوان اصل و مرام مرکزی شود.

رفم و بغلم می‌کند. دست‌هایم دو طرفش آویزان است. انگار یک ستون لاغر دست داشته باشد و بغلت کند. چه بوی بدی می‌دهد بوی اکالیپتوس. تکان می‌دهد «تمومش کن» عمد می‌بوسدم و می‌رود بیرون. می‌دانم هنوز آن پشت است. هیچ احمقی نمی‌تواند مثل این آدم سیریش و مهربان باشد. آن‌قدر مهربان که حال آدم را بهم می‌زند. از چشمی در نگاه می‌کنم دارد با پشت دست اشک‌هایش را پاک می‌کند. شماره‌اش را توی آکواریوم می‌اندازم. انگار عمد دارد غرق می‌شود. خوشم می‌آید. بوی ترشیدگی از دست و پا و آروق و همه جایم می‌زند بیرون. می‌روم توی دستشویی. شیر آب را باز می‌کنم. نصفه تیغ را از زمین بر می‌دارم. یک مشت آب می‌ریزم روی آئینه. راست توی چشم‌های خودم نگاه می‌کنم. چشم‌هایم را می‌بندم. به درد فکر می‌کنم. در دستشویی را می‌بندم. درست از روی گلوم سُر می‌خوردو…

۱/۱۰/۸۴ تهران
به‌خاطر وفاداری به اتابکم

جنسیت و تصویرسازی رسانه ای از زنان در جهان سوم
جاي خالي زنان در رسانه ها

نویسنده:خاتمبی کینوتی ترجمه: محبوبه حسین زاده

كانون زنان ايراني -در مبارزه برای برابری جنسیتی، رسانه ها باید دوست و هم پیمانی قوی باشند. ولی متاسفانه، آنها به خصوص در کشورهای جهان سوم، به شدت وضعیت کنونی را استحکام می بخشند.

پانزده سال بعد از برنامه اقدام پکن، همچنان صدای زنان تا حد زیادی در رسانه های متداول و عامه پسند غایب است. با شناخت نقش نیرومند رسانه ها در شکل دهی به چشم اندازها و جنبه های فکری، کنفرانس پکن پیشنهادهای جامعی برای ارتقای تصویر زنان و صدای آنان و توسعه متوازن و تصویر غیرکلیشه ای از زنان آماده کرد. برخی از این پشنهادها عبارتند از:

*تغییر تصاویر همواره منفی و تحقیرآمیز از زنان در برنامه سازی ها

_*ارتقاء مهارت های زنان، آگاهی و دسترسی آنها به تکنولوژی اطلاعاتی در راستای بهبود قابلیت هایشان برای مبارزه با تصاویر منفی از زنان

*جریان سازی جنسیت در برنامه ریزی و سیاست های رسانه

با انجام مطالعه مانیتورینگ رسانه در 12کشور آفریقای جنوبی، مشخص شد که کلیشه های فراوانی وجود دارند که شدیدا بوسیله رسانه ها ترویج شده اند. نویسنده های این گزارش می نویسند:« رسانه ها که به صورت بالقوه نقش عظیمی در آزادی اذهان دارند، بیشتر از این که راه حلی در این زمینه باشند خود بخشی از مشکل بوده اند». زنان در رسانه ها به عنوان شیئ جنسی، اغواکنندگان، مادر یا همسر به تصویر کشیده می شوند. وقتی که روزنامه ها، رادیوها و یا ایستگاه های تلویزیونی برای موضوعی به کارشناس نیاز دارند، احتمال این که با زنان تماس بگیرند، کمتر است. در این تحقیق مشخص شده که زنان سیاستمدار که به طور میانگین 18درصد پارلمان های منطقه ای را تشکیل می دهند، به ندرت منبع خبرها بوده اند و فقط در 8درصد موارد نقل قول ها از جانب آنان بود.

اگرچه دولتها برنامه اقدام پکن را امضا کرده اند، اما رسانه های آنها بهتر از بنگاه های تجاری خصوصی نیستند، و در حقیقت، مطابق این گزارش، اغلب خیلی بدتر عمل می کنند. در حققیت به برابری جنسیتی به عنوان موضوع عامه پسند قابل پخش و انتشار نگریسته نمی شود و اشاره خیلی کمی به حقوق زنان و یا دستگاه هایی می شود می شود که تضمین کننده این حقوق اند. گزارش مطالعه آفریقای جنوبی کاریکاتوری را که در روزنامه تانزانیایی وجود داشت، مجددا چاپ کرده است. این تصویر کلیشه های منفی را در مورد حامیان حقوق زنان که در پکن حضور داشتند، ترویج می کند؛ به صورت طعنه آمیزی اولین فروم جهانی بزرگی که به صورت جامع و مبسوط به رسانه و تصاویر و وضعیت جنسیت می پردازد.

زنان بهره و سهم مناسبی از آزادی های بسط یافته ای که در یک دهه گذشته به حوزه های اطلاعات و ارتباطات رسیده است، نداشته اند. گزارش مانیتورینگ رسانه در آفریقای جنوبی ابراز تاسف می کند:« در همه کشورهای این منطقه و دنیا، شاغلان حوزه رسانه_زن و مرد_ در معرض نوعی خودسانسوری قرار دارند که حتی شاید خودشان هم از آن آگاه نباشند چون عمیقا در طول دوره های رشد و پرورش مان، ثابت و مستحکم شده است».

هنوز هم به برابری جنسیتی به عنوان «موضوع مربوط به زنان» نگریسته می شود. مطابق پروژه مانیتورینگ جهانی رسانه، این مساله به ندرت در رسانه ها مورد توجه قرار می گیرد و در چند مورد معدودی هم که این امر صورت می گیرد، احتمالا گزارشگر تهیه کننده گزارش، زن است- جز در آسیا. رسانه ها در آمریکای لاتین و جزایر دریای کارائیب به نحو فزاینده ای در گزارش موضوعات برابری جنسیتی، کارهای بهتری انجام می دهند. پروژه مانیتورینگ جهانی رسانه گزارش می دهد که بهبود چشمگیری در آمریکای لاتین_از 4درصد بخش های خبری در سال 2005 به 47درصد در سال 2010 و در جزایر کارائیب از کمتر از 5درصد در سال 2005 به 28درصد در سال 2010 وجود داشته است.

این گزارش مقدماتی بیان می کند:« پیشرفت ها در آمریکای لاتین در طول پنج سال گذشته که به نحو مثبتی مشارکت زنان را در مشاغل عالی سیاسی تحت تاثیر قرار داده است شاید تا اندازه ای توضیح افزایش شگفت انگیز تمایل گزارشگران به برجسته تر کردن مسائل مربوط به برابری جنسیتی در پوشش های خبری شان باشد».

رسانه در سراسر دنیا کلیشه ها را تقویت می کند، اما آنها در خاورمیانه بدترین مقصران و متهمان در اين زمینه هستند چرا که که 98درصد از گزارشها در این منطقه از کلیشه های جنسیتی حمایت می کنند. فقط 4درصد از گزارش ها در پاسیفیک با کلیشه ها مبارزه می کنند و آنها را به چالش می کشند. رسانه های آمریکای لاتین مجددا در به چالش کشیدن و مبارزه با کلیشه ها پیشرو هستند، در 14درصد گزارشها، فعالانه این اقدام صورت می گیرد، ولی هنوز نسبتا بیشتر از 24درصد کلیشه ها را تقویت می کند.

همچنان بیشتر کارکنان رسانه ها در کلیه سطوح، مردان هستند چه گزارشگر باشند و چه تصمیم گیرنده. تنها حوزه ای که زنان در آن به برابری دست یافته اند، به عنوان مجری تلویزیون است- ولی آنها هم تاریخ انقضا دارند؛ سن 34سالگی و یا کمتر از آن. مطابق مطالعه جنوب آفریقا و یافته های مانیتورینگ جهانی رسانه؛ زنان بالای سن 35سال در رسانه ها نامرئی و نامعلوم می شوند. این امر کلیشه ها را درباره خوشایند و مورد پسند بودن زنان جوان و نقص زنان مسن تر در این زمینه تقویت می کند؛ چیزی که بر مجری های مرد در همان سطوح یکسان اثری ندارد.

از بعد از برنامه اقدام پکن، صدا و تصویر زنان روزنامه نگار به مقدار کمی بهبود یافته است ولیکن به آنها به احتمال زیاد، گزارش اخبار«نرم» اختصاص داده می شود: هنر، سرگرمی و تفریحات و سبک زندگی، در حالی که اخبار« سخت»- سیاسی، اقتصادی، دولت، تا حدود زیادی در سلطه و تسلط مردان باقی می ماند. ارقام گزارش شده بوسیله مطالعه مانیتورینگ جهانی رسانه، قالب ثابتی را برای افزایش تعداد و تاثیر زنان در رسانه آماده می کند. احتمال بیشتری وجود دارد که زنان روزنامه نگار موضوعات زنان را نمایان و برجسته کنند و نسبت به روزنامه نگاران مرد به کارشناسان زن تکیه و اعتماد بیشتری می کنند. همچنین احتمال بیشتری وجود دارد که آنها معیارهای جنسیتی را در گزارشها در نظر بگیرند؛ گزارشهایی که در غیر این صورت، نابینای جنسیتی می شد.

امیدواری به دگرگونی؟

برغم همه تمایلات و گرایش های دلسرد کننده در تصویرسازی از زنان در جهان سوم، مطالعات مانیتورینگ رسانه نشان می دهد که برخی پیشرفت های مثبت هم در این میان وجود دارد. کادر موظفی از داوطلبان وجود دارد که رسانه ها را مانیتور می کنند و آنان را پاسخگو به زنان نگه می دارند. ضرورت دارد که تاثیر آنها، مورد حمایت بیشتری قرار بگیرد.

آمریکای لاتین با انجام متفاوت کارها، پیشتاز این راه است و تبادل جنوب- جنوب بین سازمان های زنان در این منطقه و سازمان های زنان در آفریقا، آسیا، سواحل کارائیب، خاور میانه و پاسیفیک، درسهای باارزشی از این سوی مرزها به آنسو عرضه خواهد کرد. رسیدن از وضعیت« از جانب زنان» به برابری جنسیتی و به طرف متداول و عمومی سازی برابری جنسیتی با داشتن روزنامه نگاران زن و مرد برای تهیه گزارش درباره موضوعات جنسیت، درسهایی است که آسیا می تواند عرضه کند. خاور میانه در تهیه گزارش از دستگاه های حقوق زنان، اطلاعاتی که باید در اخبار و اطلاعات حوادث به اندازه تحلیل و توصیف متداول و عمومی شود، رهبری بقیه دنیا را برعهده دارد.

مطالعه مانیتورینگ جهانی رسانه، پیشنهاداتی ارائه می کند که بر نقش مهم تر و عمده جامعه مدنی در ترویج تصویرسازی مثبت از زنان در رسانه اصرار دارد. تعدادی از آنها عبارتند از:

*گردآوری دفترچه های راهنمای منطقه ای از کارشناسان زن در مسائل موضوعی مختلف. زنان به صورت موردی به عنوان کارشناس فقط در موضوعات برابری جنسیتی، زیبایی، مد، خانه داری به تصویر کشیده می شوند ولی در واقعیت آنها در همه دیگر حوزه های فعالیت های انسانی حاضر هستند و باید در این موارد هم شناخته شوند.

*ایجاد دوره تحصیلات جنسیت و رسانه در مدارس روزنامه نگاری. آگاهی های جنسیتی و حقوق زنان باید در همه جنبه های کار روزنامه نگاری القا شود، پس توانمندسازی زنان فقط پوشش خبری گزارش های خاص مورد علاقه نیست بلکه موضوعی کاملا درک شده و شدیدا ترویج شده است.

_*تصمیم گیران حوزه رسانه باید آموزشهای آگاهی های جنسیتی دریافت کنند که تعصبات دیرینه عمیق و اغلب ناآگاهانه- علیه زنان را به چالش می کشد.

*قبول و اجرای سیاست های تساوی جنسیتی در رسانه. این نیاز وجود دارد که حضور زنان و مردان در همه سطوح از گزارشگری تا مدیریت برابر باشد.

*حمایت و پشتیبانی از زنان در رسانه بوسیله عرضه و پشنهاد آموزش و تصویر به آنان

_*ایجاد حساسیت جنسیتی در برنامه عمل رسانه که اصحاب رسانه را برای گزارش هایشان پاسخگو نگه می دارد- برای آنها غیراخلاقی است که به معامله تحریف نمایش زنان ادامه بدهند.

*تشویق به مانیتورینگ رسانه از سوی سازمان های جامعه مدنی

در عین حال که مانیتورینگ اولیه رسانه های رایج تصویرغم انگیزی را گزارش می دهد، اما یک نقشه راه هم برای حرکت به سمت جلو فراهم می کند. یک گام اساسی در این پروسه، مجاب کردن رسانه به درک مسئولیت اخلاقی اش است. گزارش مانیتورینگ جهانی رسانه مطابق گفته های آیدان وایت، دبیر عمومی فدراسیون بین المللی روزنامه نگاری، نقل می کند:« تصویرسازی منصفانه و بی طرف از جنسیت، آرزویی حرفه ای و اخلاقی است، مشابه احترام به درستی، عدالت و صداقت». اخلاق روزنامه نگاری نیاز دارد تا به روز شود و شامل تصویرسازی منصفانه و بی طرف از جنسیت به عنوان اصل و مرام مرکزی شود.

.

نقاشی > شیرین ملک اسماعیلی


.

گزارش >


«فراموشم مکن»
یاد یاران و بنفشه ها

روحی شفعیعی *

منبع > کانون زنان ایرانی

«مینویسم تا بخشی از واقعیت را انگونه که دیدم و تجربه کردم. مینویسم تا بخشی از بار سنگینی را بر دوش دارم بر زمین بگذارم. انچه در ان سالها برایم ازاردهنده بود، امروز بی تفاوت از کنارش میگذرم. باید یاداوری کنم که این مسائل در دوره خاصی اتفاق افتاده است و خواه و ناخواه تاثیرات ویژه ای بر من نهاده است. من بسهم خود برای روشن شدن فصل تیره تاریخ و روزها و شبهای سخت مینویسم تا فراموش نکنیم یاد یاران را و بنفشه ها را.»«فراموشم مکن».

.

خاطرات عفت ماهباز از 2345 روز زندانی بودن خود


چاپ: نشر باران ، سوئد، 1387

طی چند دهه گذشته، بزعم محدودیتها و دشواریها، زنان، در عرصه های گوناگونی که در گذشته از آن مردان بود حضورخود را تثبیت کرده اند. تاریخ، و بویژه تاریخ اجتماعی و شفاهی و خاطره نویسی از جمله حوزه هائیست که زنان بسیاری را بخود جلب کرده است.اثار منتشر شده توسط زنان،چه در قالب کتاب و یا مقاله، شاهد دگرکونی تاریخ از روایات خشک و سلسله وار، به تشریح پیکره اجتماعی و سیاسی و قایع تاریخی، با پرداختی زیبا و بدیع از ذوق زنانه است.از جمله در حوزه تاریخ، خاطره نویسی و زندگی در سایه تبعیضات پنهان و اشکارو مقاومتهای شجاعانه زنان ایرانی در برابر اینهمه که بر انان رفت و میرود، زنان بیشترین سهم را ان خود کرده است. خاطرات زنان از دوران های قبل و نحوه زندگی مادر بزرگ و مادرانشان، و یا انان که ترک وطن کردند و در دیاری دیگر سکنی گزیدند و یا زنانی که بشکلی صاحب مقامی در رژیم گذشته بودند، تا کنون شاید دهها کتاب بزبانهای مختلف انتشار یافته است.

در زمینه خاطرات زندان، حدودا تاکنون 36 جلد کتاب منتشر شده است، که 20 مجلد ان توسط زنان برشته تحریر درامده است. «فراموشم مکن» اخرین کتابیست از این رشته که بتازگی انتشار یافته است

عفت ماهباز از جمله زنانی است که خاطرات خود را از سالهائی بیادگار میگذارد، که در تاریخ ما بیادگار میماند. کتابی به زلالی جویبار، که میگوید از روزها و ماهها و سالهائی که در زندان گذشت.

. «اخرین روزهای زندگی در ان خراب اباد را خوب به خاطر دارم، زندان را میگویم. البته ان زمان گمان نمیبردم اخرین روزها باشد. اصلا تصوری از رهائی نداشتم و چیزی نمیدیدم جز مرگ، که در کنار گوشمان نفس های بلند میکشید.»

عفت ماهباز در نوشتن خاطرات زندانی شدن خود با تردیدها و سوالات بسیاری مواجه بوده است که انها را با خواننده در میان میگذارد و او را با خود همراه میکند: » از خود میپرسم برای چه مینویسم؟ چرا میخواهم گفتارها و رفتارهای الوده به نفرت و کینه های ناشی از مخالفت ها و دشمنی های سیاسی بین گروهها و دسته ها را ثبت کنم؟ ایا با نوشتن، سند و مدرکی برای تاریخ نگاران و جامعه شناسان اینده باقی میگذارم؟»

«فراموشم مکن» شانه به شانه دهها نوشته دیگر از خاطرات زنان در زندان، به جنبه های گوناگونی از زندگی در زندان میپردازد و سعی دارد از «زیر چشم بند» ،تا انجا که ممکن است، تاریخ را آ نچنان بنویسد که ضمن حفظ احساسات زنانه اش ، ترسها و دلهره ها، غمها و شادی ها ی همبندان زندان و انان که رفیقند و انان که دیگرانند و سلولهای تنهائی و جمعی و عمومی را انعکاسی بیرونی دهد و انچه را که طی سالها ی طولانی و دهشتناک بر انان رفته است برای ایندگان بیادگار گذارد .

» مینویسم تا بخشی از واقعیت را انگونه که دیدم و تجربه کردم. مینویسم تا بخشی از بار سنگینی را بر دوش دارم بر زمین بگذارم. انچه در ان سالها برایم ازاردهنده بود، امروز بی تفاوت از کنارش میگذرم. باید یاداوری کنم که این مسائل در دوره خاصی اتفاق افتاده است و خواه و ناخواه تاثیرات ویژه ای بر من نهاده است. من بسهم خود برای روشن شدن فصل تیره تاریخ و روزها و شبهای سخت مینویسم تا فراموش نکنیم یاد یاران را و بنفشه ها را.»

عفت ماهباز در خاطرات خود از لحظات دستگیری انچنان سخن میگوید که خواننده را با خود همراه میکند و هم او میشود با بغضی فروخورده و اه و افسوس از خود میپرسد چرا؟

بهار است و هوا بوی بنفشه و سبزه دارد. مردم علیرغم جنگ و نابسامانیهای بسیار، در همهمه نوروزدر خیابانها وخانه ها سال نو را گرامی داشته اند. هنگامی که روز دوم عید، عفت و شوهرش، برای دیدار فامیل و اشنایان از خانه خارج میشوند، در خیابان، شناسائی و دستگیر میشوند.ماشینی جلوی پای انها ترمز میکند و صدائی همه ارزوهای انها را با خود به پرتگاه تاریخ میکشاند.

اخرین باریست که کنار همسرش شاپور مینشیند. تازه زایمان کرده است و از بد روزگار نوزادش را ازدست داده است. امیدوار است دوباره حامله باشد.از شدت اظطراب در همان لحظه عادت ماهانه میشود و ویگر میداند که شانس داشتن فرزند ازهمسری که باو عشق میورزید را برای همیشه از دست داده است.

در طول 336 صفحه کتاب، عفت ماهبازاز جمله از هواخوری بند 209 میگوید که بزرگتر از سلولهای 209 بود. مساحتی داشت چهار متر مربع. سقفش با توری سیمی محکم چهارخانه پوشیده شده بود. گویا در سالهای 1360 و 1361 از این هواخوری بعنوان محل پانسمان و گاه شکنجه گاه استفاده میشده است و روی دیوارها یاداشتهائی بچشم میخورد. » یادداشت کسی که اخرین لحظات حیات را میگذراند و قصد وداع با زندگی و معشوق را دارد.»
- زندگی زیباست ای زیبا پسند.
- زنده اندیشان به زیبائی رسند.
- باور نمیکند دل من مرگ خویش را.

او از روزهای زندان، روزهای شکنجه های روانی و جسمی، اعدامهای فردی و جمعی، دوستی ها و همدردی های خواهرانه هم بندان، مقاومتهای دلیرانه زنان و مردان جوانی که سر یر طبق اخلاص نهاده بودند تا بزعم خود ایران را رها از دیکتاتور کنند و نان را و ازادی را بیکسان تقسیم کنند. از اعدام زنانی میگوید که گناهی جز هواداری و یا عضویت در این و یا ان سازمان سیاسی نداشتند. سازمانهائی که طبق قانون اساسی اجازه فعالیت قانونی داشتند. از اعدامها ی هزاران مرد و زن جوان در سال دهشتناک 1367 میگوید که طی چند ماه زندانها را خالی و گورستانها را پر کردند. قلم شیوای عفت ماهباز اما ما را در تلخترین لحظات به ذنیای عشق رهنمون میکند.

روزی از روزها که در بیرون دور ازاطاق بازپرسی نشسته بود و در خلوت با خود گریه میکرد. ناگهان وجود شاپور را در همان حوالی حس میکند. و درسکوت دهشتناک بلند میشود و کور مال ، کورمال براه میافتد. صدای شاپور است؟! » صدای همسرم را شنیدم، میخواهم ببینمش.» در صدایم چیزی بود که مرد چیزی نگفت. در را باز کردم. بازجوی داخل اطاق، متعجب داد: زد اینجا چکار میکنی؟

به ارامی گفتم «همسرم است»

«به سمت شاپور رفتم . اصلا انتظار دیدن مرا نداشت. نیم خیز شد. در اغوشش گرفتم»

«اگر میخواهی اینجا بشینی چشم بندت را بکش پائین و بعد پرسید : شوهرت میگه تلفن مادرش را نداره» «دانستم دلبندم حتی تلفن مادرش را هم نداده است».

عفت ماهباز از عشق رابعه به بکتاش میگوید و سبعیت حارث برادرش، که تن عاشق او را دیوار کشید و محبوبش را به چاه انداخت تا عشق بمیرد، از طاهره قراّه العین میگوید که بر حجاب قرنها شورید و در حضور مردان چادر از سر بر داشت و انان را برای همیشه مقهور قدرت موئنث خود کرد گر جه در این راه به جمع کشته شدگان راه عشق پیوست. در اینجا اما داستان دهشتناک بازجوئیها و ترس عریان است.

عفت ماهباز از نظم درونی که زندانی ها برای خود ایجاد کرده بودند تا فراموش نکنند که انسانند. از کلاسهای درس منظم، روزنامه خوانی و انتقال اخبار به یکدیگر، درد دل با زندانی اطاق مجاور از طریق مورس زدن، اواز خواندن خود از پنجره زندان بامید انکه صدایش بگوش شاپور برسد. از زمانی میگوید که از سر جوانی و شور در سلول لزگی رقصیده بود و در نتیجه مورد بازجوئی قرار گرفت. مامور شکنجه با کابل به جانش میافتد و بدن جوانش را خونین میکند. «تا مدتها نقاط مختلفی از سرم ورم کرده بود و خونابه درون انها جمع شده بود. پشتم هم زخم شده بود»

شلاق زنی شکنجه جمعی بود. زندانیان میبایست تماشا میکردند.

عفت ماهباز در «فراموشم مکن سوالات بسیاری را مطرح میکند، از انجمله که ایا زنان در زندان بخاطر زن بودن ستم مضاعفی را متحمل نمیشدند؟ و اینکه پیوستن زنان به جنبشهای سیاسی اصولا با موانع بیشتری همراه بوده است : خانواده و فرزندان و جامعه بطور کلی.

از فراز و نسیبهای دوران زندان، امیدهای کوچک و ناامیدیهای طولانی مدت، از اقدام به خودکشی و پشیمانی از ان اقدام: » به خودم گفتم برای چه چبزی تیغ میکشی؟ فکرم کار نمیکرد. طنین صداها توی سرم می پیچید. شیشه شکسته کنار پنجره کوچک را فراموش کرده بودم. عمیقا ارزوی مرگ میکردم.ولی زندگی را هم دوست داشتم. بهار و افتاب را هم دوست داشتم.دلم میخواست در استخری پر از اب بپرم. میخواستم در چمخاله ماهی بگیرم. در کوچه پس کوچه های لنگرود راه بروم. درختهای بلند خانه مان را ار دور تماشا کنم.

ناگهان دریچه باز شد و نگهبان حرفی زدو من دستهایم را پنهان کردم.به خودکشی پروین گلی ابکناری و مهین بدوئی فکر کردم که درسال 1366 خودکشی کرده بودند و چقدر زندانبانها از این واقعه خوشحال بودند و من نمیخواستم انها خوشحال باشند.»

عفت ماهباز در نوشتن 2345 روزی را که در زندان اوین روزگار گذرانده است با صداقت زنانه و قلمی شیوا بیشتر جوانب زندگی خود و همبندانش را برشته تحریر در اورده است. باشد تا این کتاب بهمراه دهها نوشته دیگر از روزگار سپری شده مردمی بیادگار بماند که سی سال است سرسختانه فریاد میزنند مرا بس است.

دی ماه 1387


*روحی شفیعی، جامعه شناس و پژوهشگر مسایل زنان است

از او علاوه بر دهها مقاله در حوزه مسایل زنان، کتابهای زیر به زبان انگلیسی انتشار یافته است:

1-Scent of Saffron (three generations of an Iranian family), Scarlet Press, 1997, United Kingdom.

2-Pomegranate Hearts (an historical novel which covers the whole of 20th century Iran), Shiraz Press, 2006, United Kingdom.

3- Migrating Birds (translation of 50 pieces of poems from Farsi into English, written by the late Jaleh Esfahani ), Shiraz Press, 2006, United Kingdom.

.

زنان هنرمند ایران از دیروز تا امروز

در این صفحه آثار زنان هنرمند ایرانی که درزمینه های گوناگون هنر، پیش آهنگ و  نام آور بوده اند ،  گردآوری میشوند. هدف از این کوشش ، معرفی مجموعه ای از آثار زنان هنرمند ایرانی است. این مجموعه بی تردید میتواند به خود باوری، باروری و راهگشایی نسل شب زده هنرمندان جوان یاری رساند.

بی بی پیشاپیش از همه سیمین اندیشانی که این وبگاه را در نیل به این هدف ، یاری میرسانند، سپاسگزار است.


………………………………………………………………………………………………………………………………

لطفا برای ارسال مطالب خودتان از آدرس :  bibi3736@yahoo.com  استفاده نمایید.

.

……………………………………………………………………………………………………………………………….

زنان‌ موسيقي‌ در شاهنامه‌

منبع > مریم عزیزی >

عصر ساسانيان‌ را درخشانترين‌ عصر موسيقي‌ باستاني‌ ايران‌ مي‌نامند. در اين‌ عصر است‌ كه‌ زنان‌ خنياگري‌ چون‌: آرزو، آزاده‌، ماه‌ آفريد، فرانك‌، شنبليد، دلارام‌ چنگي‌، آفرين‌ و مشگدانه‌ و … آسمان‌ را روي‌ سرشان‌ برداشته‌اند.

در ميان‌ آنها آزاده‌ كنيزك‌ چنگ‌زن‌ بهرام‌ گور چيز ديگري‌ است‌. مرگ‌ او بسيار سوگوارانه‌ است‌. بهرام‌ كه‌ اوقات‌ خود را به‌ شكار و چوگان‌ مي‌گذراند روزي‌ آزاده‌ را بر پشت‌ اسب‌ خود مي‌نشاند تا به‌ شكار روند. در شكارگاه‌ دو آهو از نزديكي‌شان‌ مي‌گذرد. بهرام‌ مي‌گويد: كداميك‌ را با تير بر زمين‌ افكنم‌? آهوي‌ ماده‌ جوان‌ يا آهوي‌ نر پير? آزاده‌ مي‌گويد: مردان‌ دلاور با آهو به‌ جنگ‌ بر نمي‌خيزند و شكار آهو گواه‌ جنگاوريشان‌ نيست‌. اگر مي‌خواهي‌ مهارت‌ خود در تيراندازي‌ را نشان‌ دهي‌، دو شاخ‌ آهوي‌ پير را با تير از سرش‌ جدا كن‌ تا همچو آهوي‌ ماده‌ بي‌شاخ‌ شود. آنگاه‌ آهوي‌ ماده‌ را دو تير بر سر بزن‌ و به‌ صورت‌ آهوي‌ نر در آور.

بهرام‌ تير در كمان‌ نهاد و از پي‌ آهوان‌ دوان‌ شد. با تير دو شاخ‌ آهو را از سرش‌ جدا كرد و آزاده‌ خود از تعجب‌ شاخ‌ در آورد! سپس‌ بهرام‌ در پي‌ آهوي‌ ماده‌ نهاد و دو تير همچون‌ شاخ‌ بر سرش‌ نشاند و گوش‌ و پاي‌ آهو را نيز با پيكان‌ به‌ هم‌ دوخت‌. آزاده‌ دل‌ بر آهو سوخت‌ و بسيار گريست‌ و به‌ بهرام‌ گفت‌ كه‌ كشتن‌ آهوان‌ آنسان‌ كه‌ تو مي‌كشي‌ رسم‌ جوانمردان‌ نيست‌.

بهرام‌ با اين‌ كلام‌ بانوي‌ چنگ‌نواز خشمگين‌ شد و آزاده‌ را از پشت‌ اسب‌ بر زمين‌ انداخت‌ و كنيزك‌ جسور در زير پاي‌ اسب‌ جان‌ داد.

اين‌ خنياگران‌ باستاني‌

اكنون‌ ديگر نه‌ از صداي‌ سودابه‌ خبري‌ هست‌ كه‌ رامشگري‌ رباب‌نواز بود و در سال‌هاي‌ 561 تا 578 ميلادي‌ اصول‌ موسيقي‌ ايراني‌، گام‌ها، پرده‌ها و نت‌نويسي‌هاي‌ قديمي‌اش‌ را به‌ دربار امپراتور چين‌ برد نه‌ از مادر حاتم‌ طايي‌ كه‌ نوازنده‌ چيره‌دست‌ عرب‌ها بود. نه‌ از خناء مرؤيه‌ سراي‌ بي‌همتاي‌ عرب‌ كه‌ مراؤي‌ خود را با نواي‌ موسيقي‌ مي‌خواند و نه‌ از ده‌ها خواننده‌ و نوازنده‌ ايراني‌ الاصل‌ موسيقي‌ عرب‌ها تا پيش‌ از اسلام‌ مثل‌ جميله‌، عريب‌، حبابه‌، سلامه‌، عزه‌ الميلا، متيم‌ هاشميه‌ و عاتكه‌ بنت‌ شهد و … صدايي‌ مانده‌ است‌. چنين‌ است‌ كه‌ گلايه‌ عبدالمسيح‌ )در المفضليات‌( در دل‌ آدمي‌ مي‌نشيند كه‌ مي‌گويد: «به‌ شنيدن‌ صداي‌ دختر آوازخوان‌ كه‌ در يك‌ روز ابري‌ ما را به‌ وجد مي‌آورد رضا دهيد.» چنين‌ است‌ كه‌ به‌ ياد جنگ‌ احد )625 م‌( مي‌افتي‌ كه‌ زنان‌ به‌ سردستگي‌ هندبنت‌ عتبه‌ با خواندن‌ آوازهاي‌ جنگي‌ و ندبه‌ بخاطر از پاي‌ افتادگان‌ جنگ‌ و نواختن‌ دفوف‌ از رنج‌ و مشقت‌ سفر كاروان‌ قريش‌ مي‌كاستند.

نگاهي‌ به‌ تحقيقات‌ هنري‌ جرج‌ فارمر در زمينه‌ «تاريخ‌ موسيقي‌ خاورزمين‌» نشان‌ مي‌دهد كه‌ در دوره‌ خلافت‌ ابوبكر )از 633 تا 634 ميلادي‌( موسيقي‌ به‌ عنوان‌ يكي‌ از لذات‌ ممنوعه‌ بشدت‌ نهي‌ شده‌ است‌. با اين‌ حال‌ قينات‌ )دختران‌ آوازه‌خوان‌( كه‌ در خانواده‌هاي‌ اشراف‌ كار مي‌كرده‌اند با برخوردهايي‌ بازدارنده‌ مواجه‌ نشده‌اند اما دختراني‌ كه‌ در ميكده‌ها و اماكن‌ عمومي‌ مي‌خوانده‌اند جمع‌آوري‌ شده‌اند. تحقيقات‌ فارمر نشان‌ مي‌دهد كه‌ خوانندگان‌ مراؤي‌ ظاهرا تحمل‌ مي‌شدند چرا كه‌ مراؤي‌ جزو موسيقي‌ غنايي‌ تلقي‌ نمي‌شده‌ است‌. تاريخ‌ طبري‌ نشان‌ مي‌دهد كه‌ در اين‌ دوره‌ دو دختر آوازه‌خوان‌ به‌ نام‌هاي‌ ئبجه‌ الضرميه‌ و هند بنت‌ يامين‌ به‌ قصاصي‌ وحشتناك‌ دچار شده‌اند. روزگار غريبي‌ بود. وقتي‌ المهاجر، يمن‌ را فتح‌ كرد و دست‌هاي‌ اين‌ دو دختر را بريدند و دندان‌هايشان‌ را كشيدند تا نه‌ بخوانند و نه‌ بنوازند، براي‌ بسياري‌ از آوازه‌خوانان‌ عبرت‌ شد. گفته‌ مي‌شود اين‌ دو آوازه‌خوان‌ با ساز و آواز مسلمانان‌ را مورد استهزا قرار مي‌دادند.

ابن‌ فقيه‌ همذاني‌ در 902 ميلادي‌ نيز از خليفه‌هايي‌ سخن‌ مي‌گويد كه‌ وقتي‌ با آواز كنيزكاني‌ دف‌ زن‌ مواجه‌ مي‌شود كه‌ «زندگاني‌ براي‌ شادي‌ ساخته‌ شده‌ است‌» به‌ توبيخ‌ آنان‌ اقدام‌ مي‌كند.

همذاني‌ از خليفه‌يي‌ ديگر روايت‌ مي‌كند كه‌ وقتي‌ شب‌ها در مدينه‌ گردش‌ مي‌كرد تا مطمئن‌ شود كه‌ قوانين‌ شكسته‌ نمي‌شود، در يكي‌ از شبگردي‌هايش‌ ساز و آواز دختركي‌ آوازه‌خوان‌ را مي‌شنود. او با خشم‌ بسيار وارد خانه‌ مي‌شود و به‌ صاحبخانه‌ مي‌گويد: شرمت‌ باد. صاحبخانه‌ به‌ خليفه‌ مي‌خروشد كه‌ «شرم‌ بر تو باد كه‌ به‌ رغم‌ كلام‌ صريح‌ خدا، حرمت‌ خانه‌ را نگاه‌ نداشته‌يي‌ و به‌ آن‌ تجاوز كرده‌يي‌.» در حالي‌ كه‌ موسيقي‌ مردان‌ در ايران‌ جا افتاده‌ بود، محققان‌ به‌ اين‌ نكته‌ اشاره‌ مي‌كنند كه‌ در روزگار بت‌پرستي‌، موسيقي‌ به‌ عنوان‌ يك‌ حرفه‌ معمولا در دست‌ زنان‌ و كنيزان‌ بود و نخستين‌ نوازندگان‌ مرد در حجاز به‌ طبقه‌ «مخنثان‌» تعلق‌ داشت‌. بدنامي‌ مخنثان‌ به‌ اصطلاحاتي‌ منفي‌ مانند معروفه‌ و زانيه‌ )زنان‌( اضافه‌ شد.

عزيز شعباني‌ در كتاب‌ «تاريخ‌ موسيقي‌ از كورش‌ تا پهلوي‌» مي‌نويسد: در زمان‌ خلفاي‌ اموي‌ كه‌ بنيانگذار امپراتوري‌ اسلام‌ بودند عده‌يي‌ از اسيران‌ جنگي‌ كه‌ به‌ موسيقي‌ ايراني‌ آشنايي‌ داشتند به‌ ترويج‌ و اشاعه‌ موسيقي‌ ايراني‌ پرداختند. آنها به‌ علت‌ نفوذ زبان‌ عربي‌، ناگزير بودند آهنگ‌هاي‌ ايراني‌ را با اشعار عربي‌ بخوانند. مشايخ‌ فريدني‌ نيز اضافه‌ مي‌كند كه‌ «اساتيد موسيقي‌ عرب‌ آوازهاي‌ پارسي‌ را با غناي‌ عربي‌ تلفيق‌ كرده‌ و موسيقي‌ قاعده‌مند عربي‌ را پي‌ريزي‌ و ديوان‌ نغمات‌ تازي‌ را تاليف‌ كردند.

به‌ نوشته‌ مشايخ‌ فريدني‌ «در عهد اميه‌ و بني‌عباس‌ تعليم‌ و تربيت‌ كنيزكان‌ خواننده‌ و نوازنده‌ و فروختن‌ آنها به‌ خلفا و اشراف‌ و امراي‌ عرب‌ از تجارت‌هاي‌ رايج‌ آن‌ زمانه‌ بود. فارمر نيز ضمن‌ تاييد اين‌ نكته‌ مي‌گويد: در دوران‌ بني‌اميه‌ بعضي‌ از نوازندگان‌ به‌ مقام‌ اعجوبگي‌ )موسيقيدان‌ طراز اول‌( مي‌رسيدند. آنها خانه‌هاي‌ خود را به‌ مدرسه‌ موسيقي‌ مبدل‌ كرده‌ و اين‌ كنسرواتورهاي‌ خصوصي‌ دوستداران‌ بسياري‌ داشت‌. ؤروتمندان‌، دختران‌ خواننده‌ خود را براي‌ آموزش‌ به‌ آنجا مي‌فرستادند زيرا هيچ‌ خانه‌ آبرومندي‌ در آن‌ روزگار بدون‌ دختر خواننده‌ نبود.»

اين‌ در حالي‌ است‌ كه‌ محققان‌، ابتكار «زوج‌ خواني‌» )دو خواننده‌ زن‌( را به‌ مسلم‌ بن‌ محرز كه‌ يك‌ نجيب‌زاده‌ ايراني‌ و اسير عرب‌ها بود نسبت‌ مي‌دهند كه‌ پايه‌گذار نخستين‌ مكتب‌ علمي‌ در موسيقي‌ زنان‌ بود. بانو عزت‌ الميلا: )معروف‌ به‌ عزت‌ چمنده‌( نخستين‌ آهنگساز و مولف‌ موسيقي‌ عرب‌ نيز اصليت‌ ايراني‌ دارد. اين‌ خواننده‌ متقدم‌ كه‌ به‌ عنوان‌ بزرگترين‌ خواننده‌ ونوازنده‌ روزگار خود شهره‌ است‌ مهمترين‌ مروج‌ موسيقي‌ ايراني‌ در دوره‌ امويان‌ است‌. او اولين‌ كسي‌ است‌ كه‌ آواز ريتميك‌ )موسيقي‌ ايقاعي‌( را در حجاز خوانده‌ است‌. محققان‌ غربي‌ او را يك‌ دختر مدني‌ از پدر ايراني‌ و مادر عرب‌ نام‌ نهاده‌ و مولفان‌ بسياري‌ او را نخستين‌ بانوي‌ موسيقيدان‌ و خواننده‌ مدني‌ ايراني‌تبار تلقي‌ كرده‌اند. عزت‌، شاگرد قينه‌ پيري‌ به‌ نام‌ رائقه‌ بود. او بعدها نزد يك‌ غلام‌ ايراني‌ به‌ نام‌ شيط‌ كه‌ در خدمت‌ عبدالله‌ بن‌ جعفر بود با اصول‌ موسيقي‌ ايراني‌ آشنا شد. او در مجلل‌ترين‌ ضيافت‌ها و مجالس‌ مدينه‌ كنسرت‌هاي‌ هفتگي‌ برگزار مي‌كرد. در اين‌ كنسرت‌ها سكوت‌ محض‌ طلب‌ مي‌شد و كمترين‌ بي‌ادبي‌ با ضربات‌ چوب‌ پاسخ‌ داده‌ مي‌شد. عزت‌ را ملكه‌ خوانندگان‌ عصر خود مي‌خواندند.

جميله‌ موسيقيدان‌ بزرگ‌ عرب‌ در قرون‌ اول‌ و دوم‌ هجري‌ نيز از زنان‌ موسيقيدان‌ ايراني‌ در دربار خلافت‌ اموي‌ بود. او را تنه‌ درخت‌ موسيقي‌ عرب‌ و بقيه‌ را شاخه‌هاي‌ آن‌ معرفي‌ كرده‌اند. او كنيز آزاد شده‌ قوم‌ بنوسليم‌ بود كه‌ موسيقي‌ را از كسي‌ تعليم‌ نگرفت‌ و هميشه‌ مي‌گفت‌ كه‌ موسيقي‌ به‌ من‌ الهام‌ شده‌ است‌. او ابتدا آوازهاي‌ همسايه‌ خود را در خانه‌ زمزمه‌ مي‌كرد اما طولي‌ نكشيد كه‌ به‌ عنوان‌ موفق‌ترين‌ معلم‌ موسيقي‌ زنان‌ در عربستان‌ شهرت‌ يافت‌. جميله‌ سالي‌ يك‌ بار سفر مي‌كرد و در اين‌ سفر همه‌ مغنيان‌ مشهور همراهي‌اش‌ مي‌كردند. اهالي‌ مدينه‌ مي‌گفتند ما هرگز كارواني‌ به‌ اين‌ شكوه‌ و ملاحت‌ و زيبايي‌ نديده‌ايم‌. بعد از پايان‌ يكي‌ از اين‌ سفرها اهالي‌ از او تقاضا كردند مجلسي‌ ترتيب‌ دهد.

جميله‌ گفت‌: براي‌ آواز يا حديث‌? گفتند: براي‌ هر دو. جميله‌ گفت‌: من‌ هرگز هزل‌ و جد را با هم‌ نياميخته‌ام‌ و حاضر به‌ تشكيل‌ مجلس‌ ساز و آواز نشد.در اين‌ سفر بانو سلامه‌ الزرق‌ خواننده‌ نغمه‌هاي‌ تازه‌ با الحان‌ ايراني‌ نيز كه‌ از سوليست‌هاي‌ زمان‌ خود بود جميله‌ را همراهي‌ مي‌كرد. از ديگر شاگردان‌ جميله‌، سلامه‌القس‌ بود، دختري‌ دورگه‌ كه‌ عبدالرحمان‌ عابدترين‌ قاري‌ مكه‌ را عاشق‌ خويش‌ كرد. مرد خداترس‌ روزي‌ به‌ غفلت‌ آواز سلامه‌ را شنيد و دل‌ از دست‌ داد . عشق‌ ايشان‌ زبانزد اهالي‌ مكه‌ شد.

مولفان‌ بدوي‌ 

نخستين‌ زنان‌ مولف‌ كتاب‌هاي‌ موسيقي‌ دو بانوي‌ ايراني‌ به‌ نام‌هاي‌ بذل‌ و دنانيز هستند كه‌ در زمان‌ مامون‌ مي‌زيستند. بذل‌ دوازده‌ هزار آواز عربي‌ را گرد آورد و ده‌ هزار سكه‌ نقره‌ پاداش‌ گرفت‌ و دنانيز نيز كتاب‌ آوازهاي‌ برگزيده‌ را تاليف‌ كرد.

بذل‌ حافظه‌يي‌ خارق‌العاده‌ داشت‌ و هميشه‌ فخر مي‌كرد كه‌ بيش‌ از سي‌هزار آواز در سينه‌ دارد. مرگ‌ اين‌ بانوي‌ موسيقي‌ عجيب‌ بود. او روزي‌ در مجلس‌ مامون‌ آواز مي‌خواند كه‌ با حمله‌ مردي‌ سبك‌ مغز به‌ نام‌ ابوالكرگدن‌ مواجه‌ شد. وقتي‌ كرگدن‌ خشمگين‌ شد همه‌ پا به‌ فرار نهادند. حتي‌ مامون‌ نيز گريخت‌. فقط‌ بانو بذل‌ به‌ سر جاي‌ خود نشست‌ و عود را كنار گذاشت‌. ابوالكرگدن‌ عود را چنان‌ به‌ فرق‌ بذل‌ كوبيد كه‌ خون‌ سرازير شد. او به‌ خانه‌ رفت‌ و تب‌ كرد و مرد. مرگ‌ دنانيز نيز عادي‌ نبود. بعد از سقوط‌ برمكيان‌، هارون‌ از دنانيز خواست‌ كه‌ خواننده‌ او باشد اما دنانيز نپذيرفت‌ كه‌ براي‌ هيچ‌كس‌ آواز بخواند.

با اينكه‌ از هارون‌ سيلي‌ خورد و به‌ زندان‌ افتاد اما نه‌ ديگر آواز خواند و نه‌ تن‌ به‌ ازدواج‌ داد. او در انزوا درگذشت‌.

از تيموريه‌ تا صفويه‌

از راتبه‌ نيشابوري‌ )سده‌ سوم‌ هجري‌( كه‌ غزل‌ مي‌گفت‌ و بربط‌ مي‌زد كه‌ بگذريم‌ به‌ بانوي‌ خنياگر «ستي‌ زرين‌ كمر» )قرن‌ پنجم‌ هجري‌ قمري‌( مي‌رسيم‌ كه‌ او را در مقام‌ آواز با مقام‌ فردوسي‌ در شعر و مقام‌ ابوريحان‌ در رياضيات‌ مقايسه‌ كرده‌اند. سپس‌ به‌ بانو فراسويه‌ )مادر ابومنصور فولادستون‌ از امراي‌ آل‌ بويه‌ در فارس‌( مي‌رسيم‌ كه‌ چون‌ پسرش‌ را زنداني‌ كردند مادر را نيز آنقدر در گرمابه‌يي‌ گرم‌ و بي‌آب‌ نگاه‌ داشتند كه‌ جان‌ داد. آنگاه‌ نوبت‌ به‌ مهستي‌ گنجوي‌ مي‌رسد كه‌ شعر مي‌گفت‌ و پرده‌شناس‌ بود و چنگ‌ و عود مي‌نواخت‌ و بالاخره‌ مطربه‌ كاشفري‌ )هم‌عصر طغانشاه‌( است‌ كه‌ آهنگسازي‌ مي‌كرد.

به‌ گفته‌ محققان‌ موسيقي‌ ايراني‌، از دوره‌ تيموري‌ تا ظهور صفويه‌ نام‌ زنان‌ از صحنه‌ موسيقي‌ ايراني‌ حذف‌ مي‌شود. گفته‌ مي‌شود موسيقي‌ در اين‌ ادوار فقط‌ براي‌ دربار مجاز بوده‌ و براي‌ بقيه‌ حرام‌. موسيقي‌ در اين‌ عصر منحصر به‌ يهوديان‌ شده‌ و شغلي‌ پست‌ و حقير شمرده‌ مي‌شود. در دوره‌ تيموريان‌ فقط‌ نام‌ «جگرچنگي‌» ديده‌ مي‌شود كه‌ خواننده‌ و چنگ‌نوازي‌ ماهر بوده‌ و در عهد سلطان‌ حسين‌ ميرزا بايقرا طرفداران‌ موسيقي‌ را حيران‌ نواي‌ چنگ‌ خويش‌ مي‌كرده‌ است‌. نوبت‌ به‌ صفويان‌ كه‌ مي‌رسد موسيقي‌ به‌ پستوها مي‌رود. جز پستوي‌ مسلمانان‌، نواي‌ موسيقي‌ تنها از خانه‌ ارامنه‌ و كليميان‌ مي‌آيد. آنجاست‌ كه‌ آرام‌ آرام‌ سازها كوچك‌ و كوچكتر مي‌شود، به‌ حدي‌ كه‌ در آستين‌ جا مي‌گيرد تا جانب‌ احتياط‌ رعايت‌ شود. در اين‌ عصر تنها شاه‌ عباس‌ است‌ كه‌ گاهي‌ به‌ محله‌ جلفاي‌ اصفهان‌ بي‌خبر سر مي‌زند و در منزل‌ بزرگان‌ ارامنه‌ به‌ تماشاي‌ ساز و آواز رامشگران‌ ارمني‌ مي‌پردازد. از بانوان‌ خواننده‌ عصر شاه‌عباس‌، فلفل‌ و غزال‌ و شمسي‌ شترغوهي‌اند. پيتر دولاواله‌ جهانگرد ايتاليايي‌ از زني‌ سالخورده‌ و بسيار زشت‌ به‌ نام‌ فلفل‌ ياد مي‌كند كه‌ شاه‌عباس‌ او را عزيز مي‌شمرده‌ و در بزرگان‌ و سران‌ دولت‌ نفوذ فراوان‌ داشته‌ است‌.

غزال‌ نيز يكي‌ ديگر از هنرمندان‌ عصر شاه‌عباس‌ است‌ كه‌ در سال‌هاي‌ آخر عمر از دربار به‌ «دير» مي‌رود و تا لحظه‌ مرگ‌ در آنجا زندگي‌ مي‌كند. از ديگر بانوان‌ خواننده‌ عصر صفويه‌ بانو ستي‌نساي‌ مازندراني‌ خواهر طالب‌ آملي‌ )شاعر معروف‌ سبك‌ هندي‌( است‌ كه‌ نزديك‌ به‌ 400 سال‌ پيش‌ در تاج‌ محل‌ هندوستان‌ درگذشت‌، اما ترانه‌هاي‌ باقيمانده‌ از او گهگاهي‌ زيرلب‌ مازني‌ها زمزمه‌ مي‌شود.

آهنگ‌ «طالبا» هنوز ورد زبان‌ مازني‌هاست‌. همان‌ موسيقي‌ لطيفي‌ كه‌ نشانگر سرگشتگي‌هاي‌ ستي‌نسا در دوري‌ از برادر فراري‌ است‌. ستي‌ از جنگل‌ و كوه‌ و صحرا و دريا سراغ‌ برادر را مي‌گيرد و وقتي‌ از كبوترهاي‌ دريا خبر مي‌گيرد كه‌ طالب‌ در هند است‌ به‌ آن‌ سرزمين‌ مي‌رود و همانجا مي‌ميرد: «اي‌ باد اي‌ ريگ‌ بيابان‌، اي‌ آهوي‌ صحرا، اي‌ ماهي‌ دريا، اي‌ خورشيد زيبا، اي‌ ماه‌ شب‌ها بگو طالب‌ را نديدي‌?»

بي‌بي‌ مرصع‌

و نوبت‌ به‌ عصر زنديه‌ مي‌رسد. رستم‌ الحكما در كتاب‌ رستم‌ التواريخ‌ از خوانندگاني‌ چون‌ بي‌بي‌مرصع‌ و ملافاطمه‌ نام‌ مي‌برد.

فاطمه‌ زني‌ خنياگر بود كه‌ در مناسبت‌ خواني‌ شهره‌ بود. او بيش‌ از بيست‌ هزار بيت‌ از منتخبات‌ اشعار شعراي‌ قديم‌ و جديد را حفظ‌ بود و در هر مجلسي‌ آنها را به‌ مناسبت‌ و موافقت‌ آواز دف‌ و نقاره‌ و ناله‌ ني‌ و نغمه‌ چنگ‌ و بربط‌ و عود و رود و سرود و رباب‌ مي‌خواند. معروف‌ است‌ كه‌ شبي‌ فاطمه‌ بر بالاي‌ تخت‌ مشغول‌ رامشگري‌ بود كه‌ ناگاه‌ صداي‌ دورباش‌ و كورباش‌ ماموران‌ كريم‌خان‌ زند رسيد. فاطمه‌ شعري‌ در وصف‌ كريم‌خان‌ خواند اما پادشاه‌ به‌ فاطمه‌ گفت‌ كه‌ شعرهاي‌ نصيحت‌آميز بخوان‌ كه‌ ما از سخن‌ راست‌ نرنجيم‌. فاطمه‌ شعر «مجو درستي‌ عهد از جهان‌ سست‌ نهاد كاين‌ عجوزه‌ عروس‌ هزارداماد است‌» را خواند و كريم‌خان‌ با آواز فاطمه‌ بسيار گريست‌ و اشاره‌ كرد كه‌ باز بخوان‌ و در پايان‌ اين‌ ترانه‌خواني‌، دهان‌ فاطمه‌ را پر از مرواريد كرد.

از مطرب‌ تا هنرمند

روزي‌ روزگاري‌ كه‌ علي‌ حاتمي‌ اين‌ جمله‌ را بر دهان‌ كمال‌الملك‌ گذاشت‌ كه‌ «دامن‌ هنر در اين‌ ملك‌ هميشه‌ آلوده‌ است‌، از حافظ‌ تا من‌»، احتمالا ما را درگير اين‌ نكته‌ مي‌كرد كه‌ در تاريخ‌ هنر اين‌ سرزمين‌ فاصله‌ هنر اصيل‌ با هنر سفارشي‌ و درباري‌ مثل‌ فاصله‌ يك‌ مطرب‌ با يك‌ هنرمند به‌ مويي‌ بند است‌. چنين‌ بود كه‌ يك‌ تحليلگر مسائل‌ موسيقي‌ درباره‌ دوران‌ قاجار گفت‌ كه‌ «عصر حجر را ما در عصر قجر پيموديم‌.»

اوژن‌ فلاندر در سفرنامه‌ خود، موسيقي‌ حاكم‌ بر اندروني‌ ملك‌ قاسم‌ميرزا يكي‌ از فرزندان‌ فتحعلي‌ شاه‌ را توسط‌ زنان‌ رقاصه‌ و قاشقك‌زن‌ توصيف‌ مي‌كند و «تاريخ‌ عضدي‌» درباره‌ مجلس‌ بزم‌ فتحعلي‌شاه‌ مي‌نويسد: «از نوروز باستاني‌ تا سيزدهم‌ عيد، خاقان‌ با تمام‌ اهل‌ حرمخانه‌ مهمان‌ تاج‌ الدوله‌ )يكي‌ از زنان‌ شاه‌( مي‌شدند و در اين‌ سيزده‌ روز، تماما به‌ عيش‌ و استماع‌ ساز و نوا مشغول‌ بودند. دختر آقا محمدرضا موسيقيدان‌ معروف‌، ملقب‌ به‌ شاه‌ وردي‌ خانم‌ و بيگم‌ رستم‌ آباديه‌ ملقب‌ به‌ يارشاه‌ با چند نفر دختران‌ جواهرپوش‌ داخل‌ خدمه‌ حرم‌ مزوجات‌ بودند.»

مهدي‌ ستايشگر كارشناس‌ موسيقي‌ مي‌نويسد: شاه‌ وردي‌ خانم‌ از معدود بانواني‌ بود كه‌ هنر خود را در جمع‌ عرضه‌ نمي‌كرد و تنها در حضور شوهرش‌ فتحعلي‌شاه‌ و ديگر زنان‌ به‌ اجراي‌ موسيقي‌ مي‌پرداخت‌. مشتري‌خانم‌، ماه‌ لقا، مينا و زهره‌ از ديگر خوانندگان‌ و نوازندگان‌ عصر فتحعلي‌شاه‌ بودند.

مشتري‌خانم‌ موسيقيدان‌، شاعر، خواننده‌ و آهنگساز و از همسران‌ شيرازي‌ فتحعلي‌شاه‌ در بديهه‌گويي‌ استاد بود و بالفطره‌ آوازي‌ سرشار داشت‌. صداي‌ آواز او در چند فرسخي‌ شنيده‌ مي‌شد. مشتري‌خانم‌ قريب‌ صدسال‌ عمر كرد و هرگز او را كسي‌ افسرده‌ نديد. خاقان‌ در سفر آخر خود به‌ اصفهان‌ چكمه‌ و شلوار پوشيد تا ميهمان‌ صداي‌ مشتري‌ خانم‌ باشد. مشتري‌ اين‌ بيت‌ را خواند كه‌: «تو سفر كردي‌ وهمه‌ خوبان‌ گيسو كندند از فراق‌ تو عجب‌ سلسله‌ها برهم‌ خورد» . خاقان‌ مضمون‌ اين‌ بيت‌ را به‌ فال‌ بد گرفت‌ و متغير شد و گفت‌:

«انا لله‌ وانا اليه‌ راجعون‌» و در همان‌ سفر از ساحت‌ اصفهان‌ به‌ آن‌ دنيا كوچيد.

ماه‌لقا نوازنده‌ و آوازه‌خوان‌ ديگر عصر فتحعلي‌ شاه‌ در حيدرآباد هند زندگي‌ مي‌كرد. او به‌ شعرا و فقرا محبت‌ داشت‌ و اغلب‌ لباس‌ و سلاح‌ مردانه‌ مي‌پوشيد و شمشير به‌ كمر مي‌بست‌ و سوار بر اسب‌ بيرون‌ مي‌ آمد. او در حيدرآباد به‌ خرج‌ خود مسجدي‌ ساخت‌ و بعد از مرگ‌ طلا ، جواهرات‌ و اسباب‌ مجلل‌ زندگيش‌ ميان‌ نوچه‌هايش‌ تقسيم‌ شد.

استاد مينا و استاد زهره‌ نيز از ديگر خوانندگان‌ و نوازندگان‌ عصر فتحعلي‌شاه‌ بودند كه‌ هر كدام‌ دسته‌ 50 نفري‌ خواننده‌، بازيگر رقاص‌ و نوازنده‌ را اداره‌ مي‌كردند. اين‌ دو دسته‌ هميشه‌ با هم‌ در رقابت‌ و عداوت‌ بودند و كركري‌ها و رجز خواني‌هايشان‌ تبديل‌ به‌ ضرب‌المثل‌ زمانه‌ شده‌ بود. بازيگرهاي‌ اين‌ دو دسته‌ طوري‌ لباس‌ مي‌پوشيدند كه‌ به‌ جز صورت‌ هيچ‌ قسمت‌ از بدنشان‌ نمايان‌ نبود و رقاصانشان‌ يك‌ قباي‌ اشرفي‌ كه‌ هزار سكه‌ طلا رويشان‌ دوخته‌ شده‌ بود بر تن‌ مي‌كردند. آرام‌ آرام‌ دوره‌ ناصرالدين‌شاه‌ مي‌رسد، دوره‌يي‌ كه‌ هنوز موسيقي‌ درباري‌ پر رنگ‌ است‌ و هنوز نوبت‌ به‌ قمر نرسيده‌ است‌ كه‌ موسيقي‌ سنتي‌ ايران‌ را دچار دگرگوني‌هاي‌ اجتماعي‌ كند. هنوز زن‌ها مي‌كوشند تا موسيقي‌ را از «لهو» در آورند و جنبه‌ هنري‌ به‌ آن‌ بدهند اما موفق‌ نمي‌شوند. هنوز موسيقي‌ از محرمات‌ است‌ و هنوز موسيقيدان‌ چيزي‌ مثل‌ مرتد است‌. هنوز مطرب‌ها حاكمند وهنوز در دسته‌هاي‌ موسيقي‌ نوازنده‌هاي‌ تار و كمانچه‌ و سنتور و ضرب‌ با پسران‌ زيبا صورتي‌ كه‌ گاه‌ لباس‌ دخترانه‌ مي‌پوشند و مي‌رقصند تلفيقي‌ ناجور دارند. هنوز زعفران‌ باجي‌ به‌ عنوان‌ مطرب‌ زنانه‌ اندروني‌ ناصرالدين‌ مي‌درخشد. در جلسات‌ هفتگي‌ كاخ‌ گلستان‌،دسته‌ موز

يك‌ دارالفنون‌ و اركستر كامران‌ ميرزاي‌ نايب‌السلطنه‌ مي‌زنند و مي‌كوبند و بيش‌ از هزار تن‌ از زنان‌ حرم‌ و خدمه‌ آنان‌ به‌ حكم‌ ناظم‌خلوت‌ سكوت‌ مي‌كنند تا دسته‌ هاي‌ «موؤمن‌ كور» و زعفران‌ باجي‌ چنان‌ بنوازند كه‌ روي‌ دسته‌هاي‌ خانم‌ ارگي‌، مطرب‌ قزويني‌ و عزيز عطا و ماشاءالله‌خان‌ و گلين‌ خانم‌ و گل‌ رشتي‌ و طاووس‌ و گوهر خمار كم‌ شود. گوهر خمار صداي‌ فراتر از حد تصور دارد و در هفتاد سالگي‌ چنان‌ چهچهه‌ مي‌زند كه‌ همه‌ انگشت‌ به‌ دهان‌ مي‌شوند.

البته‌ اينان‌ تنها نيستند. انيس‌ و مونس‌ هستند، قمر سالكي‌ هست‌. اختر زنگي‌ هست‌، زهرا دختر احد هست‌. حشمت‌ خانم‌ هم‌ هست‌. افتخار خانم‌ و عروس‌ خانم‌ و طلعت‌ خانم‌ و اميرزاده‌ و نصرت‌ شيكان‌ و ماهرخ‌ و زهرا سياه‌ نيز هستند. در اين‌ ميانه‌ بلوچ‌ خان‌ خانم‌ هم‌ هست‌ كه‌ وقتي‌ مي‌خواند آويزه‌هاي‌ لاله‌هاي‌ كاخ‌ گلستان‌ تكان‌ مي‌خورند و چند كوچه‌ آن‌ طرفتر همه‌ ساكت‌ مي‌ايستند كه‌ اين‌ زن‌ چه‌ حنجره‌يي‌ دارد.

اين‌ در حالي‌ است‌ كه‌ دسته‌هاي‌ مؤومن‌ كور و كريم‌ كور معروفتر و نخبه‌ترند. موؤمن‌ كور رديف‌ شناسي‌ بزرگ‌ است‌ كه‌ همسر و دخترانش‌ حاجيه‌ و كبري‌ نيز در اركسترش‌ حضور دارند.يك‌ شب‌ رقا «چرخ‌ زانو»ي‌ حاجيه‌ در حضور ناصرالدين‌ شاه‌ چنان‌ غوغا كرد كه‌ صد سكه‌ زر گرفت‌. وقتي‌ ناصرالدين‌شاه‌ از موؤمن‌ كور پرسيد به‌ دخترت‌ چگونه‌ رقا آموخته‌ يي‌? اين‌ سر گروه‌ نابينا با قدي‌ كوتاه‌ و جامه‌يي‌ دراز و ريشي‌ انبوه‌ چنان‌ رقا زانو كرده‌ كه‌ قهقهه‌ شاه‌، تالار برليان‌ را به‌ هم‌ ريخت‌.

دسته‌ كريم‌كور نيز پر مشتري‌ بود. دخترش‌ وجيه‌ كمانچه‌ مي‌كشيد و زني‌ ديگر مي‌خواند.

اين‌ در حالي‌ است‌ كه‌ حبيب‌ سنتوري‌ معروف‌ به‌ «سماع‌ حضور» يكي‌ از نوابغ‌ موسيقي‌ ايران‌ نيز در اين‌ عصر رشد كرد. او پسر كوكب‌ خانم‌ )معروف‌ به‌ كوكب‌ سبيلو( و ميرزا غلامحسين‌ )معروف‌ به‌ آقاجان‌ سنتوري‌( بود كه‌ هردو از خوانندگان‌ و نوازندگان‌ حاجب‌الدوله‌ فراشباشي‌ دربان‌ ناصرالدين‌ شاه‌ بودند.

از ديگر خوانندگان‌ اين‌ عصر مرضيه‌ بود كه‌ مي‌خواند و مي‌رقصيد و ضرب‌ مي‌گرفت‌. شيدا ترانه‌ سرا و آهنگساز بزرگ‌ اين‌ عصر دل‌ به‌ مرضيه‌ بسته‌ بود و تصنيفي‌ كه‌ براي‌ «مرضيه‌ خالدار» ساخت‌ اين‌ زن‌ را شهرت‌ بخشيد.

شيدا وقتي‌ دل‌ به‌ عشق‌ اين‌ دختر يهودي‌زاده‌ بست‌ دل‌ از خانقاه‌ و درويشي‌ كند و از اوج‌ تعالي‌ عارفانه‌ در آتش‌ عشق‌ زميني‌ افتاد و اين‌ عشق‌ سياه‌ ترانه‌ها و اشعار شيدا را آتشين‌ كرد. شبي‌ كه‌ حاجب‌الدوله‌ در پشت‌بام‌ خانه‌اش‌ مجلس‌ بزمي‌ تدارك‌ ديده‌ بود، شيدا تصنيفي‌ به‌ نام‌ مرضيه‌ ساخته‌ بود كه‌ وقتي‌ آن‌ را خواند مرضيه‌ كه‌ تازه‌ از زيارت‌ كربلا برگشته‌ بود چنان‌ ناراحت‌ شد كه‌ مي‌خواست‌ خود را از بام‌ به‌ پايين‌ بيندازد. اين‌ تصنيف‌ كه‌ در دستگاه‌ شور و در وزن‌ شش‌هشت‌ ساخته‌ شده‌ بود از اين‌ قرار بود:

بدو بدو بدو

اي‌ بت‌ رعنا

به‌ قلب‌ شيدا

بده‌ تسلا…

از خوانندگان‌ «هم‌عصر» مرضيه‌ مي‌توان‌ به‌ بانو اميرزاده‌ )بچه‌ جعفر آباد شميران‌( طلعت‌ خانم‌ و سلطان‌ خانم‌ اشاره‌ كرد. سلطان‌ خانم‌ آهنگسازي‌ بود كه‌ زير نظر استاد آقا علي‌اكبر فراهاني‌ نوازندگي‌

سه‌ تار، تار و سازندگي‌ تصنيف‌ را ياد گرفته‌ و به‌ مباني‌ عروض‌ شعري‌ آشنا بود. ترانه‌ « بس‌تا، بس‌تا» در دستگاه‌ چار گاه‌، سينه‌ به‌ سينه‌ به‌ روزگار امروز رسيده‌ است‌:

بتا بتا، بتا بتا مجنون‌ و مفتونم‌

من‌ از غم‌ تو

ديده‌ چو جيحونم‌

من‌ از غم‌ تو …

در روزگار ناصرالدين‌شاه‌ خوانندگان‌ ديگري‌ چون‌ سكينه‌ خانم‌، زيورالسلطان‌ )عندليب‌ السلطنه‌( عندليب‌الدوله‌، زينب‌، تاج‌السلطنه‌، گلعذار، مليحه‌، جميله‌، اكرم‌ الدوله‌، محترم‌ حكيمي‌، قدسي‌، نگار، كوكب‌خانم‌، فضل‌ بهار خانم‌ جنت‌، ابتهاج‌السلطنه‌ كشور خانم‌، انيس‌الدوله‌، عصمت‌الدوله‌، تبسم‌ و … نيز رشد كردند. تاج‌السلطنه‌ دختر ناصرالدين‌شاه‌ است‌ كه‌ تصنيف‌ معروفش‌ در بيات‌ اصفهان‌ و در وزن‌ شش‌ هشت‌ را سال‌ها پيش‌ پريسا و شجريان‌ بازخواني‌ كردند:

ناديده‌ رخت‌

در غم‌ هجرت‌ شده‌ مشكل‌

جانم‌ واي‌

ترسم‌ كه‌ بميرم‌ نشود مشكل‌ من‌ حل‌…

كشور خانم‌ نيز خواهر بزرگ‌ حسين‌ياحقي‌ است‌ كه‌ ياحقي‌ درس‌هاي‌ كمانچه‌ را از او فرا گرفت‌. او در جواني‌ درگذشت‌ و گفته‌ مي‌شود اگر زنده‌ مي‌ماند از بزرگان‌ موسيقي‌ ايران‌ مي‌شد. به‌ قول‌ اسماعيل‌ نواب‌ صفا، كشور خانم‌ در سي‌سالگي‌ در نتيجه‌ اختلال‌حواس‌ در گذشت‌.

انيس‌ الدوله‌ نيز يكي‌ از همسران‌ ناصرالدين‌شاه‌ و اهل‌ روستاي‌ امامه‌ بود. اولين‌ پيانويي‌ كه‌ به‌ ايران‌ آمد در بالاخانه‌ انيس‌ الدوله‌ مستقر بود.

كمي‌ بعد موسيو لومر معلم‌ فرانسوي‌ موزيك‌ دارالفنون‌ به‌ ايران‌ آمد )عصر مظفرالدين‌شاه‌( و به‌ جوانان‌ علاقه‌ مند ايراني‌ آموزش‌ داد.

موسيو لومر هيچ‌وقت‌ منور خانم‌ شيرازي‌ را نديد كه‌ كف‌ اتاق‌ آرد مي‌پاشيد و با نوك‌ شست‌ در حين‌ رقا نقشه‌ مي‌انداخت‌ يا نام‌ كسي‌ را مي‌نوشت‌.

كمي‌ بعد در عصر احمد شاه‌، خواننده‌يي‌ به‌ نام‌ زري‌ گل‌ كرد كه‌ صدايش‌ سوپرانو بود و تصنيف‌ مي‌خواند. اولين‌ اجراي‌ تصنيف‌هاي‌ عارف‌ قزويني‌ كه‌ در صفحه‌ ضبط‌ شده‌ است‌ توسط‌ زري‌ با تار آرشاك‌ خان‌ اجرا شد. تصنيف‌ «از خون‌ جوانان‌ وطن‌ لاله‌ دميده‌» از تصنيف‌هاي‌ معروف‌ عارف‌ كه‌ شجريان‌ نيز آن‌ را خوانده‌ با صداي‌ زري‌خانم‌ به‌ سال‌ 1913 ميلادي‌ در صفحه‌ گرامافون‌ )بدون‌ برق‌ و به‌ شيوه‌ اكوستيكي‌( ضبط‌ شد . عارف‌ اين‌ تصنيف‌ را بخاطر علاقه‌يي‌ كه‌ به‌ حيدر عمو اوغلي‌ داشت‌ در سال‌ 1911 ميلادي‌ سرود. تصنيف‌ معروف‌ «دل‌ هوس‌ سبزه‌ و صحرا ندارد» نيز كه‌ با آواز سيما بينا در يادها مانده‌است‌ براي‌ اولين‌ بار با صداي‌ زري‌ و تار آرشاك‌خان‌ ضبط‌ شد.

هم‌عصران‌ قمر

بتول‌ عباسي‌ )متولد 1283 شيراز و درگذشته‌ در 1363( با نام‌ هنري‌ روح‌انگيز از هم‌عصران‌ قمرالملوك‌ است‌ كه‌ زير نظر كلنل‌ وزيري‌ و حسين‌ سنجري‌ به‌ مرتبه‌ بالايي‌ در موسيقي‌ ايران‌ رسيد. گفته‌ مي‌شود حدود صداي‌ روح‌انگيز نيز تقريبا مانند قمر بوده‌ و با متسوسوپرانوي‌ اروپايي‌ قابل‌ تطبيق‌ است‌، با اين‌ تفاوت‌ كه‌ در قسمت‌ بم‌ وسعت‌ بيشتري‌ دارد. او نيز همچون‌ قمر از اولين‌ خوانندگاني‌ است‌ كه‌ با راديو همكاري‌ كرد و صفحات‌ بسياري‌ از خود به‌ يادگار گذاشت‌. روح‌الله‌ خالقي‌ مي‌گويد: كلنل‌ بي‌ميل‌ نبود كه‌ خواننده‌ زني‌ تربيت‌ شود كه‌ بتواند بعضي‌ قطعه‌ها را بخواند ولي‌ در آن‌ موقع‌ فقط‌ خانم‌هاي‌ عيسوي‌ مذهب‌ مي‌توانستند از عهده‌ اين‌ كار برآيند ولي‌ در ميان‌ آنان‌ نيز كسي‌ درست‌ لطايف‌ موسيقي‌ ايراني‌ را در نمي‌يافت‌. كلنل‌ چند زن‌ ارمني‌ را آزمايش‌ كرد اما هيچكدام‌ نتوانستند بخاطر طرز تلفظ‌ كلمات‌ فارسي‌ مطلوب‌ واقع‌ شوند.»

بعد از اينكه‌ حسين‌ سنجري‌ روح‌انگيز را كشف‌ كرد و ماه‌ها روي‌ او كار كرد، روح‌انگيز را به‌ مدرسه‌ كلنل‌ برد. كلنل‌ به‌ روح‌انگيز گفته‌ بود كه‌ شما بايد خواننده‌ اين‌ مدرسه‌ باشيد و از رفتن‌ به‌ مجالس‌ طرب‌ خودداري‌ كنيد.

كمي‌ بعد وقتي‌ آوازه‌ روح‌انگيز در شهر پيچيد بسياري‌ او را به‌ مجالس‌ خصوصي‌ دعوت‌ كردند. سنجري‌ وقتي‌ اين‌ خبر را شنيد به‌ فكر نقشه‌يي‌ افتاد تا روح‌انگيز را همچنان‌ در كلاس‌ هنرمندان‌ و دوري‌ از مطربان‌ نگه‌ دارد. چاره‌ فقط‌ در اين‌ بود كه‌ اين‌ استاد متاهل‌، اين‌ خواننده‌ جديد را به‌ عقد خود در آورد و محدودش‌ كند كه‌ فقط‌ در مدرسه‌ بخواند. وقتي‌ سنجري‌ اين‌ كار را كرد بسياري‌ از همكارانش‌ بر او خرده‌ گرفتند، اما او مي‌گفت‌ مي‌خواهد فداكاري‌ كند تا قهرماني‌ ديگر در صحنه‌ موسيقي‌ ايران‌ پديد آيد. او به‌ دوستانش‌ گفت‌ كه‌ «مردم‌ هر چه‌ مي‌خواهند بگويند، همه‌ مي‌دانند كه‌ من‌ عاشق‌ صورتي‌ زيبا و قامتي‌ متناسب‌ نشده‌ام‌. من‌ معلم‌ هستم‌ و او شاگرد. اين‌ پيمان‌ زناشويي‌ براي‌ حفظ‌ ظاهر است‌ كه‌ بتوانم‌ اين‌ زن‌ پراستعداد و گريز پا را يكراست‌ به‌ سمت‌ مكتب‌ هنر هدايت‌ كنم‌. ديري‌ نگذشت‌ كه‌ روح‌انگيز در مدرسه‌ كلنل‌ گل‌ كرد و فداكاري‌ سنجري‌ هر چند به‌ ضرر خود تمام‌ شد اما روح‌انگيز را ساخت‌. كلنل‌ روح‌انگيز را با چگونگي‌ تنفس‌ و عدم‌ فشار بر حنجره‌، عدم‌ انقباض‌ اندام‌هاي‌ آوايي‌ به‌ هنگام‌ آواز و چگونگي‌ رديف‌ها، گوشه‌ها و تحريرهاي‌ لازم‌ آشنا كرد بطوري‌ كه‌ اندكي‌ بعد او حدود دو اكتاو را براحتي‌ زير پوشش‌ صوتي‌

خود قرار داد:

صبحدم‌ مرغ‌ چمن‌ با گل‌ نوخاسته‌ گفت‌

ناز كم‌ كن‌ كه‌ در اين‌ باغ‌ بسي‌ چون‌ تو شكفت‌

روح‌انگيز از اولين‌ خوانندگاني‌ است‌ كه‌ در قطعه‌هاي‌ دو صدايي‌ آواز ايراني‌ كه‌ به‌ ابتكار كلنل‌ وزيري‌ ساخته‌ شد شركت‌ كرد و آؤاري‌ از خود به‌ جا نهاد كه‌ بهترين‌ نمونه‌ آن‌ قطعه‌ «دوست‌» دل‌زار، جور فلك‌، خاك‌ ايران‌ و اي‌ وطن‌ است‌. او از اولين‌ خوانندگاني‌ است‌ كه‌ براي‌ كودكان‌ قطعه‌هايي‌ به‌ يادگار گذاشته‌ و قطعه‌هاي‌ لالايي‌، گنجشك‌، تاتايي‌ و مادر را كه‌ ساخته‌هاي‌ وزيري‌ است‌ در صفحه‌ خوانده‌ است‌. معروف‌ است‌ كه‌ تاج‌ اصفهاني‌ هميشه‌ از آواز روح‌انگيز تمجيد مي‌كرد و مي‌گفت‌: «اگر در مجلسي‌ روح‌انگيز حضور داشت‌ به‌ هنگام‌ خواندن‌ كمي‌ پروا داشتم‌.»

بانوي‌ فروتن‌ و متواضع‌ موسيقي‌ ايران‌ بعدها دختر و پسري‌ را به‌ فرزندي‌ پذيرفت‌ و آنان‌ را بزرگ‌ كرد. روح‌انگيز نيز همچون‌ قمر ناچار شد بعد از 57 سالگي‌ براي‌ امرار معاش‌ در يكي‌ از رستوران‌هاي‌ تهران‌ به‌ خوانندگي‌ بپردازد.

ملوك‌

از ديگر خوانندگان‌ هم‌عصر قمر و روح‌انگيز بود كه‌ با جامعه‌ باربد )1305( همكاري‌ داشت‌، او در نمايشنامه‌هاي‌ خسرووشيرين‌ و ليلي‌ و مجنون‌ نقش‌ اول‌ را همراه‌ با آواز بازي‌ كرد. ملوك‌ اهل‌ كاشان‌ بود و صداي‌ خوش‌ را از پدر به‌ ارث‌ برد: «پدرم‌ فوق‌العاده‌ خوب‌ مي‌خواند اما خواننده‌ نبود. هر صبح‌ بعد از نماز دعاي‌ دوازده‌ امام‌ را مي‌خواند و اگر يك‌ روز كسالت‌ داشت‌ و نمي‌خواند همسايه‌ها مي‌آمدند و مي‌گفتند ما امروز صداي‌ حاج‌آقا را نشنيديم‌ و چيزي‌ گم‌ كرده‌ايم‌. آن‌ وقت‌ها نمي‌گذاشتند يك‌ دختر آواز بخواند. طاهرزاده‌ مرا در منزل‌ عين‌السلطان‌ ديد و از صدايم‌ خوشش‌ آمد. او دو سال‌ به‌ من‌ مشق‌ آواز داد. حاجي‌خان‌ عين‌الدوله‌ هم‌ يك‌ سال‌ ضرب‌زدن‌ و ضربي‌خواندن‌ را يادم‌ داد و يك‌ روز ضرب‌ را بوسيد و گفت‌: «من‌ ديگر در مقابل‌ تو ضرب‌ نمي‌زنم‌ و ضربي‌ نمي‌خوانم‌. اولين‌ ترانه‌يي‌ كه‌ در راديو خواندم‌ «كيستي‌» نام‌ داشت‌ كه‌ ساخته‌ حسين‌ ياحقي‌ بود.»

نوه‌ حاج‌ جعفر بلبل‌ كه‌ لقب‌ بلبل‌ را از ناصرالدين‌شاه‌ گرفته‌ بود، چندبار به‌ جرم‌ خواندن‌ از مدرسه‌ اخراج‌ شد اما كم‌ نياورد. اولين‌ صفحه‌ او با نام‌ «عاشقم‌ من‌ عاشقم‌ منعم‌ ننيد» به‌ وسيله‌ كمپاني‌ ادئون‌ پر شد و اولين‌ ترانه‌يي‌ كه‌ خواند «عروس‌ گل‌ از باد صبا» بود.

ملوك‌ اغلب‌ درآمد اجراهاي‌ خود را به‌ امور خيريه‌ مي‌پرداخت‌ و بابت‌ فعاليت‌هاي‌ راديويي‌ پول‌ نمي‌گرفت‌. او درهاي‌ اتاق‌هاي‌ زيرزميني‌ خود را بسيار كوتاه‌ ساخته‌ بود تا تواضع‌ آموزد. اولين‌ كنسرت‌ ملوك‌ در دبيرستان‌ فيروز بهرام‌ برپا شد.

از ديگر خوانندگان‌ اين‌ عصر موچول‌ خانم‌ مشهور به‌ پروانه‌ است‌ كه‌ در جواني‌ )21 سالگي‌( به‌ بيماري‌ سل‌ دچار شد و درگذشت‌. از او فقط‌ يازده‌ صفحه‌ موسيقي‌ به‌ جا مانده‌ كه‌ 5 صفحه‌ آن‌ همراه‌ با سنتور سماعي‌ است‌. حبيب‌ ميكده‌ فرزند يك‌ آزاديخواه‌ معروف‌ به‌ عشق‌ پروانه‌ دچار شد و در سال‌ 1303 خودكشي‌ كرد. اين‌ داغ‌ پروانه‌ را خاكستر كرد. گفته‌ مي‌شود او اين‌ هجران‌ را فقط‌ يك‌ سال‌ تحمل‌ كرد و به‌ عالمي‌ ديگر پر كشيد. او در امامزاده‌ عبدالله‌ خاك‌ شد و بزرگي‌هاي‌ دختر 4 ساله‌اش‌ را نديد كه‌ خاطره‌ پروانه‌ )اقدس‌ خاوري‌( چگونه‌ در موسيقي‌ ايران‌ سر بر افراخت‌، حتي‌ شعر شهريار را در سوگ‌ خود نديد كه‌ «پروانه‌ به‌ حال‌ تو دل‌ شمع‌ بسوزد \تنها نه‌ دل‌ شمع‌ كه‌ دل‌ جمع‌ بسوزد».

آوازهاي‌ مغموم‌ او نيروي‌ صوت‌ و تحريراتش‌ از يادها نرفت‌ كه‌ نرفت‌. يك‌ روز در راديو گفتند كه‌ موچول‌ سيزده‌ساله‌ بود كه‌ شوهر كرد. شوهرش‌ نوازنده‌ كوري‌ را كه‌ تار مي‌زد به‌ خانه‌ آورد و موچول‌ به‌ نواختن‌ پرداخت‌. موچول‌، آتيه‌ دخترش‌ اقدس‌ را نديد كه‌ از سال‌هاي‌ 36 تا 56 در اركستر فرهنگ‌ هنر چه‌ كنسرت‌هايي‌ گذاشت‌. سال‌ 77 را هم‌ نديد كه‌ او در جشنواره‌ گل‌ ياس‌ با پيانوي‌ افليا پرتو چه‌ كرد. حتي‌ كتابهاي‌ خاطره‌ پروانه‌ را هم‌ نديد كه‌ با كاردل‌ و كرشمه‌ ساقي‌ و لالايي‌ زندگي‌،چه‌ نقشي‌ در داستان‌نويسي‌ پيدا كرد.

دهه‌ سي‌

در سالهاي‌ قبل‌ از 1330 راديو حدود 86 خواننده‌ و نوازنده‌ داشت‌ كه‌ در بين‌ آنها قمرالملوك‌ وزيري‌، روح‌انگيز،عصمت‌ باقرپور )دلكش‌(، روح‌بخش‌، پروانه‌ و فروغ‌ سهامي‌ به‌ چشم‌ مي‌ خوردند.

فروغ‌ كه‌ آهنگ‌هاي‌ مجيد وفادار را مي‌خواند،بازيگر تئاتر هم‌ بود و در فيلم‌ غروب‌ عشق‌ به‌ تهيه‌كنندگي‌ گرجي‌ عباديا بازي‌ كرد.

گرجي‌ كه‌ بعد از انقلاب‌ عراق‌ به‌ ايران‌ فرار كرده‌ بود با فروغ‌ ازدواج‌ كرد و او را به‌ بغداد كه‌ قبلا هم‌ فروغ‌ در يكي‌ از كاباره‌هايش‌ مي‌خواند برد.

پرويز خطيبي‌ مي‌نويسد كه‌ او پس‌ از ازدواج‌ در فيلمي‌ بازي‌ نكرد و از عالم‌ هنر كناره‌ گرفت‌.

اما برخلاف‌ فروغ‌، عصمت‌ باقرپور اعتبار و طول‌ عمر زيادي‌ در موسيقي‌ ايران‌ داشت‌. دختر يك‌ خانواده‌ 13 نفره‌ كه‌ پدرشان‌ به‌ تجارت‌ پنبه‌ اشتغال‌ داشت‌ و بعد از مصادره‌ املاك‌ مزروعي‌ پدر بنيه‌ مالي‌ خانواده‌ از دست‌ رفت‌. شبي‌ كه‌ عبدالعلي‌ وزيري‌ او را كشف‌ كرده‌ و به‌ راديو آورد در اولين‌ شب‌ اجراي‌ برنامه‌ خوش‌ درخشيد. روز بعد مردم‌ تهران‌ از همديگر مي‌پرسيدند شنيدي‌? آن‌ صدا را شنيدي‌? اين‌ كيست‌ و از كجا آمده‌?

سال‌ 1325 بود كه‌ مهدي‌ خالدي‌ او را براي‌ ضبط‌ صفحه‌ به‌ بمبئي‌ برد. آنجا عصمت‌ بابلي‌ با آهنگ‌هاي‌ ساخته‌ شده‌ توسط‌ خالدي‌ و آهنگ‌هاي‌ محلي‌ كه‌ خود بلد بود 25 صفحه‌ پر كرد. او سالها در راديو خواند اما هرگز در تلويزيون‌ نخواند. او بين‌ سال‌هاي‌ 1329 تا 1339 در بيش‌ از ده‌ فيلم‌ سينمايي‌ بازي‌ كرد. دلكش‌ در چهارم‌ ارديبهشت‌ 1356 در مراسم‌ سالگرد راديو تهران‌ بعد از مدتي‌ كناره‌گيري‌ وقتي‌ ترانه‌ معروف‌ «بردي‌ از يادم‌» را خواند مردم‌ 5 دقيقه‌ برايش‌ كف‌ زدند و گفتند مگر مي‌شود تو را از ياد برد، همچنان‌ كه‌ بيست‌ سال‌ بعد از پيروزي‌ انقلاب‌ )در 73 سالگي‌( نيز وقتي‌ براي‌ ايراني‌هاي‌ مقيم‌ آلمان‌ و انگليس‌ … خواند گفتند نه‌ نمي‌شود تو را از ياد برد.

از هم‌عصران‌ دلكش‌، يكي‌ هم‌ روح‌بخش‌ بود. عزت‌ روح‌بخش‌ بچه‌ آشتيان‌، شاگرد عليخان‌ نايب‌ السلطنه‌. تا شانزده‌سالگي‌ كه‌ پدرش‌ نمرده‌ بود حق‌ خواندن‌ نداشت‌ اما بعد از مرگ‌ پدر پا در صحنه‌ تئاتر گذاشت‌ و از سال‌ 1320 در راديو خواند. ترانه‌ گل‌ پامچال‌ را او در سال‌ 1325 روي‌ صفحه‌ گرامافون‌ ضبط‌ كرد.

ملكه‌ برومند يا همان‌ ملكه‌ حكمت‌شعار يا به‌ قولي‌ ملكه‌ هنر نيز از ديگر خوانندگان‌ اين‌ عصر بود. متولد ناهيج‌ مازندران‌ )1296( شاگرد استاد صبا در رديف‌ و ترانه‌خواني‌.

وقتي‌ پيش‌ صبا رفت‌ آنقدر كوچك‌ بود كه‌ پايش‌ از صندلي‌ به‌ زمين‌ نمي‌رسيد. او در 22 سالگي‌ همراه‌ ابوالحسن‌ صبا براي‌ ضبط‌ صفحه‌ به‌ سوريه‌ و لبنان‌ رفت‌. ملكه‌ در سال‌ 1369 درگذشت‌.

اشرف‌السادات‌ مرتضايي‌ از ديگر خوانندگان‌ اين‌ سالها است‌ كه‌ به‌ گفته‌ خود حدود 60 اؤر را از شيدا بازخواني‌ كرد. اولين‌ كنسرت‌ اين‌ خواننده‌ اشرافي‌ به‌ دعوت‌ ملك‌الشعراي‌ بهار انجام‌ شد.

فرح‌ دخت‌ عباسي‌ طاقاني‌ نيز از هم‌عصران‌ اوست‌ كه‌ ابتدا با نام‌ خواننده‌ ناشناس‌ مي‌خواند.

او 7 سال‌ زير نظر عباس‌ شاپوري‌ )آهنگساز و نوازنده‌ ويولن‌( كه‌ بعدها شوهرش‌ شد تعليم‌ ديد و بعد از جدايي‌ از او با يك‌ گزارشگر ورزشي‌ ازدواج‌ كرد. فرح‌دخت‌ كه‌ در جريان‌ هجوم‌ آهنگ‌هاي‌ عربي‌ و افغاني‌ در ابتداي‌ دهه‌ پنجاه‌ با روي‌ آوردن‌ به‌ موسيقي‌ عامه‌پسنداز اعتبارش‌ كاسته‌ بود در سال‌ 1367 به‌ علت‌ ابتلا به‌ بيماري‌ سرطان‌ درگذشت‌ و در امامزاده‌ طاهر كرج‌ دفن‌ شد.

از ديگر خوانندگان‌ معاصر پروين‌ زهرايي‌ منفرد، منير فولادي‌، شمسي‌ شمس‌، ناهيد سرافراز، پروانه‌ اميرافشار، بهار غلامحسيني‌، سكينه‌ دده‌ بالا، فائقه‌ آتشين‌، ناهيد دايي‌جواد و… است‌. شمسي‌ شمس‌ همسر حبيب‌ الله‌ بديعي‌ كه‌ در دهه‌ سي‌ در راديو مي‌خواند( ناهيد سرافراز )از اولين‌ زناني‌ كه‌ به‌ گفته‌ محمد نوري‌ در موسيقي‌ پاپ‌ فعاليت‌ داشته‌ است‌(، پروانه‌ اميرافشار )خواننده‌يي‌ كه‌ بنان‌ پشت‌ جلد نوار نوشت‌ تا پنجاه‌ سال‌ ديگر چنين‌ صدايي‌ نخواهد آمد(، سكينه‌ دده‌بالا )كه‌ با گل‌هاي‌ رنگارنگ‌ شروع‌ كرد و بعدها به‌ پاپ‌ روي‌ آورد و سال‌ 69 در سانفرانسيسكو درگذشت‌( رضوان‌ زادهوش‌،ياسمين‌، سيمين‌ غانم‌ )كه‌ در سال‌هاي‌ 1378 و 1379 پس‌ از دو دهه‌ سكوت‌ دو كنسرت‌ براي‌ بانوان‌ برگزار كرد. آذر عظيما و هما بحريني‌ و فرشته‌ )كه‌ با ترانه‌ تو نيستي‌ خيابون‌ شده‌ خالي‌ درباره‌ زن‌ قرمزپوش‌ ميدان‌ فردوسي‌ مشهور شد(هما،شهين‌ دخت‌شبيري‌ و ده‌ها خواننده‌ ديگر در دهه‌ پنجاه‌ ميكروفون‌ به‌ دست‌ گرفتند و خواندند. با وقوع‌ انقلاب‌ اسلامي‌ بساط‌ بسياري‌ از آنها برچيده‌ شد. برخي‌ به‌ خارج‌ از كشور رفتند و بعضي‌ ديگر در داخل‌ سرزمين‌ خود سكوت‌ اختيار كردند.

 منبع > مریم عزیزی  > سایت http://www.nabard-iran.com

بانوي‌ آواز ايران‌

اعتماد: یکشنبه 14 فروردین ۱۳۸4 –  3 آپریل ۲۰۰۵

هيچ‌كس‌ فكر نمي‌كرد آن‌ دخترك‌ يتيمي‌ كه‌ همراه‌ مادربزرگش‌ خيرالنساء )مداح‌ مجالس‌ زنانه‌ سوگ‌درباري‌ دوران‌ ناصري‌( در مجالس‌ روضه‌ زنان‌ شركت‌ مي‌كرد به‌ اسطوره‌ آواز ايران‌ تبديل‌ شود. بر خلاف‌ تمام‌ خوانندگان‌ دوره‌ قجر كه‌ راه‌ خود را از ميان‌ مطرب‌ها باز مي‌كردند قمر نه‌ تنها ترانه‌خوان‌ و ضربي‌خوان‌ نبود، بلكه‌ با خبرگي‌ تمام‌ در موسيقي‌ آوازي‌ به‌ پيش‌ رفت‌. آشنايي‌ با استاد مرتضي‌ ني‌داود موسيقي‌ او را درون‌ جاده‌هاي‌ اصالت‌ و وقار انداخت‌. ني‌داود درباره‌ آشنايي‌ اش‌ با قمرالملوك‌ وزيري‌ مي‌گويد: «اولين‌بار كه‌ ديدمش‌ سنش‌ خيلي‌ كم‌ بود حدود هفده‌هجده‌سال‌ داشت‌. پيش‌ از زمامداري‌ سردار سپه‌ بود

) قبل‌ از سال‌ 1300( به‌ محفلي‌ دعوت‌ شدم‌. يكي‌ از حاضران‌ ساز مي‌زد و من‌ از طرز نواختنش‌ هيچ‌ خوشم‌ نيامد. همين‌ كه‌ قمر شروع‌ به‌ خواندن‌ كرد پي‌بردم‌ كه‌ صدايش‌ به‌ اندازه‌يي‌ نيرومند و رسا و گرم‌ است‌ كه‌ باوركردني‌ نيست‌. صفات‌ «گرم‌ و قوي‌» به‌ ندرت‌ ممكن‌ است‌ در صداي‌ يك‌ نفر جمع‌ شود. از صاحبخانه‌ ساز خواستم‌ و با صداي‌ قمر نواختم‌. به‌ او گفتم‌: صداي‌ فوق‌العاده‌يي‌ داريد، چيزي‌ كه‌ كم‌ داريد آموختن‌ گوشه‌هاي‌ موسيقي‌ ايراني‌ است‌.» مدتي‌ بعد از اين‌ آشنايي‌ بود كه‌ قمر به‌ كلاس‌ موسيقي‌ ني‌داود رفت‌ و بيش‌ از دو سال‌ آموزش‌ ديد. اودستگاه‌هاي‌ موسيقي‌ ايراني‌، آوازها، نغمه‌ها و اكثر گوشه‌هاي‌ آوازي‌ معمول‌ را فرا گرفت‌، نحوه‌ خوانندگي‌ و چگونگي‌ درآمد، سير در گوشه‌ها و فرودها را آموخت‌، تحريرهاي‌ مناسب‌ و تزيينات‌ آوازي‌ مناسب‌ را ياد گرفت‌، مهارت‌ در اوج‌ گوشه‌هاي‌ مناسب‌ مثل‌ عشاق‌، حجاز، بيات‌ راجع‌، مخالف‌ سه‌گاه‌ و گوشه‌ حسيني‌ در شور را به‌ دست‌ آورد و قطعات‌ ضربي‌ مناسب‌ و تصنيف‌هاي‌ معمول‌ هر آواز و رعايت‌ سكوت‌هاي‌ به‌ موقع‌ و رعايت‌ ضد ضرب‌ها را به‌ حافظه‌ سپرد.

چنين‌ شد كه‌ ني‌داود كه‌ گمان‌ مي‌كرد صداي‌ حبيب‌ شاطر حاجي‌ )خواننده‌ مشهور اصفهاني‌( قدرت‌ بي‌نظيري‌ دارد احساس‌ كرد كه‌ صداي‌ قمر از او هم‌ قوي‌تر است‌. حدود صداي‌ قمر تقريبا با حدود صداي‌ «متسوسوپرانو» در موسيقي‌ اروپايي‌ قابل‌ تطبيق‌ بود. برخلاف‌ خوانندگان‌ امروزي‌ كه‌ كمبود دامنه‌ صداي‌ خود را با ميكروفون‌ و دستگاه‌هاي‌ جديد صداپردازي‌ جبران‌ مي‌كنند صداي‌ پردامنه‌ قمر در هواي‌ آزاد و سكوت‌ شب‌ تا فواصل‌ زياد شنيده‌ مي‌شد. قمر قواعد تنفس‌ صحيح‌ را به‌ هنگام‌ خواندن‌ با قريحه‌ طبيعي‌ بلد بود.

«طهران‌ قديم‌» روزگار غريبي‌ را سپري‌ مي‌كرد و زنان‌ به‌ حدي‌ پستونشين‌ بودند كه‌ به‌ قول‌ روح‌الله‌ خالقي‌ «در موقع‌ گردش‌، يك‌ طرف‌ خيابان‌ اختصاص‌ به‌ مردان‌ داشت‌ و طرف‌ ديگر مخصوص‌ زنان‌ بود. حتي‌ شوهر بايد از يك‌ طرف‌ و عيالش‌ از طرف‌ ديگر مي‌رفت‌! خانم‌ها حق‌ شركت‌ در نمايش‌ را نداشتند، يكي‌ دو سالن‌ كوچك‌ سينما وجود داشت‌ كه‌ مختا مردان‌ بود.»

در چنين‌ شرايطي‌ بود كه‌ كلنل‌ وزيري‌ بعد از گذراندن‌ تحصيلات‌ موسيقي‌ در اروپا به‌ تهران‌ آمد و پس‌ از مذاكره‌ با مقامات‌ دولتي‌ و در اسفند 1302 مدرسه‌ عالي‌ موسيقي‌ و كلوب‌ موزيكال‌ را تاسيس‌ كرد.

كلنل‌ در مدرسه‌ خود دو كلاس‌ جداگانه‌ براي‌ دختران‌ باز كرد. خودش‌ تعليم‌ موسيقي‌ مي‌داد و برادرش‌ حسينعلي‌ خان‌ تعليم‌ نقاشي‌. هيچ‌ مردي‌ حق‌ ورود به‌ كلاس‌ را نداشت‌. حتي‌ راه‌ رفت‌ و آمد آنها جدا بود. خانم‌ها با چادرهاي‌ سياه‌ و پيچه‌ مي‌آمدند و روي‌ صندلي‌هاي‌ سالن‌ كلوب‌ مي‌نشستند. اين‌ اولين‌ اجتماعي‌ بود كه‌ براي‌ زن‌ها تشكيل‌ شد. بعد از چند ماه‌ هم‌ تعطيل‌ شد. كلنل‌ سپس‌ در لاله‌زار سالن‌ سينما براي‌ خانم‌ها داير كرد. آنجا فيلم‌هاي‌ صامت‌ نشان‌ مي‌دادند. كلنل‌ دستور داده‌ بود يك‌ اركستر سه‌ نفره‌ از شاگردان‌ مدرسه‌ هنگام‌ نمايش‌ فيلم‌ آهنگ‌هايي‌ بنوازند. شبي‌ اين‌ سينما آتش‌ گرفت‌ و در حالي‌ كه‌ متصديان‌ سالن‌ به‌ فكر نجات‌ خانم‌ها بودند تمام‌ اؤاؤيه‌ و لوازم‌ مدرسه‌ در اين‌ آتش‌ سوخت‌. چند ماه‌ بعد از اين‌ ماجرا بود كه‌ اديب‌ السلطنه‌ كه‌ شيفته‌ صداي‌ قمر بود نخستين‌ كنسرت‌ قمر را كه‌ اولين‌ كنسرت‌ زنان‌ تاريخ‌ موسيقي‌ ايران‌ به‌ حساب‌ مي‌آيد در سالن‌ گراند هتل‌ برگزار كرد.

قمرالملوك‌ وزيري‌ بعدها درباره‌ كنسرت‌ خود گفت‌: آن‌ شب‌ يكي‌ از خاطره‌ انگيزترين‌ حوادث‌ زندگي‌ من‌ است‌ كه‌ هرگز فراموشش‌ نخواهم‌ كرد. جمعيتي‌ در راه‌ ايستاده‌ بودند. برخي‌ قيافه‌هاي‌ عصباني‌ و ناراحت‌ را هم‌ مي‌ديدم‌.

ترسي‌ مرموز سراپايم‌ را فرا گرفته‌ بود. با آنكه‌ تعدادي‌ مامور انتظامي‌ مراقب‌ اوضاع‌ بودند با احتياط‌ از ميان‌ آنان‌ گذشتم‌ و وارد گراند هتل‌ شدم‌. چلچراغ‌هاي‌ سالن‌ را روشن‌ كرده‌ بودند و سالن‌ پر از جمعيت‌ بود. هنگامي‌ كه‌ پرده‌ آلبالويي‌ رنگ‌ صحنه‌ كنار رفت‌ با تاج‌ گل‌ زيبايي‌ روي‌ صحنه‌ ظاهر شدم‌. حاضران‌ با كف‌ زدن‌ و شور و هيجان‌ ورودم‌ را به‌ صحنه‌ گرامي‌ داشتند و اين‌ همه‌ استقبال‌ از يك‌ زن‌ تنها و بدون‌ پشتيبان‌ به‌ من‌ اميد و اعتماد به‌ نفس‌ داد. بي‌اختيار اشك‌ شوق‌ در چشمانم‌ آمد ولي‌ سعي‌ كردم‌ خودم‌ را كنترل‌ كنم‌. نواي‌ تار مرتضي‌ خان‌ ني‌داود به‌ دادم‌ رسيد كه‌ چهار مضراب‌ را شروع‌ كرد و كم‌كم‌ فرصتي‌ يافتم‌ كه‌ حنجره‌ام‌ را كه‌ بر اؤر فشار گريه‌ شوق‌ منقبض‌ شده‌ بود استراحت‌ داده‌ و خودم‌ را براي‌ اجراي‌ آواز آماده‌ كنم‌. پس‌ از شروع‌ درآمد آواز كه‌ با مضراب‌هاي‌ شمرده‌ مرتضي‌خان‌ اجرا مي‌شد آب‌ دهانم‌ را فرو بردم‌ و چشم‌ از جمعيت‌ برگرفتم‌ و به‌ آرامي‌ به‌ مرتضي‌خان‌ نگاه‌ كردم‌. پس‌ از لحظاتي‌ او به‌ نيم‌ اشاره‌ چشم‌ و سر خود به‌ من‌ فهماند كه‌ درآمد آواز را شروع‌ كنم‌ و من‌ خواندم‌…»

آوازه‌ قمرالملوك‌ با اين‌ آواز فراگير شد اما او بعد از اتمام‌ كنسرت‌ به‌ كلانتري‌ جلب‌ شد و از او التزام‌ گرفتند كه‌ بدون‌ اجازه‌ شهرباني‌ صفحه‌ ضبط‌ نكند!

بانويي‌ كه‌ نامش‌ با بخشندگي‌، مهرباني‌ و مردم‌دوستي‌ گره‌ خورده‌ بود در نهايت‌ فقر و تنگدستي‌ مرد اما اشعار توصيفي‌ شاعراني‌ چون‌ ايرج‌ ميرزا، استاد شهريار، مهدي‌ اخوان‌ ؤالث‌ و… به‌ جاودانگي‌ قمر كمك‌ كرد.

اولين‌ صفحه‌يي‌ كه‌ از قمر ضبط‌ شد تصنيف‌ جمهوري‌ از عارف‌ در ماهور بود كه‌ توسط‌ كمپاني‌ هيزماسترزويس‌ ضبط‌ شد. پس‌ از آن‌ حدود دويست‌ صفحه‌ از قمر ضبط‌ شد. نخستين‌ ترانه‌يي‌ كه‌ قمر در راديو اجرا كرد )1319( تصنيفي‌ است‌ كه‌ آهنگ‌ آن‌ را موسي‌ معروفي‌ و شعرش‌ را دكتر نير سينا ساخته‌اند: «وزان‌ شد باد مهرگان‌ \ غم‌ فزا بود باغ‌ و چمن‌…»

او بعد از 14 سال‌ همكاري‌ با راديو وقتي‌ متوجه‌ شد كه‌ صدايش‌ شكسته‌ شده‌ و لطف‌ و جذابيت‌ روزگار جواني‌ را ندارد و براي‌ اينكه‌ به‌ محبوبيت‌ خود لطمه‌يي‌ وارد نكند همكاري‌ با راديو را ترك‌ كرد و گوشه‌ عزلت‌ گزيد. ساسان‌ سپنتا درباره‌ او مي‌نويسد: «راديو قدر او را نشناخت‌. قمر از اين‌ دستگاه‌ دل‌ پرخوني‌ داشت‌. ناملايمات‌ به‌ اندازه‌يي‌ بود كه‌ او را آزرده‌ مي‌كرد. قمر مجبور شد براي‌ امرار معاش‌ در كافه‌ها نيز بخواند. بعد از كسالت‌ ديگر نتوانست‌ هيچگاه‌ بخواند. متاسفانه‌ نوارهاي‌ سابق‌ او را راديو پاك‌ كرد و با اين‌ خيانت‌، بزرگترين‌ لطمه‌ را به‌ گنجينه‌ هنر آواز ايران‌ فراهم‌ ساخت‌. قمر بعد از اينكه‌ سكته‌ كرد يك‌ بار با ويلون‌ صبا در برنامه‌ گل‌ها شركت‌ كرد و آواز ابوعطا خواند و يك‌ بار هم‌ با تار كمالي‌ نواري‌ ضبط‌ كرد.» اين‌ آخرين‌ برنامه‌ قمر در راديو ايران‌ بود كه‌ در تيرماه‌ سال‌ 1333 ضبط‌ شد: «هزار جهد بكردم‌ كه‌ يار من‌ باشي‌»…

بعدها چه‌ بسيار كساني‌ كه‌ مسوولان‌ وقت‌ راديو را به‌ علت‌ استفاده‌ از نوار مغناطيسي‌ كه‌ تازه‌ در استوديو معمول‌ شده‌ بود در پاك‌ كردن‌ نوارهاي‌ قمر نفرين‌ كردند. وقتي‌ بلبل‌ آواز ايران‌ سكته‌ مغزي‌ كرد و حنجره‌اش‌ چابكي‌ لازم‌ را براي‌ اجراي‌ تحريرها از دست‌ داد سوگواران‌ بسياري‌ پيدا شدند اما زندگي‌ قمر در سياهي‌ گذشت‌. نه‌ تنها نوارهاي‌ او پاك‌ شد بلكه‌ تنها فيلمي‌ هم‌ كه‌ قمر در آن‌ بازي‌ كرده‌ بود در آتش‌سوزي‌ پارس‌ فيلم‌ از بين‌ رفت‌.

قمر در سال‌ 1330 در فيلمي‌ به‌ نام‌ مادر به‌ كارگرداني‌ اسماعيل‌ كوشان‌ بازي‌ كرد. او در صحنه‌يي‌ از فيلم‌ آوازي‌ در چهارگاه‌ مي‌خواند. قمر دو هزار تومان‌ براي‌ بازي‌ در اين‌ فيلم‌ گرفت‌ و آن‌ هم‌ خرج‌ تهيه‌ لباسش‌ شد.

اسطوره‌ آواز ايران‌ كه‌ هنگام‌ تولد پدر نداشت‌ و مادرش‌ را نيز در سال‌هاي‌ كودكي‌ از دست‌ داد در سنين‌ بسيار پايين‌ تن‌ به‌ ازدواجي‌ ناموفق‌ داد و 14 مرداد 1338 در 54 سالگي‌ در ظهيرالدوله‌ خاك‌ شد.

غريب‌ مثل‌ قمر»پرونده‌ روز: زنان‌ موسيقي‌ ايران‌

منبع > مريم‌ عزيزي‌:اعتماد: یکشنبه 14 فروردین ۱۳۸4 –  3 آپریل ۲۰۰۵

به‌ گمانم‌ «شارلوت‌ برونته‌» راست‌ گفته‌ است‌ كه‌ «اگر مردان‌ مي‌توانستند ما را آنچنان‌ كه‌ هستيم‌ ببينند كمي‌ در شگفت‌ مي‌شدندأ اما باهوشترين‌ مردان‌ نيز درباره‌ زنان‌ دچار سوء تفاهمند.»

او راست‌ گفته‌ اما بهتر است‌ اين‌ سخن‌ را نيز به‌ كلام‌ زيباي‌ او اضافه‌ كنم‌ كه‌ حتي‌ «زنان‌ نيز درباره‌ زنان‌ دچار سوءتفاهمند!»

از اسطوره‌ تا امروز و از هر روز تا هزاران‌ پس‌ فرداي‌ ديگر.

به‌ گمانم‌ امير دولتشاه‌ سمرقندي‌ راست‌ گفته‌ است‌ كه‌ «اول‌ كس‌ كه‌ در عالم‌ شعر گفت‌ آدم‌ بود و سبب‌ آن‌ بود كه‌ هابيل‌ مظلوم‌ را قابيل‌ مشئوم‌ بكشت‌ و آدم‌ را كه‌ داغ‌ غربت‌ و ندامت‌ تازه‌ شد، در مذمت‌ دنيا و مرؤيه‌ فرزند شعر گفت‌.»

پس‌ او اولين‌ خواننده‌ عالم‌ است‌ كه‌ در اسطوره‌هاي‌ مذهبي‌ براي‌ بيان‌ داغ‌ و اندوهش‌ به‌ شعر و آواز پناه‌ برده‌ است‌.

اولين‌ خواننده‌ بي‌شنونده‌ عالم‌ كه‌ در اوج‌، كوه‌ را تركانده‌ و زمزمه‌ زيبايش‌ آب‌ را در جويباري‌ ساكن‌ كرده‌ است‌. و چنين‌ شد كه‌ هابيل‌ شهيد شد و دختران‌ قابيل‌ را در روايت‌هاي‌ اساطيري‌ عرب‌، نخستين‌ سازندگان‌ ساز لقب‌ دادند. و بالاخره‌ نوبت‌ به‌ «هنري‌ جرج‌ فارمر» رسيد كه‌ در كتاب‌ «تاريخ‌ موسيقي‌ خاور زمين‌»، «ضلال‌» دختر «لمك‌» را مخترع‌ سازهاي‌ زهي‌ يا تارهاي‌ آزاد قلمداد كرد و لمك‌ پدر نوح‌ نبي‌ پدر همه‌ نوازندگان‌ معرفي‌ شد و «سيوطي‌» در «اوائل‌ المحاضرات‌» نوشت‌ كه‌ «نخستين‌ كسي‌ كه‌ در عالم‌ دف‌ زده‌، كلثوم‌ خواهر موسي‌ است‌ پس‌ از آنكه‌ از درياي‌ قلزم‌ گذشته‌ است‌» اما در اسطوره‌هاي‌ ايراني‌ نخستين‌ بانويي‌ كه‌ آواز خوانده‌ «بانوي‌ كوه‌» است‌. زني‌ تنها و سرگردان‌ كه‌ در كوهها پنهان‌ شده‌ و سوز دل‌ را به‌ آوازي‌ ناليده‌ است‌.

از سوسن‌ رامشگر مطرب‌ شاهنامه‌ كه‌ بگذري‌ به‌ زنان‌ خنياگري‌ مي‌رسي‌ كه‌ از عهد پارت‌ها به‌ اين‌ سو در جشن‌ها و سوگ‌ها شركت‌ داشتند. آنان‌ حتي‌ پهلوانان‌ را نيز در رزم‌ها همراهي‌ مي‌كنند.

نخستين‌ اركستر عالم‌

حدود نيم‌ قرن‌ پيش‌، وقتي‌ كه‌ دو باستان‌شناس‌ خارجي‌ در منطقه‌ چغاميش‌ نزديكي‌ دزفول‌ مهري‌ استوانه‌يي‌ شكل‌ كشف‌ كردند موسيقي‌ زنان‌ ايراني‌ به‌ هويت‌ تاريخي‌ عجيبي‌ دست‌ يافت‌. اين‌ مهر كه‌ متعلق‌ به‌ هزاره‌ چهارم‌ قبل‌ از ميلاد است‌، كهن‌ترين‌ اركستر جهان‌ را نشان‌ مي‌دهد. تقي‌ بينش‌ محقق‌ موسيقي‌ در شرح‌ تصوير اين‌ «مهر» مي‌ گويد: «در اين‌ همنوازي‌ كه‌ همگي‌ بانوان‌ هنرمند ايراني‌ به‌ شمار مي‌روند نفر اول‌ خواننده‌يي‌ است‌ كه‌ به‌ رسم‌ معمول‌ آوازه‌خوانان‌، دست‌ راستش‌ را زير گوشش‌ گذاشته‌ و سنتي‌ بودن‌ اين‌ رسم‌ را ؤابت‌ مي‌كند.»

دلوگاز يكي‌ از كاشفان‌ اين‌ مهر درباره‌ اين‌ اؤر ارزشمند باستاني‌ مي‌گويد: «اين‌ نخستين‌ سندي‌ است‌ كه‌ بشر از موسيقي‌ به‌ شكل‌ هنري‌ سازمان‌ يافته‌ دارد. اين‌ تصوير گروهي‌ نوازنده‌ را نشان‌ مي‌دهد و در واقع‌ پيشروان‌ و نياكان‌ اركسترهاي‌ امروزي‌ را مجسم‌ مي‌كند.

در اين‌ تصوير نيمرخ‌ نوازنده‌ زانو زده‌يي‌ پشت‌ يك‌ چنگ‌ بزرگ‌ ديده‌ مي‌شود. نوازنده‌ ديگري‌ در اين‌ تصوير با دست‌ باز طبل‌ مي‌نوازد و نوازنده‌ نيز دو آلت‌ شاخ‌ مانند را به‌ دست‌ گرفته‌ و انتهاي‌ آن‌ به‌ دهان‌ نوازنده‌ است‌. چنين‌ نتيجه‌ گرفتيم‌ كه‌ اين‌ نوازنده‌ نوعي‌ آلت‌ بادي‌ مي‌نواخته‌. نفر چهارم‌ آوازه‌خواني‌ است‌ كه‌ دستش‌ را زير گوشش‌ گذاشته‌ و اين‌ همان‌ حالتي‌ است‌ كه‌ در هنر باستان‌ نيز ديده‌ مي‌شود و اكنون‌ نيز به‌ عنوان‌ رسمي‌ در موسيقي‌ خاورميانه‌ باقي‌ مانده‌ است‌.

به‌ هر حال‌ اين‌ تصوير اركستري‌ را نشان‌ مي‌ دهد كه‌ در آن‌ سازهاي‌ بادي‌، زهي‌ و كوبشي‌ به‌ همراه‌ آوازه‌خواني‌ كه‌ با نوازندگان‌ همراهي‌ مي‌كند حضور دارند.

نوازندگان‌ به‌ استثناي‌ طبل‌زن‌، همگي‌ به‌ سمت‌ راست‌ چرخيده‌اند و در برابر آنها مردي‌ ديده‌ مي‌شود كه‌ روي‌ بالشي‌ نشسته‌ است‌ و در جلوي‌ خود ميزي‌ دارد كه‌ بر روي‌ آن‌ خوراكي‌هاي‌ گوناگون‌ چيده‌اند و خدمتكاري‌ از او پذيرايي‌ مي‌كند. اين‌ صحنه‌ نشان‌ دهنده‌ ضيافتي‌ است‌ همراه‌ با موسيقي‌ كه‌ به‌ مراسم‌ مذهبي‌ ارتباط‌ دارد.»

  • بررسی تحولات شعر زن در ایران

از مشروطه به این سو

بی شک ، حیات نوین اجتماعی ، فرهنگی و لاجرم ادبی زن ایرانی با نهضت مشروطه آغاز می شود . در این عصر ، تحولات سیاسی ، اقتصادی و اجتماعی ، بر ذهنیت و اندیشه شاعران زن اثری قابل تامل برجا نهاد و باعث شد اندیشه ی تک بعدی شاعر زن که پیش ازاین ، اثر ادبی اورا به بیان صرف شوق به معشوق ، غم هجران و شکوه از جور رقیب محدود می کرد ، نسبت به واقعیت های ملموس سیاسی – اجتماعی زمانه خویش و مسائلی نظیر دغدغه کسب هویت و جدال با محرومیت های تاریخی توجه نشان دهد . شاید بتوان گفت تا پیش از مشروطه ، عبارت
« بردگی زبانی و موضوعی » درباره شعر زن ایرانی مصداق داشته است و به رغم کثرت شاعران زن و وفور میل به سرایش در میان طبقه های مختلف جامعه ( از جمله شماری از شهدخت های قجر) ، محدودیت اندیشه ی حاکم بر اشعار، کاملا حس می شود . در عین حال  زبان شعر زن در این آثار، زبانی مردانه ، تقلیدی و فاقد تشخص است وَ اساسا زبانی ست که هیچ یک از لایه های هستی شناختی زن و ممیزه های جنسیتی او را حتی در ابعاد حسی – عاطفی دربرنداشته است . در بخش قابل ملاحظه ای از این آثار، غلبه کلام مردانه ، استفاده از کلیشه های بیان عاشقانه ادبیات مذکر و اِعمال خود سانسوری ، تمایز میان اثر زنانه و مردانه را دشوار می کند . در واقع ، نفی زبان زنانه از سوی این شاعران ، نتیجه ی مستقیم سانسور درونی نگاه و تلقی زنانه درناخودآگاه ذهنی – تاریخی ست . این ذهنیت ، چنان با ترس و محافظه کاری عجین شده بود که لاجرم هیچ شفافیت و صراحتی را در این عرصه برنمی تافت . در چنین کلامی ، حتی بروز دغدغه های زنانه نیز بواسطه مولفه های مردانه پرداخت می شد ؛ بطوریکه حتی در فرم بیان تغزلی نیز کلیشه های واژگانی ادبیات مذکر نظیر » بت » ، » صنم » ، » عنبرین زلف » ، » سیمین ساق » ، » پری رو » ، ماه رخ » و … ، به گونه ای مضحک مورد تقلید شاعران زن قرار می گرفت . سوای گرایش به تغزل ، در این دوران شمار اندکی از شاعران زن نیز وجود داشتند که در آثارشان به اندیشه ی دینی ، عرفانی ، مباحث فقهی و کلامی و حوزه های مشابه توجه نشان می دادند . ازاین شاعران ، اشعاری در مضامین مدح ، مرثیه ، منقبت ، اندرز و … برجای مانده است . باز در همین دوره با رجوع به تذکره ها ، به ظهور گاه و بی گاه زنان شاعری برمی خوریم که کم و بیش در تلاش برای تبیین هویت خویش اند . از جمله این شاعران می توان به پادشاه خاتون ( 694-654 ق ) اشاره کرد . زنی که چهار سال بر کرمان حکم میراند :

منبع> پگاه احمدی > کارنامه صد سال شعر زن> .www.womenpoetry.blogfa.com .

تحولات شعر زن در ایران

من آن زنم که همه کارمن نکوکاریست
به زیر مقنعه من بسی کله داریست

نه هر زنی به دوگز مقنعه ست کدبانو
نه هرسری به کلاهی سزای سرداریست

با همه این احوال ، به جرات می توان گفت که شعر زن در ایران ، از سده چهارم تا آغاز مشروطه ، شعری به شدت منفعل ، محدود ، مقلد و سطحی نگر است .
اما بروز تحولات مهم سیاسی – اجتماعی در عصر مشروطه که با آزادی خواهی ، نواندیشی ، تجدد طلبی و هویت خواهی زن ایرانی همراه بود ، سرفصل تازه ای در شعر و ادبیات ایران گشود . توجه جدی نویسندگان و شاعرانی مثل نسیم شمال ، دهخدا ، ادیب الممالک فراهانی ، ملک الشعرا بهار و … به فرم جدیدی از ادبیات انتقادی – اجتماعی ، اِعمال اندیشه سیاسی در آثارادبی و به نقد کشیدن دوران اختناق ، در ذهن و زبان شاعران زن نیز بازتاب یافت . به موازات حضور اجتماعی زن در عرصه های فرهنگی از قبیل تاسیس مکتبخانه ها ، جراید و تصدٌی پست هایی نظیر سردبیری مطبوعه ها و … ، زنان شاعری ( عمدتا از نخستین گروه زنان تحصیل کرده ایرانی ) پا به عرصه گذاردند که از شعر پستوخانه ای رهیدند و ابعاد تازه ای از اندیشه اجتماعی و دغدغه های تاریخی را در شعرشان بازتاب دادند . در این دوره ، آثار شاعرانی نظیر رباب اصفهانی ، مهرتاج رخشان ، نیمتاج سلماسی ، فخرعادل خلعتبری ، شمس کسمایی ، ژاله قائم مقامی و … ، مصداق آشکار طغیان اجتماعی زن ایرانی و نگاه دوباره او به خویشتن خویش است :

قید عفت ، قید عصمت ، قید شرع و قید عرف
زینت پای زن است از بهر پای مرد نیست
( ژاله قائم مقامی )

جمال زن نه همین زلف پرشکن باشد
نه عارض چو گل و غنچه دهن باشد
( فخر عادل خلعتبری )

نسوان مسلمان چون نقش به دیوار
از وضع زمان بی خبر و بی حس و بیکار
دوشیزه ایران عقب از قافله علم
در پیش رهش بادیه بی آب و پر از خار
( شمس کسمایی )

دختر فردای ایران دختر امروز نیست
گر بخواهی ورنه برگیرند بند از پای من
آخر این بازیچه زن بر مسند مردان زند
تکیه وز صهبای عشرت پرشود مینای من
( ژاله قائم مقامی )

وَ اما بیست و سه سال از زندگی شاعری نظیر ژاله قائم مقامی می گذشت که پروین اعتصامی در 1285 ش دیده به جهان گشود وَ به قولی ، از هفت سالگی شروع به سرودن کرد . زنده یاد عبدالحسین زرین کوب ، در صدر نوشتار خود ، ضمن تمجید از پروین اعتصامی ، از او با این عبارت یاد می کند : « پروین ، زنی مردانه در قلمرو شعر و عرفان » . این عبارت از پاره ای جهات می تواند محل تامل و آسیب شناسی قرار بگیرد . واقعیت این است که اگرچه پروین شاعری اندیشمند و به نوعی درگیر با مسائل اجتماعی بوده است اما شیوه ، زبان و قوالبی را در بیان شعری خود بکار گرفته است که امروز ما می توانیم آن را محافظه کارانه ، ایمن و پرده پوشانه تلقی کنیم . در بسیاری از اشعار پروین ، نرینه محور بودن زبان و نوع مردانه ای از انتخاب و آرایش واژگان ، استقلال و هویت شعر» زن » را مخدوش کرده است . ( شعر زن و نه شعر زنانه ! ) به عنوان نمونه ، پروین در بسیاری از قصاید خود به سبک و سیاق ناصر خسرو توجه نشان داده است . حال اگر بتوانیم زبان شاعری نظیر حافظ را به دلیل پاره ای از لطافت های تغزلی یا تلطیف های آوایی – واژگانی ، زبانی دو جنسیتی تلقی کنیم ، زبان ناصر خسرو به دلیل بکاربردن آن دسته از اوزان عروضی که خشکی و اقتدار بیانی را موجب می شود و نیز نوع چینش آوایی واژگان ، حد اعلای زبانی مردانه و تک جنسیتی ست . وَ این ویژگی ها ، در شعر پروین نیز بارز شده است :

مرجان خرد زبحر جان آور
مینای دل از شراب عقل آکن
بی دست چه زور بود بازو را
بی گاو چه کرد کار گاو آهن …
( پروین – قصیده هشداری چند )

به نقل از شادروان سعید نفیسی ، پروین درقصایدش مکرر کوشیده است از ناصر خسرو تقلید کند او در مثنویاتش گاهی از عطار و گاهی از مولوی و زمانی از مخزن الاسرار نظامی و کمتر از همه از وحشی تقلید کرده است . در مقطعات نیز ضمن ابتکارهای شخصی از انوری و سنایی پیروی کرده است .

رودها از خود نه طغیان می کنند
آنچه می گوییم ما آن می کنند
ما به دریا حکم طوفان می دهیم
ما به سیل و موج فرمان می دهیم
( پروین – مثنوی لطف حق )

مخوان جز درس عرفان تا که از رفتار و گفتارت
بداند دیو کز شاگردهای این دبستانی
چه زنگی میتوان از دل ستردن با سیه رائی
چه کاری میتوان از پیش بردن با تن آسانی
( پروین – قصیده راه نیک )

شاید یکی از دلایل پذیرش عام شعر پروین از سوی جامعه و عدم مخالفت با آن ، همسویی کامل پروین با سنت تاریخی – ادبی نهاد مردانه ادبیات و بویژه ادبیات کلاسیک در ایران باشد . همزیستی مسالمت آمیز او با این سنت و تلاش او برای حفظ ، تقلید و بازآفرینی آن ، نه تنها خللی به این پیشینه وارد نکرد ، بلکه یک » آقا» ی پروین اعتصامی را نیز به این مجموعه افزود !
( شاعری که با وجود همه توان مندی هایش از بیان هویت زنانه و استقلال اندیشه خود به عنوان یک زن شاعر عاجز ماند ! )
پس از پروین ، با دنبال کردن پروسه ی شعر زن در ایران ، به فروغ فرخزاد می رسیم . البته در فاصله پروین تا فروغ ، به اسامی بسیاری از شاعران زن بر می خوریم که اثر قابل توجهی از خود ارائه نداده اند . شعرهای این شاعران ، با مضمون عاشقانه و در قالب غزل ، در تذکره های مربوط به این دوره مضبوط است .
وَ اما شعر فروغ فرخزاد ازهمان آغاز یعنی حتی در فرم توللی وارش هم با نوع بی سابقه ای از جسارت های بیانی عرضه شد . بروز جسارت ، همراه با نوعی بی آلایشی در بیان یک هستی زنانه ی پنهان شده ، پیشینه شعر زن در ایران را بر هم زد . هنجارشکنی در مواجهه با اخلاقیات عرفی و پاره ای از دگم های اجتماعی که با اقتضائات زندگی معاصردر تباین بود ، در شعر فروغ به بیانی آزاد ، رها شده و واقع گرایانه انجامید . اما در عین حال ، این نکته می تواند مورد تامل قرار بگیرد که کدام یک ازپارامترهای » زن » و » شاعر» در » زن – شاعری » فروغ فرخزاد و ویژگی های مترتب بر شعر او غلبه دارد ؟
ما بارها عبارت » بزرگ ترین شاعر زن » را درباره فروغ شنیده ایم . این تاکید بر زنانگی فروغ فرخزاد همواره وجود داشته است و ما همیشه این خط کشی و مرز بندی را در ادبیاتمان شاهد بوده ایم . اگرچه امروزه دیگر کمتر از تای تانیث در مورد شاعر زن استفاده می شود اما واقعیت این است که زمینه ذهنی یادشده ، همچنان به قوت خود باقی ست . درهمین راستا است که بخشی از پدیده بودن فروغ به زنانگی او عطف می شود و این امر گویا نقش یک امتیاز مضاعف را برای او و شعرش بازی می کند . به همین خاطر است که قضاوت درباره شعر دهه های سی و چهل ، هم قضاوتی خط کشی شده است . معمولا در یک طرف ، ازچهره هایی نظیر شاملو ، اخوان ، سپهری و در طرف دیگر از فروغ نام برده می شود . به این ترتیب ، زن بودن این شاعر به عنوان یک ممیزه در شاعری او لحاظ می شود . این جنسیت محوری ، جایگاه واقعی شاعر و اثر او را مخدوش می کند و پیامد آن هم افراط و تفریطی از نوع اعتصامی و فرخزاد است . در یک برهه زمانی ، نقاب مردانه پروین ، متضمن تثبیت و پذیرش شعر او می شود و در برهه ای دیگر، زن – ابزاری شعر فروغ . این هردو گرایش ، با استقلال اندیشه زن شاعر در تباین است . به همین اعتبار هم ، تاریخ ادبیات ایران از آغاز تا امروزبیشتر عرصه ظهور شاعران زن خلاق و مستعد بوده است ، نه شاعران زنی با تفکر مستقل !
اگر منصف باشیم ، واقعا نمی توانیم ما به ازای ذهنی ای را که از فروغ ایجاد شده است ، کتمان کنیم . واقعیت این است که نوعی ستاره سازی در کنار شعر فروغ صورت گرفته است که لزوما ربطی به شعر فروغ ندارد . در این ستاره سازی ، شماری ازویژگی های زیستی این شاعر برجسته شده است و گاهی هم به شکلی مقلدانه مورد الگو برداری شاعران زن قرارگرفته و نهایتا از فرط تکرار و مخدوش شدن ، تهوع آور شده است .
شکی نیست که فروغ فرخزاد جوهرا شاعر اصیلی ست پس جا دارد بپرسیم که چرا نگاه به شعر او همواره از فیلتر مجموعه ای به نام فروغ فرخزاد می گذرد و چرا همیشه می خواهند این شعر را لاجرم به یک وحدت ارگانیک با کیفیت زندگی واقعی او برسانند ؟ براستی این کنجکاوی و موشکافی تا چه حد نسبت به حواشی زندگی مرد شاعری نظیر احمد شاملو اعمال شده است ؟
از زاویه دیگر، بخش عمده ای از شعر فروغ ، خود قربانی و معلول این مرزبندی جنسیتی ست . به عبارتی می توان گفت که فروغ ، مجری ادبیات زنانه از نگاهی مردانه است !
و شجاعت این نگاه مردانه را مدام به شعرش تزریق می کند . فروغ به این وسیله ، بخشی از زیبایی شناسی شعر خود را مردمحور می کند . او برای مقابله با جهان زبان مرد محور فارسی ، ناگزیر از تن دادن به همین جهان می شود و حسیت ، اندیشه و جهان زنانه خود را ، در چنبره آن به خدمت می گیرد . از این بابت فروغ هم نتوانسته است صدای مشخص زن را در زبان فارسی به سخن در بیاورد :

» وَ این منم ، زنی تنها در آستانه فصلی سرد … »

در ساختار معنایی همین عبارت ، نوعی انفعال و اعتراف قابل تشخیص است . این تاکید بر جنسیت در آثار شاعران مرد ، به ندرت یافت می شود و یا سویه ای کاملا سلطه گرانه و مقتدرانه دارد . به همین دلیل است که شاملو با نگاهی آزاد که مرد محوری را فرض مسلم زبان شعر خود می داند چنان رفتاری با زبان دارد که انگار ملک طلق اوست : » من آن غول زیبایم که … » و هرگز نمی گوید » من آن مرد زیبایم … » نه در این شعر و نه در هیچ شعر دیگری به این بیان گری تن نمی دهد یا
اصولا چنین نیازی را حس نمی کند . پس واقعیت در اینجا فقدان تساوی بنیادین است . انگار مرد به مثابه ابرانسان ، پیشاپیش تعریف و معرفی شده و این زن است که لاجرم نیاز به دیده شدن ، به شمار آمدن و تشریح خود دارد .
فروغ اگرچه عاصی ست اما این وضعیت را به مبارزه نمی طلبد . بیانگری فروغ هم معطوف به دگرگون سازی نیست . تنهایی فروغ در خیلی جاها تنهایی زن است نه تنهایی انسان معاصر . در همین رابطه بد نیست به شعر » وهم سبز » که اتفاقا از اشعار موفق فروغ است اشاره کنیم :

» تمام روز در آئینه گریه می کردم
بهار پنجره ام را به وهم سبز درختان سپرده بود …

کدام قله کدام اوج ؟
مرا پناه دهید ای زنان ساده کامل
که از ورای پوست ، سرانگشتهای نازکتان
مسیر جنبش کیف آور جنینی را
دنبال می کند
و در شکاف گریبانتان همیشه هوا
به بوی شیر تازه می آمیزد
کدام قله کدام اوج ؟
مرا پناه دهید ای اجاق های پر آتش – ای نعل های خوشبختی
و ای سرود ظرف های مسین در سیاهکاری مطبخ
و ای ترنم دلگیر چرخ خیاطی
و ای جدال روز و شب فرش ها و جاروها …

این شعر با بیان اندوه ، غبن و تحسر آغاز می شود ( گریه شاعر در آینه ) و در ادامه ، تجربه شکست و ناکامی را مدام در خود تکرار می کند و نهایتا بر بازگشت به بنیان های زیست سنتی زن ایرانی صحه می گذارد و شاعر را در پی سرخوردگی از تجربه مدرنیسم و آوانگاردیسم فکری و رفتاری خود به شماتت خویش و نوعی استغاثه وا می دارد . جالب اینجاست که فروغ ، نخستین زن شاعری ست که با جسارتی ویژه از فکرهای خانگی بیرون زد و جهان وسیع تری را در اندیشه اش به خدمت گرفت . و دقیقا آسیب پذیری معصومانه او نسبت به همین جهان خود خواسته است که او را دچار حس ترس ، یاس و رجعت می کند . آیا فروغ درجدال با جامعه اش کم می آورد ؟ به هرصورت ، شعر » وهم سبز » ذهنیتی را بازتاب می دهد که متمایل به یک فضای خانگی و نیازمند حس آرامش و امنیت آن است . محدودیت این فضای ذهنی البته به شعر نیز سرایت کرده است هرچند که به بیانی کنایی در آمده است .
بنابراین از منظر آسیب شناسی اندیشه شاعر، این پرسش پیش می آید که آیا تمام آن » اوج » [ ها ] دست آخر خود را وازده و مغموم نیازمند پناه بردن به سنت سلف خویش می بینند ؟ آیا حس » پیش نرفتن » و » فرورفتن » نتیجه کامیابی و تعالی اندیشه شاعر است ؟
فروغ در شعر» فتح باغ » با نفی » هم آغوشی در اوراق کهنه یک دفتر» ظاهرا به جنگ ارزشهای نهادینه شده و رسمی می رود . اما براستی تا چه حد در تبیین واقعیت ارزشی خود و تلاش برای حقانیت بخشیدن به آن موفق بوده است ؟ آیا » درخشیدن این عریانی » که در زیست واقعی زن شرقی به هیچ وجه تاوان یکسانی را برای زن و مرد به دنبال ندارد و اتفاقا با خواست نهاد مذکر ادبیات ما نیز در تباین نیست ، وجهی زن – ابزارانه نیافته است ؟ اگر صحبت برسر آزادی و جسارت بیانی زنانه است چرا این بیان در بسیاری موارد با اندوه و غبن می آمیزد ؟ وَ چرا خود اذعان دارد که » در آن دهان سرد مکنده به نقطه تلاقی و پایان می رسد » ؟ آیا این تلقی می تواند » گیسوی » تاریخی مونث را به » خوشبختی » برساند ؟ یا همچنان » او با شکست
[ زن ] قانون صادقانه قدرت را تایید می کند » ؟! [ شایان ذکر است که ویژگی های ارزشمند شعر فروغ فرخزاد از منظری دیگر و در فرصتی دیگر قابل تامل و بررسی ست ] .

بعد از فروغ فرخزاد ، بدون شک سیمین بهبهانی ( 1306 ش ) مهم ترین و پرسابقه ترین شاعر زن چند دهه اخیر بوده است .
شاید مهم ترین ویژگی اشعار سیمین ، توجه نشان دادن به موضوعات و استفاده از تعابیری باشد که تا پیش ازاو به این شکل و بویژه در قالب غزل معمول نبوده است . طبع آزمایی این شاعر در اوزان دشوار عروضی و خلاقیت او در استفاده از اوزان جدید را نیز باید به این امر افزود .
علاوه بر این ، پاره ای از وزن های عروضی در شعر سیمین ، ابداع خود اوست و بیشتر از ترکیب افاعیل سه بحر » رجز » ، » هزج » و » رمل » بوجود آمده است .
این نکته قابل توجه است که اشعار سیمین اگرچه بیشتر در قالب غزل سروده شده است اما اندیشه سیاسی – اجتماعی او را به خوبی بازتاب می دهد :

وقتی که تهمت می گذارند در جیب های بی گناهت
یک آسمان قطران و نفرت می بارد از چشم سیاهت

اما تو ناژویی نه تاکی از باد سردت نیست باکی
چون ابر بهمن برتو بارد سیمین شود تاج و کلاهت
بنویس بالای سیاهی با خط خون این دادخواهی
کی از شکستن می هراسد کلک و بنان دادخواهت
تا با قلم پیوند داری کی بیم حبس و بند داری
بنویس ، بی باکانه بنویس این است و جز این نیست راهت

( از مجموعه یکی مثلا این که … )

سیمین بهبهانی با پرداختن به موضوعات اجتماعی و مضمون افزایی به قالب غزل ، از این قالب محدودیت زدایی کرد و به جای پیروی از سنت موضوعی غزل ، آن را به خدمت بیان اندیشه خود درآورد :

یک متر و هفتاد صدم افراشت قامت سخنم
یک متر و هفتاد صدم از شعر این خانه منم

یک مغز و صد بیم عسس فکر است در چارقدم
یک قلب و صد شور هوس شعر است در پیرهنم

ای جملگی دشمن من جز حق چه گفتم به سخن
پاداش دشنام شما آهی به نفرین نزنم

هفتاد سال این گله جا ماندم که از کف نرود
یک متر و هفتاد صدم گوری به خاک وطنم

( همان )
وَ اما در مضامین عاشقانه نیز سیمین از بیان ویژه خود پیروی می کند :

در زیر چادری از ابر با آفتاب خوابیدم

حیران وخیره رویش را می دیدم و نمی دیدم
( همان )
انگار گربه ملوسی خوابیده روی دامن من
خودکام و راضی و تن آسان گرمی دوانده در تن من

این اوی اوی اوست پنهان در پوشش من من من

بس شرم روست این من او بس بی حیاست آن زن من
( همان )

به هرحال سیمین بهبهانی شاعری ست که اگرچه سنت کلاسیک شعر فارسی را ادامه داده است اما در زمینه بسط و گسترش زوایای آن از هر دو جنبه فرم و محتوا به تشخص رسیده وشعرهای مستقلی را به ادبیات عرضه کرده است که اثر انگشت شخصی او بر آن ها بوضوح دیده می شود.
وَ اما با پی گیری مسیر شعر نوی فارسی از فروغ به این سو ، با شاعری به نام طاهره صفارزاده مواجه می شویم که اگرچه نخستین اثرش را در آغاز دهه چهل منتشر کرد ، اما عمدتا در دهه پنجاه به شکوفایی رسید . صفارزاده با انتشار مجموعه شعرهایی نظیر » طنین در دلتا – 1349 » ، » سد و بازوان _ 1350 » و » سفر پنجم _ 1356 » خلاقیت های ویژه ای از خود بروز داد و به سرعت کانون توجه قرار گرفت . صفارزاده را می توان شاعری اجتماعی ، عینیت گرا و صاحب اندیشه ای متکثر برشمرد . او درکتاب » طنین در دلتا » که بعد از کتاب » رهگذر مهتاب» ، سرفصل تازه ای را در شاعری صفارزاده باز می کند ، توانست دغدغه های یک اندیشه مدرن را در چالش با حیات سیاسی – اجتماعی اش بازتاب دهد . در عین حال صفارزاده توانست ضمن بیان اندیشه انتقادی – اجتماعی اش ، شعر خود را به سرعت با جریانات شعر مدرن آن دوره هماهنگ کند . این ویژگی درانتخاب عناوین شعرها نیز مشهود است و از آن میان می توان به » شعر کانکریت » ، » میزگرد مروت » ، » شیرها که با توپ نقره بازی می کنند » و … اشاره کرد . شعرهای صفارزاده ناظر به اندیشه ای درگیر با مناسبات جهانی ست . نگاه این شاعر، به هیچ وجه نگاهی بومی ومقید نیست . اندیشه او در تبادل با مناسبات سیاسی – اجتماعی جهان شکل می گیرد و به نوعی بیان انتقادی و طنز آمیز در شعر منجرمی شود :

… شارات راستی شما چه کردید که بودا شهرتش را به ژاپن بخشید

و دوگل در تورنتو اشاره ای کرد به اوضاع
و دوگل در اتاوا اشاره ای کرد به اوضاع
و دوگل در مونترآل سینه اش را صاف کرد و گفت
زنده باد کوبک آزاد
( طنین دردلتا )

بندری ازالفبای چین سرراهم بود
ساکنینش درد غربت می فروختند
و توریست پیراهن پولک دوزی می خرید

لفافه استعاره را کمی بگشاییم
من میل دارم شنیده شوم
اگردر دره بیافتم
دوباره کی پیدا خواهم شد
خدا کند این بار زن زیبایی برگردم
(همان )

الکسی آمدست علیخوف و شلخوف
درکت های شانه تنگ بهم تعظیم می کنند
شکر که همه دارند به حداقل تساوی می رسند یک بشقاب چند موز
چند پرتقال
چند سیب لبنان
به فردوسی هم یک تالار داده اند
من دنبال یک جفت چشم می گردم
یک جفت چشم
که فرصت ببالا نگریستن داشته باشد
کارد دست دهان حمله همه سرگرمند
دوست من رئیس شدست
دوست دوست من رئیس شدست
دوست دوست دوست من رئیس شدست

من با فنجان چای در دستم دور اتاق می گردم
و افسوس می خورم
که چرا 6 روز از ساعت 6 گذشته است …
( همان )

اما شعرصفارزاده گاه به دلیل انباشت اسامی خاص مانند اسم های شخصیت ها و اماکن ، مزدحم و شلوغ می شود . نکته دیگر این است که صفارزاده در بسیاری از موارد ، شعریت شعر را فدای مضمون پردازی می کند . این مضمون پردازی ، گاهی چنان مستقیم و بی واسطه اتفاق می افتد که شعررا تا حد یک بیانیه فرو می کاهد . اما به هرتقدیر، شعر صفارزاده از بسیاری جهات ارزشمند ، مستقل وصاحب هویت است و همین امر شعرهای اورا که در سه دهه پیش سروده شده است ، از نسخه بدل هایی که امروزه می کوشند مسائل سیاسی – اجتماعی را به شکلی مضحک وتهوع آور، چاشنی » شعر» بی هویت خود قرار دهند متمایز می کند !
با مرور شعر دهه پنجاه ، نام شاعرانی نظیربتول عزیزپور( خواب لیلی – 1351 ) ،
لیلا کسری ( یک پائیز و دوبهار- 1353 ) ، صفورا نیری ( فصل پنجم – 1356 ) ، فیروزه میزانی ( طراوت آواره دردگردیسی – 1357 ) ، و کبری سعیدی متخلص به شهرزاد ( سلام آقا- 1357 ) نیز به ذهن متبادرمی شود که از شاعران موفق دهه مذکوربه شمار می آیند . درعین حال ، تعدادی از این شاعران در دهه 40 نیز مجموعه هایی را منتشر کرده اند :

این ماه
مرا
شنید
آمد
مسافتی پرت تر
از راه هرشبه ؟
این ماه
چگونه
پرت من
افتاده است ؟
این ماه رفته تا یک نخ
خام و به محفظه
روی دستهای جهان

( شعر به دقیقه اکنون – فیروزه میزانی )

[…]
از میان بازوان تو
ازمیان عینک تو
چشمان گیاه بازمی شود .
و من از میان رنگ چشمان عقیق تو
ای شاهزاده این اتاقهای هزاران بار مربع ، آغاز می شوم …
فصل پنجم از تو آغاز می شود .
[…]
تا روئیده شود
نام از دستهای کوچک تو
و روییده شود
دست از تن بی پای زمین…
می بینم و خواب نمی بینم

( سلام ، آقا – کبری سعیدی )

واما دهه شصت ، سرفصل تازه ای را در شعر زن گشود . در این دهه به ترتیب زمان چاپ نخستین اثر ، شاعرانی نظیرشیده تامی ، مرسده لسانی ، خاطره حجازی ، فرشته ساری ، ندا ابکاری ، نازنین نظام شهیدی ، آزیتا قهرمان ، نسرین جافری و… پا به عرصه گذاردند و هریک به نوعی کوشیدند تا نوعی زبان و زیبایی شناسی جدید را در شعر خود به کارگیرند . شعرهر یک از این شاعران ، کمابیش دارای ویژگی های مستقل زبانی ست . اگرچه هریک از این شاعران به نوعی لحظات درخشانی را در آثارشان آفریده اند اما این آفرینش ها بیشتر مبتنی بر تصویرسازی های خلاق ، بکارگیری نوع جدیدی از بیان حسی – عاطفی و موفقیت در ریتم و هارمونی موسیقایی کلام است . شعر این شاعران بیشتر معطوف به بیان اندوه فردی و خلوت شخصی ست و غالبا به بیان دغدغه هایی مانند حس غبن ناشی از شکستی عاطفی ، دوری ، تنهایی ، انتقام ، انتظار، از دست رفتن جوانی ، حس میانسالی ، کهولت ، دغدغه مرگ ، و پاره ای از تفکرات انتزاعی می پردازد و سوای فرشته ساری و خاطره حجازی ، به نظر می رسد که بقیه شاعران زن دهه شصت در آثارشان ، نسبت به وقایع اجتماعی و اساسا حیات اجتماعی خود ، برخوردی منفعل داشته اند و دغدغه های سیاسی- اجتماعی ، به ندرت در آثارشان نمود یافته است . به هرتقدیر، این شاعران را می توان شاعران حسی با اندیشه غیر متکثر قلمداد کرد . گاه در بررسی مجموعه شعری از این شاعران در می یابیم که اندوهی فردی یا دغدغه ای شخصی ، به صورت های مختل

بی شک ، حیات نوین اجتماعی ، فرهنگی و لاجرم ادبی زن ایرانی با نهضت مشروطه آغاز می شود . در این عصر ، تحولات سیاسی ، اقتصادی و اجتماعی ، بر ذهنیت و اندیشه شاعران زن اثری قابل تامل برجا نهاد و باعث شد اندیشه ی تک بعدی شاعر زن که پیش ازاین ، اثر ادبی اورا به بیان صرف شوق به معشوق ، غم هجران و شکوه از جور رقیب محدود می کرد ، نسبت به واقعیت های ملموس سیاسی – اجتماعی زمانه خویش و مسائلی نظیر دغدغه کسب هویت و جدال با محرومیت های تاریخی توجه نشان دهد .

ف و با زیباترین تعابیر ، از آغاز تا انجام کتاب ، بهانه سرودن های شاعر آن مجموعه بوده است . در این میان خاطره حجازی و فرشته ساری ، هریک به نوعی از این تنگنا جسته اند . حجازی بویژه با کتاب » اندوه زن بودن » و فرشته ساری با مجموعه های » قاب های بی تمثال » و » شکلی در باد » قابل تامل اند .
عالم
تا شده است در روزنامه دیروز
آفریقا زیر دوده قابلمه
سیاه می شود
یک دسته تربچه گلی
شکاف زلزله را پوشانده است
دانه قمری
به آتشبارها فروریخته ست
بر دید و بازدیدها
پیراهنی پیچیده می شود
و جنایتی
در سطل زباله می گنجد
( شکلی در باد – فرشته ساری )

اما در یک نگاه کلی ، شعر زن در دهه شصت به لحاظ جزئی نگری ، برقراری ارتباط زنده و ملموس با پدیده ها ، سیالیت بیان عاطفی ، به کارگرفتن امکانات تازه در زبان و خلاقیت های تصویری ، نقطه عطفی در شعر زن به شمارمی آید و الگو برداری از این اِلمان ها در شعر برخی از شاعران دهه هفتاد نیز قابل ردیابی است .

می خواهم
در آغوشم بگیری
تا امروز
نتواند
ازمیان ما بگذرد.
( از راه سایه ها – ندا ابکاری )


بارانی آمده
رفته
وشهر خالی پشت ماه پخش می شود

( همان )
باد
از سه شنبه ها می آید
ماه
نیمه راه بارانیش را در شیشه می ماند
بیابان ترسی خزنده است
شب از جاده بیرون می ریزد
[… ]
وَ زن از چشمهایش بر زمینه آرام
کوه و درخت می سازد
مرد از همیشه می وزد
باد نمی آید .

( تجربه های خام رستن – ندا ابکاری )

گوش به فرمان تو نیستم
به فرمان هیچکس
دست شعری کوتاه را گرفته ام
و از سکوت نسل ها بالا می روم .
(همان )

ای عشق !
شب در کتانی نخ نما
سینه چاک می دهد
و من با اکلیل سبز درشت
در آسمان پراکنده می شوم

( زخم سایه و بید – نسرین جافری )

چنین به نظر می رسد که بیان رمانتیک دهه شصتی ، درشعر دهه هفتاد به نوعی پختگی نزدیک می شود . این پختگی ، شاید محصول زیست واقعی نسلی باشد که به حکم تحول شرایط اجتماعی – فرهنگی با نوع پیچیده تری از مناسبات زیستی درگیر می شود و درزندگی واقعی اش هم دیگربه سادگی و بی آلایشی نسل پیش از خود عمل نمی کند ، بلکه به تحلیل ناکامی های نسل پیش ازخود می پردازد . بکارگیری نوع متفاوتی از بیان عاشقانه که ضمن جسورانه بودن تلخ و موضع گیرانه نیز هست ، می تواند پیامد چنین زیستی باشد . در شعر دهه هفتاد ، نوعی قداست زدایی از معیارهای بیان زنانه نیز بویژه در حوزه شعرهای حسی – عاطفی رخ می دهد .

سیم خاردارجهیزیه مادرم بود
درمرز جاده ای که به ماه تلخ می رسید
من بی مهربا تو می خوابم
عاشق تر اما
برمی خیزم
اینجا روسپیان پاپتی
برای جفتی کفش و یک دست چینی گلدار
مصدق را تا انتهای ولی عصر می روند

ذرات هوا پر از کودکان مریض است
بسترمان از پنجره لو می رود
آسمان را ببند .
( خط خطی روی شب – گراناز موسوی )

علاوه براین ، تنگناهای اجتماعی ، تجربه ی نوعی شکست ، بحران هویت ، رویارویی با پارادوکس های دوران گذار و عوارض آن در شعر نسلی که تجربه انقلاب و جنگ را در کارنامه کودکی و نوجوانی خود دارد ، در اشکال مختلفی از جمله ، تعابیر تازه زبانی و رفتارهای نو با زبان ، بازتاب می یابد :

تو هیچ نقشی در فنجان
و قهوه فقط عصری ارمنی درفنجان فردوسی گم
میدان فردوسی گم
وَ اعداد کولی دستخوانم
در دستکش های زنی که گوشه کافه تقویمش را ورق می زد
وَ هرچه در کیفش
در فنجانی که قهوه اش در قلب قهوه ای اش گم
گم
[…]

( گم – شیوا ارسطویی )

در حلقه میان دو گرد باد
صدایی که باید از همه سو ، از یک خط
و نگاهی که به اندازه کمتر از یک دور
از همه سو ، پراکنده پرکنده
باید انگار سالی که گذشت شعرهایی می گفتم
همه ماند
در حلقه میان دوگردباد همه ماند پشت زبان کوچکم همه ماند

( سایه لای پوست – رویا تفتی )

نکته دیگری که می توان به آن اشاره کرد ، این است که آن سنخ از » انتزاع » که در شعر برخی از شاعران دهه شصت نمود می یابد ، اساسا در ساختار، با زیبایی شناسی و به طور کلی تیپولوژی انتزاع موجود در شعر برخی از شاعران دهه هفتاد ، متفاوت است .
شاید بتوان این تفاوت را با بکارگیری دوترکیب » انتزاع کلاسیک » و » انتزاع مدرن » ، ملموس تر نشان داد . به این معنی که برای شاعر » انتزاع » گرای دهه هفتاد ، » انتزاع » بکار گرفته شده در شعر شاعر دهه شصت ( در تمامیت زیبایی شناختی خود ) ، ماهیتا قدیمی و تا حدی کلیشه ای و فاقد جذابیت به نظر می رسد :

اسب پوشالی
در کاخ حرف قدم می زند
پادشاه سلسه جمله های معکوس
شمع روشن می کند
ملکه در خواب سرو
به اطاق نگین مثلث پناه می برد
سربازان صف
از هرسو دستها را به سقف اطاعت می کشند .

( اوقات آئینه – مرسده لسانی )

[ لازم به توضیح است که کتاب » اوقات آئینه » اگرچه در آغاز دهه هفتاد ، منتشرشده است ؛ اما ازخصلت های شعری دهه شصت پیروی می کند . ]

وقتی می افتی از شکلت
عقب می افتی از عقربه هایت
ناخن می زنم به رنگت به خاطر یکبار!
دو قسمت از موهایم به تو می چسبد یا لیز می خورم
در قسمت های آخرم فوت شد شبیه هوا درلبه هام پوسید یا پرید
یکی رنده می شود از دیوارهای افتاده
شماره می کند اعداد فراری …

( این مرده سیب نیست یا خیار است یا گلابی – رزا جمالی )

شاید به دلیل پاره ای از آسیب های اجتماعی – فرهنگی که پیشتر هم به آن ها پرداخته شد ، شعر دهه هفتاد نسبت به دهه های پیش از خود ، مبین نوعی بدبینی ، یاس وسرگشتگی اندیشه گی است که این خود علاوه برخاستگاه داخلی ، متاثر ازافت و خیزهایی ست که در اندیشه جهانی رخ
داده است .
دردهه هفتاد ، تازگی و کثرت ترجمه ی کتاب ها و مقالاتی درباره موج نوی جریان های فلسفی بویژه » پست مدرنیسم » و نیز ظهور نمایشنامه ، رمان و داستان پست مدرنیستی ، تاثیری آشکار بر تغییر نگره های زیبایی شناختی ، در حیطه هنر و ادبیات داشت . مولفه هایی نظیر خود ارجاعی متن ، چند نوعی ِ متن ، تاویل آزاد و مشارکت خواننده درمتن ، مرگ مولف ، فقدان مرکزیت در متن ، نبود قطعیت و مواردی از این دست ، به شکل های مستقیم و غیر مستقیم ، درشعر این دهه بروز کرد و در شعر برخی از شاعران ، به گونه های مختلفی از قبیل
نقاشی های زبانی ، آوا محوری ، پارگی روایت ، فاصله گذاری ، استفاده از امکانات فرم داستان و نمایشنامه و … نمود یافت :

زن – دودستی دوستم بدار
در تخت خوابی که پایه هاش در مه فرو شده
[…]
مرد- آخر آسمان دیگر نمی گوید آبی ترین لباس خوابت را بپوش ! گناه ما هنوز جاده ای ست که می گوید : برو !
زن – شاید فردا در تخت خوابی که پایه هاش در شن فروشده
سپیدترین لباس خوابت را بیاورم
همین حالا…
( آژیر سرخ در پنجره خرما ریخت
مهلت نداد مرد بگوید
دو دستی دوستم بدار . )

( خط خطی روی شب – گراناز موسوی )
________________________________

حلقه های بیچاره
شما هم دراین دایره افتاده اید
و مرکزی که به سویش می دوید
مرتب دورمی شود؟
چرا مرا متهم می کنید ؟
وقتی این نقطه را گذاشتم
در تصورم
این همه دایره سرگردان نمی گنجید .

( راه به حافظه جهان – مهرنوش قربانعلی )
__________________________________

دست بردم که سیلی اش بزنم
نیمتنه ام را سیاه زد
حالا من در این تابلوی نقاشی به هیچ کس نمی مانم
نه پیش مشتری
نه روبروی این مردی که سیلی اش زدم
من قرارگذاشتم
جا نمانم از قطار
اینها بر سری که کلاه نمی رود
نرخ گذاشته اند
مشتری به همین اندازه راضی است
که سری به دیوار موزه ای بزند
[…]

( نشریه گیلان زمین / 79 – آفاق شوهانی )
___________________________________

[ قسمتی از این سطر را حذف کرده اند و راوی از این اتفاق محتوم سردرگم است ، روی جا پا هایش برف باریده است و اثر انگشت اش را دزدیده اند : چاره اش در خانه جدولی بود / جدول اشتباه طرح شده بود ، قسمتی از این سطر را حذف کرده اند و این دیگر کلید معما نیست … اما برای نوشیدن یک فنجان قهوه هنوز وقت هست … ]

( برای ادامه این ماجرای پلیسی قهوه ای دم کرده ام – رزا جمالی )
_________________________________

من اسم دارم مردک
می کشم رمق بن بست نام تو را صد شعبه از کنار باریکت
می کشم سیاه می کنم
شماره می زنم رباط زلف تو را به قرن دیگر اشیاء
اگرچه رساست !
شکایت نمی کنم اما نامت آبشار دیگری بود قرار ما
بی شناسنامه زلف سیاه کرده ام با مدادهای رنگین کمان » اما نبوده ای »
شکایت ؟
گفتی فقط کمی …
تقویمت که باز شود
سال مرگ مرا رقم زده ای
[…]

( تعویق می اندازیم تا کی – فریبا صدیقیم )

در پی تحولات شعری دهه هفتاد ، شماری ازشاعرانی که از دهه های قبل آغاز به سرودن کرده بودند ، بااین تحولات همگام شدند و به شعرهایی روی آوردند که در قیاس با آثار قبلی شان از کیفیت های تازه ای برخوردار بود . از این میان می توان به مجموعه شعر » اما من معاصر بادها هستم » از نازنین نظام شهیدی ، » فراموشی آئین ساده ای دارد » از آزیتا قهرمان ، » یک منظومه آواره و پنجاه ترانه سرگردان » اثر بنفشه حجازی و ناصر نجفی و نیز برخی از اشعار شاعرانی مثل رقیه کاویانی ، عفت کیمیایی و … نام برد :

بعد یکی آمد و صحنه را آورد
[…]
شلوغ است
از انحنای این جمله ها
ما برمی گردیم
پیچیدیم از پشت پرچم ها و عصرها
از دوردیدیم صحنه را بردند
خلوت شد
بعد دریا بود و لباس خوابی زیر نور ماه بر یک صندلی

( فراموشی آئین ساده ای دارد – آزیتا قهرمان )

_________________________________

راه را که می بندی
از بیراهه می آیند ، پاهای دیگرم
کنارت می دود من
تو راه می روی و بیراهت منم
پرت افتاده ام نزدیک تو

( همان )

با نزدیک شدن به پایان دهه هفتاد ، تجربه های افراطی فرمی و زبانی و گرایش های تجریدی در شعربرخی از شاعران ، دستخوش بازنگری و تعدیل شد و سمت و سوی جدیدی یافت که ظاهرا اقبال بیشتری را در زمینه ارتباط با مخاطبین به همراه آورد . به هر تقدیر ، جریان بالنده شعر دهه هفتاد ، رو به گسترش و شکوفایی ست و همچنانکه تا امروزنیز ، الهام بخش و مورد الگو برداری شاعران قبل وبعد از خود بوده است ، می کوشد تا کماکان پیشنهادهای شعری تازه ای را ارائه دهد .
منابع :

1- زنان سخنوراز یکهزارسال پیش تا امروز – سه جلد – علی اکبر مشیر سلیمی – چاپ اول – تهران 1335
2- از رابعه تا پروین ، زنانی که به فارسی شعر گفته اند – محمدعلی صدرکشاورز- بنگاه میرمحمدی -1324
3- مشاهیر زنان ایرانی و پارسی گوی از آغاز تا مشروطه – محمد حسن رجبی – تهران – سروش 1374
4- اندیشه نگاران زن در شعر مشروطه – دکتر روح انگیز کراچی – انتشارات دانشگاه الزهرا- 1374
5- هدف ها و مبارزه زن ایرانی ازانقلاب مشروطه تا سلطنت پهلوی – محمد حسین خسروپناه – پیام امروز- 1381

6- دیوان ژاله قائم مقامی – پژمان بختیاری – سازمان چاپ خواجه . بی تا .
7- از صبا تا نیما – دوجلد – یحیی آرین پور
8- تاریخ تحلیلی شعر نو – شمس لنگرودی – ج 3 و 4

9- مروری بر تاریخ ادب و ادبیات امروز ایران (2) نظم – محمد حقوقی
10- گزینه اشعار پروین اعتصامی با مقدمه و انتخاب یدالله جلالی پندری – مروارید- 1370

11- تولدی دیگر – فروغ فرخزاد
هفتاد سال عاشقانه – محمد مختاری – تیراژه – 1378

منبع> مریم حسینی > کارنامه صد سال شعر زن> .www.womenpoetry.blogfa.com .

اندیشه گران زن در شعر مشروطه

اين كتاب بررسي شعر زنان دورة مشروطه است امّا پيش از شروع بحث اصلي پيشينة حضور زن در فرهنگ نوشتاري ايران، نوعي آشنايي با هويت فرهنگي زن ايراني و نقش او در طول تاريخ را به دست مي‌‌دهد.

سهم شاعران زن در شعر فارسي از ابتدا تا مشروطه، درآمدي بر فصل اصلي كتاب است. براي آشنايي با دورة مشروطه به نظام سياسي ، اقتصادي، اجتماعي دورة مشروطه، شعر مشروطه و انديشه‌هاي نو، نقش اجتماعي زن در اين دوره اشاره شده است و با ذكر زندگينامه 13 زن شاعر بستگي به جدي بودن اثر آنها بررسي شعر و نقد انجام شده است. مريم خاتون آبادي، فرخنده ساوچي، حميده سپهري، رباب اصفهاني، صديق مسعود كازروني، زينت ملك اعتضادي جنت، فاطمه سلطان خانم، مهرتاج رخشان، نيمتاج سلماسي ،  فخر عظمي ارغون، شمس كسمايي و ژاله قائم مقامي شاعران اين دوره‌اند.

فهرست:

پيشينه‌‌ي حضور زن در فرهنگ نوشتاري ايران- سهم شاعران زن در شعر فارسي از ابتدا تا مشروطه – دوره‌ي مشروطه (دگرگوني) – نظام سياسي، اقتصادي ، اجتماعي دوره‌ي مشروطه – شعر مشروطه و انديشه‌هاي نو – نقش اجتماعي زن در دوره‌ي مشروطه – شاعران زن در دوره‌ي مشروطه – بانو اصفهاني (مريم خاتون آبادي) – فرخنده ساوجي – حميده سپهري – رباب اصفهاني – صديقه مسعود كازروني – زينت ملك اعتضادي – جنّت (فصل بهار خانم) در خوابِ عشق – فاطمه سلطان خانم، تلاشي در آغاز – مهرتاج رخشان در جستجوي هويت – نيمتاج سلماسي، بشارت آزادگي – فخر عظمي ارغون (فخر عادل خلعتبري) انديشه‌ي رساي ميهن – شمس كسمايي، تجدّد گراي پيشرو – خروشِ پر خشم ژاله قائم مقامي – يادداشت‌ها – نام‌نامه

زنددخت

فخرالملوک متخلص به «زنددخت» در سال 1288 شمسی تولد و در سال 1331 وفات یافت. او مدیر مجله «دختر ایران» و مؤسس «مجمع انقلاب نسوان» بود. زنددخت از پیشاهنگان کشف حجاب در ایران بود و اندیشه هایش بیشتر متأثر از فرهنگ غرب بوده است تا فرهنگ اسلامی. او در یک غزل به اوضاع اجتماعی نامطلوب آن دوره اشاره می کند و از ضعف عمومی حاکم بر پیکر جامعه

شکوه می کند و انتظار ظهور یک مصلح اجتماعی نیرومند را دارد تا مشکلات به نیروی او حل شود و آنگاه به مردان عتاب می کند که به جای سخن گفتن از ضعف زن، از مردی و مردانگی خود سخن برانند:

ایرانیان که فرّ کیان آرزو کنند

باید که همتی به ره آبرو کنند

نوح دگر بباید و توفان دیگری

تا لکه های ننگ وطن شست و شو کنند

خون گرم رهروان وطن از میان ملک

باید نخست کاوه دلی جست و جو کنند

مردم رها ز بند اجانب نمی شوند

از خون خود مگر که به هر جا وضو کنند

مردی بزرگ باید و عزمی بزرگتر

تا حلّ مشکلات به نیروی او کنند …

اینجا زنان ز جهل به زندان ذلت اند

گو خون قلب غمزده سرخاب رو کنند

شد پاره جامه کهن و نو نمی شود

صد ره اگر که وصله زنند و رفو کنند

مردان که ضعف زن به رخ او همی کشند

بهتر بود ز مردی خود گفت و گو کنند

زور و زر است تکیه مردان بی خرد

تیر ستم به سینه زن گر فرو کنند

چون «زنددخت» شیرزنان وطن بلی

شرح عیوب بی خردان مو به مو کنند(1)

در غزلی دیگر از عقب ماندگی زن روزگار خویش می نالد و از اینکه زنان هم دوره او امکان عرضه هنرها و بروز استعدادهای انسانی و حضور زنده را در جامعه ندارند، زبان به گله و شکایت باز می کند:

زن در این ملک بدین گونه پریشان تا چند؟

دست و پا بسته و لب بسته به زندان تا چند

همه دور از هنر و علم و کمالیم به ملک

با چنین حال نداریم دبستان تا چند

زن مگر نیست میان بشریت انسان

راستی زندگی اوست چو حیوان تا چند

در همه ملک جهان جمله زنان باهنرند

این لیاقت نبود در زن ایران تا چند

شرف و عزت هر کس بود از علم و کمال

تاج عزت نبود بر سر نسوان تا چند

روح بیمار بود در تن مردم تا کی؟

اندر این ملک خدا را تن بی جان تا چند

زن که باشد گل ارزنده بستان وجود

در بر هموطنان خوار بدین سان تا چند

هر کسی برد برون گوهر علم از این بحر

ما زنانیم چنین غرقه ز توفان تا چند

دیگران گوی هنر برده ز میدان تا کی؟

ما بمانیم در این کلبه احزان تا چند؟

بهره مند آن که بود از زر و زور و منصب

نظری هیچ ندارد به فقیران تا چند(2)

در شعر زنددخت دیگری آزادی به معنای بی بند و باری را نفی و محکوم می کند و بیان می دارد که منظورش از آزادی برای زنان، فراهم بودن امکان کسب دانش است و مادری که عفت و فضل و هنر را یک جا داشته باشد فرزندانی توانا و برومند پرورش خواهد داد:

… در آن کشور ترقی هست و استقلال و آزادی

که زن چون مرد، آزاد است و کس او را نیازارد

نه آزادی بود بی بند و باری، در ره تقوا

بود آزادی اندر کسب دانش تا ثمر آرد

هر آن مادر که او را عفت و فضل و هنر باشد

توانا پرورد فرزند و از دامان گهر بارد …(3)

در غزلی دیگر به مقام و جایگاه زن در فرهنگ جامعه اشاره می کند و روشنی آفاق فرهنگی جامعه بشری را از پرتو خورشید زن می بیند. آنگاه به بیتی از یک غزل سعدی اشاره می کند و دانش مرد را زاییده معرفت زن می داند و نتیجه می گیرد که به اقتضای حدیث شریف، «طلب العلم فریضة علی کل مسلمٍ» دانش آموزی را برای زن و مرد واجب می شمارد:

همچو خورشید، جمال تو ز هر در که درآید

باب علم و هنر و فضل و سعادت بگشاید

نور خورشیدی و روشن همه کشور ز وجودت

روشن آری شود آفاق چو خورشید درآید

این سخن گفته سعدی است که در شأن تو زیبد

گویم امروز که الحق همه در حق تو شاید

«صبر بسیار بباید پدر پیر فلک را

تا دگر مادر گیتی چو تو فرزند بزاید»

گر که از علم و هنر زنده شود ملت ایران

ذلت جهل هم از عزت دانش به سر آید

نه ترقی کند ایران مگر از دانش مردان

دانش مرد هم از معرفت مام بباید

طلب علم برای زن و مرد است چو واجب

جهد تو ای زن ایران به ترقی بفزاید

«زند» دلبسته ایران بود و دانش نسوان

از در علم و هنر این همه نومید نشاید(4)

  • ژاله فراهانی

بانو عالم تاج قائم مقامی، متخلص به «ژاله» از شاعران توانا و در عین حال گمنام ایران است. شعرهای به جا مانده از او، متأسفانه بسیار اندک است و قسمت اعظم اشعار او از بین رفته است اما از همین بخش به جا مانده قوت و استحکام شعر او به خوبی آشکار است. در بین شاعران زن تاریخ ادبیات ایران، ژاله از چهره های کمیاب و نادر است. ذوق ظریف و طبع نازک و خیال گسترده او در شعرهایش نمود کامل دارد. محتوای شعرهای ژاله بیشتر بر محور مردستیزی و زن مداری و دفاع از زن دور می زند. او جهان زن را جهانی اسارتبار و محدود و زندگی خود را دفتری غم آگین و مرگبار می داند:

آن شنیدستم که در دنیای زن

بوالعجب ننگی است با جان زیستن

زندگی با جان حیوانی سرشت

چیست دانی همچو حیوان زیستن

در جهان زن، نشاط زندگی

نیست جز با عشق جانان زیستن

زندگی بی عشق شاید کرد لیک

بی امید عشق نتوان زیستن

پس حیات من غم آگین دفتری است

داستانش مرگ و عنوان زیستن

گر تو را عشق و امید عشق نیست

می توان باری به احسان زیستن

ور نه خیر و نه محبت نه امید

چیست دانی معنی آن زیستن

زاغ وش اندر پلیدیهای خلق

زیستن وانگه فراوان زیستن(5)

عالم تاج بیش از شانزده سال نداشت که به عقد ازدواج مردی چهل و پنج ساله و اهل جنگ و شکار و بیگانه از عالم ذوق ادب به نام علی مرادخان میرپنج از رؤسای خوانین بختیاری در آمد. این پیوند ظاهرا به علت مشکلات مالی پدر عالم تاج صورت گرفته بود. شرایط ناگوار زندگی با مردی که از عالم هنر درکی ندارد روح عالم تاج را آشفته و پریشان و از زندگی مأیوس کرده بود. شاعر در قطعه ای شوهرش را به زشتی تمام وصف می کند و از درشت خویی و خشونت و بی مهری او سخت می نالد:

… نه علقه فرزند و زن در او

نه ز الفت سامان در و سری است

اسب است و تفنگ است و پول و پول

گر در نظرش نقش دلبری است

فردوسی و شهنامه است و بس

گر دفتر شعری و شاعری است …

گر گویمش ای مرد من زنم

زن را سخن از نوع دیگری است

آسایش روح لطیف زن

فرزندی و عشقی و همسری است

من عاشق صلحم نه اهل جنگ

ور خود به مثل جنگ زرگری است

خندد به من آنسان که خنده اش

بر جان و دل خسته، خنجری است

آنگاه به ذکر جایگاه زن و مرد دربار و عامه می پردازد که در باور عوام، مرد تا حد خدایی زن، ارج می یابد اما شاعر بر این تلقی نابجا می شورد و مردانی از سنخ شوهر خود را بلای مقدر و ناچار می داند. «ژاله» زن را مجسمه خضوع و کرنش، و مرد را تصویری از غرور و تکبر می داند. او زن بودن را در شرایطی که خود در آن می زیست همانند عدم و نیستی و مرادف با بازیچه بودن و بی ارادگی می داند:

گویند خدای زنان بود

مردی که بر او نام شوهری است

مرد است و خدای وجود ماست

نی نی که بلای مقدری است

زن چیست خضوع مجسمی

و آن مرد غرور مصوری است

گر زندم از خود مخیری

ور کو بدم از قهر قادری است

آری بود او مرد و من زنم

زن ملعبه خاک بر سری است

من کیستم آوخ ضعیفه ای

کش نام و نشان طعن است و تسخری است

دردا که در این بوم ظلمناک

زن را نه پناهی نه داوری است

گر نام وجود و عدم نهند

بر مرد و به زن نام درخوری است …(6)

نارضایتی شاعر از اخلاق همسرش و پشیمانی از ازدواج با او ـ که خود آن را یک ازدواج سیاسی می دانست ـ سبب شده بود تا او به تمام زندگی نگاهی تیره و تاریک داشته باشد و تمام هستی را آمیزه ای از ملالت و کسالت و تردید و زن را بازیچه ای بی اراده و ناتوان و آتش سوزنده افروخته در اشک فریب بداند:

«تصویر هستی»

زندگانی چیست نقشی با خیال آمیخته

راحتی با رنج و عیشی با ملال آمیخته

عیش و نوشی جمله در کین و حسد آویخته

زر و مالش جمله با وزر و وبال آمیخته

اصل امکان چیست وین انسان کبراندوز کیست؟

منظری از هر طرف با صد سؤال آمیخته

هر یقینش با هزاران ریب و شک پرداخته

هر دلیلش با هزاران احتمال آمیخته

مرگ دانی چیست درسی با هراس آموخته

با سکوتی جاودان با قیل و قال آمیخته

پرتو لرزان امید این چراغ زندگی

شعله ای زیباست با باد محال آمیخته

چیست زن ای وای این بازیگر این بازیچه چیست؟

خلقتی مکروه با غنج و دلال آمیخته

زشت خویی را فرو پوشانده با رنگ و جمال

ضعف روحی را به روی احتیال آمیخته

آتش سوزنده در اشک فریب افروخته

شهوتی یا عفتی بی اعتدال آمیخته

مرد این شخصیت بی قدر این هیچ این علم

کاسمان گویی گلشن را با ضلال آمیخته

کیست آخر جز فراهم ساز ناخوش لقمه ای

لقمه ای با اشک و با خون عیال آمیخته

رایت عزم الرجالش ساز ناخوش لقمه ای

لیک در حزم النساء عزم الرجال آمیخته

الغرض گر نقش هستی را نکو بیند کسی

یک جهان زشتی است با قدری جمال آمیخته(7)

در شعری دیگر مردان را از رنج زنان بیگانه می داند که حال صاحب درد را بی درد نمی داند و می گوید: تمام محدودیتهای اجتماعی و عرفی و شرعی تنها بر دست و پای زن سنگینی می کند ولی مردان زیر بار این محدودیتها نمی روند. شاعر، زنان را به تلاش برای ابراز هویت و جایگاه واقعی خود فرا می خواند و تأکید می کند که مردان نیز نیرویی بیشتر از ما ندارند:

مرد اگر زن را بیازارد به عمدا مرد نیست

کاگهی بی درد را از حال صاحب درد نیست

قید عفت، قید سنت، قید شرع و قید عرف

زینت پای زن است از بهر پای مرد نیست

آخر ای زن جنبشی کن تا ببیند عالمی

کانچه ما را هست هم زان بیشتر در مرد نیست

در شعری دیگر زیر عنوان «زن و آینه» به تنهایی و رنج زن اشاره می کند و می گوید: همدم زن از تولد تا مرگ تنها عشق و آینه است. می دانیم که آینه نماد صداقت و صافی و صراحت و انعکاس است و شاعر با تشبیه زن به آینه، این صفات را در نظر داشته است. شاعر به بستگی عشق و حسن به یکدیگر اشاره می کند و آینه را به عنوان منعکس کننده حسن به عنوان یک نماد مد نظر قرار می دهد:

من در این رنج آشنا تنها و تنها آینه

با که گویم گر نگویم درددل با آینه

با زبانم من خموش اینجا و رو در روی من

بی زبان نکته پرور هست گویا آینه

همدم زن از دل گهواره تا دامان گور

عشق و آیینه است خوشا عشق و خوشا آینه

مر زن و آیینه را گویی که یکجا زاده اند

وز صحیفه آب کوثر کرده حوّا آینه

عشق رونق بخش حسن و حسن جان افزای عشق

خوش دمی کاین هر دو را خواند به یکجا آینه

اعتمادی طرفه دارد زن به حسن خویشتن از آنک

می دهد او را نویدی شادی افزا آینه

آرزوی باطنش رنگ حقیقت می دهد

زشت را ور نه کجا گفته است زیبا آینه

لیک من دانم که دوران جوانی گشته طی

گر بگوید ور نگوید بی محابا آینه

رخت بر پشت صبا بسته است حسن روی من

با خموشی گفته این را آشکارا آینه

… جنس زن را صبر از نان هست و از آینه نیست

گو نباشد هیچ کس چون هست با ما آینه(8)

ژاله در قطعه ای به نابرابری موجود در جامعه بین زن و مرد اعتراض می کند. در قطعه «فرق مرد با زن» می گوید: اگر چه در دستگاه آفرینش مرد و زن یکسان آفریده شده اند اما زن در محیطی بسته عمر خود را سپری می کند. او علت محرومیت زنان را دخالت دست قدرت مردان در سرنوشت زن می داند و معتقد است برای بیرون آمدن از این محبسهای تاریک، زن باید تلاش کند هر چند که دست و پایش هم نیز بسته است:

«فرق مرد با زن»

خواهرم پرسید فرق مرد و زن در چیست گفتم

گویمت این قصه رابا نکته ای سربسته اما

در دکان آفرینش جنس ما و اوست یکسان

عمر ما طی می شود در کیسه ای دربسته اما

بر فراز کاخ هستی او به پرواز است و ما هم

جنبشی داریم در کنج قفس سربسته اما

دست قدرت غرس کرده است از ازل باغ جنان را

زیر پای مادران بر روی ما در بسته اما

ناامید از بخت نتوان شد به کس درهای رحمت

پیش روی ماست تا دامان محشر بسته اما

گر نبازی خویش را ای آشیان گم کرده اما

غیر از این ره نیز باشد راه دیگر بسته اما

تا برون آید زن از این محبس مرد آفریده

دست و پا باید که هست ای جان خواهر بسته اما(9)

قصیده شکوائیه او که در ذم شوهر خود سروده است، عمق مظلومیت و رنجکشی او را که به سبب شرایط نابسامان اقتصادی خانواده اش مجبور به وصلتی نامتناسب شده بود نشان می دهد. او تسریع در شوهر دادن دختر را پیش از بلوغ عقلی و جسمی ناروا می داند و بر آزادی زن در انتخاب همسر به عنوان یک حق مسلم تأکید می کند و مادران را از اجبار دختر به بلی گفتن برحذر می دارد:

مرد سیما ناجوانمردی که ما را شوهرست

مر زنان را از هزاران مرد نامحرم تر است

آن که زن را بی رضای او به زور و زر خرید

هست نامحرم به معنی ور به صورت شوهر است

گرچه در ظاهر رضای ماست سامان بخش کار

لیک لبهای «بلی گو» بر دهان مادر است

شرط تزویج ار بود نه سالگی در دین ما

هم بلوغ جسمی و عقلی دو شرط دیگر است

در دگر جا دختر نه ساله گر بالغ شود

جان خواهر جای آن سودان، نه در این کشور است

دختر نه ساله شوهر را چه می داند که چیست

کی عروسک باز را جامه عروسی درخور است …

مردی ای خواهر به روی جامه و اندام نیست

این عوارض جملگی فرعست و اصلش جوهر است …

نقش مردی را علاماتی است پیدا و نهان

وانکه را اینها نباشد هر که باشد بی فر است

روح روشن، خوی خوش، دست قوی، طبع کریم

هر که دارد گرچه مملوک است بر زن سرور است

اینچنین مرد ار زر و سیمش نباشد گو مباد

زان که او را خوش خویی سیم است و خوشنامی زر است

مجملی گر بایدت از این مفصل گوش کن

آن که با همسر بود صافی درون، او شوهر است

وینچنین شوی ار نصیب توست شادا عالمت

ورنه آن نامحرمی کت گفتم آن دردسر است(10)

محدوده ستیز او در شوهرش متوقف نمی شود و او با تمام توان خود به ستیز با جنس مرد می پردازد. او مرد شدن را کاری آسان و زن شدن را کاری عظیم و شگرف می داند و زن را سراپا مهر و دوستی می داند. او مردان را دعوت به مردمی و نوعدوستی و مهربانی می کند و از مردی قهرآمیز برحذر می دارد:

مرد اگر با زور و زر آراست لشکر باک نیست

بی زر و بی زور من بر قلب آن لشکر زنم

نام مردی بر تو ای ننگ آزما فرخنده باد

من زنم و نیک به نام نیک زن ساغر زنم

گر تو را شمشیر در دست است و بازو آهنین

من به نوک خامه پهلو با پرندآور زنم

مرد گشتن کار سهل و زن شدن کاری شگرف

کیست منکر تاش ره با عقل برهانگر زنم

مردی ار در فره علم است این میدان و گوی

دانشی مردا بیا تا خامه بر دفتر زنم

گر شهامت جور و بیداد است ارزانی تو را

ور به مردم دوستی تا حلقه بر آن در زنم

زن سرا پا مهر و پا تا سر فروغ دوستی است

تیرگی بگذار تا چون مه سر از خاور زنم

مردمی بنما نه مردی، عدل و دین بنما نه جور

تا سرای کینه را قفل صفا بر در زنم

مرد کردارم من اما دعوی مردیم نیست

گام در این تنگ میدان ناکسم من گر زنم …(11)

شاعر در شعری دیگر چنان ابراز می کند که مردی امتیاز و برتری ای است که مردان دارند. او سعی دارد به هر وسیله دعوی مردی و مردانگی خود را به اثبات برساند. او افکار خود را با آنکه ضد مرد است، مردانه معرفی می کند. و از مردی تنها معنی شجاعت و جسارت را در نظر دارد نه معنی جنسیتی آن را:

من نه مردم لیک چون مردان به بازار وجود

های و هویی می کند افسانه سودای من

بر کند ای مرد آخر گوش سنگین تو را

منطق گویای من شعر بلند آوای من

من نه مردم لیک در اثبات این شایستگی

شور و غوغا می کند افکار مردآسای من

ای برادر گر به صورت زن همانا مرد نیست

نقش مردی را به معنی بنگر از سیمای من

باش تا بینی که زن را با همه فرسودگی

صورتی بخشد نو آیین، طبع معنی زای من

از تو گر برتر نباشد جنس زن، مانند توست

گو خلاف رای مغرور تو باشد رای من

دوره احقاق حق خویش و حق نوع خویش

رسم و آیین مدارا نیست در دنیای من

پنجه اندر پنجه شیران مرد افکن زنم

از گری چون سر برآرد همت والای من

باکی از توفان ندارم ساحل از من دور نیست

تا نگویی گور توست این سهمگین دریای من

من به فکر خویشم و در فکر هم جنسان خویش

گر نباشد گو نباشد مرد را پروای من

گر به ظاهر ناتوانم لیک با زورآوران

کوهی از فولاد گردد خود تن تنهای من

زیر دستم گو مبین ای مرد کاندر وقت خویش

از فلک برتر شود این بینوا بالای من

  • شاهین فراهانی

فاطمه سلطان ادیبة الزمان فراهانی متخلص به شاهین، خواهر ادیب الممالک فراهانی است. او در شعری با عنوان پیام به بانوان، آنان را به کسب علم و کمال فرا می خواند:

پیام من به شما ای مخدرات وطن

که هست خاطرتان جمله محو و مات وطن

چو دختران وطن علم و دانش آموزند

شوند از اثر دانش امهات وطن

زنان به جسم وطن روح و مردها جسمند

ز روح و جسم بود جنبش و حیات وطن

کنید سعی که این دختران برافرازند

بر آسمان ید بیضا ز معجزات وطن

ز همت سر انگشت نازپرورشان

شود گشوده گرهی ز مشکلات وطن(12)

«شاهین» در شعری دیگر به برابری زن و مرد و بلکه برتری زن بر مرد تأکید می کند. او زن را مثال روح، و مرد را مثال جسم می داند که خرمی و خوشی روح بر تن تأثیر می کند. آنگاه برای اثبات برابری زن و مرد از چنگال شیر ماده و شیر نر تمثیل می جوید و سپس به نمونه هایی از زنان برتر تاریخ اشاره می کند که به مقامات رفیع معنوی رسیدند و در پایان زنان را خاستگاه و منشأ و زادگاه کمال می داند و فراخور مدح و لایق تمجید:

چو آفتاب پدیدار شد ار بک چند

نهفته بود هنر در زنان دانشمند

زنان مشابه روحند و نوع مردان جسم

ز جان روشن باشد همیشه تن خرسند

یکی است ناخن و چنگال شیر ماده و نر

یکی است لعل بدخشان به تاج و گردنبند

مگر نه حضرت صدیقه دخت پیغمبر

فکنده بالش رفعت فراز چرخ بلند

مگر نه مریم با نفس خود مجاهده کرد

سپس مر او را با روح قدس شد پیوند

مگر نه آسیه شد در خضوع بی همسر

مگر نه رابعه بد در خضوع بی مانند

زنان فراخور مدحند و لایق تمجید

که امّهات کمالند و مستحق پسند

ادامه دارد.

ــــــــــــــــــــــــــــ

1ـ بصاری، طلعت، زنددخت، تهران، انتشارات طهوری، چاپ اول، 1346، ص 52 و 53.

2ـ همان، ص 53 و 54.

3ـ همان، ص 55.

4ـ همان، ص 56.

5ـ دیوان عالم تاج قائم مقامی (ژاله)، به کوشش حسین پژمان بختیاری، ص 3 ـ 5.

6ـ همان، ص 19 و 20.7ـ همان، ص 11.

8ـ همان، ص 8 ـ 9.9ـ همان، ص 13.

10ـ همان، ص 70 ـ 72.11ـ همان، ص 79 و 80.

12ـ مشیر سلیمی، علی اکبر، زنان سخنور، تهران، مؤسسه مطبوعاتی علی اکبر علمی، 1333، دفتر اول، ص 287.

پدیدآورنده: م.لنگرودی

شمس کسمايي

شمس کسمايي که به سال ۱۲۶۲ ه. ش. در يزد زاده شد بود، پس از ازدواج به همراه همسرش، که تاجر چاي بود، به عشق آباد روسيه (مرکز ترکمنستان کنوني) رفت. وي پس از چهار سال اقامت و به دنبال ورشکستگي شوهرش در سال ۱۲۹۷ ه.ش به همراه همسر و دو فرزندش (صفا و اکبر) به ايران بازگشت و در تبريز، که مقارن آن سالها مرکز جنب و جوش فکري و سياسي بود، ساکن گرديد. از همان آغاز به گروه نويسندگان نشريه تجدد به ميانداري تقي رفعت پيوست و در تحرکات اجتماعي و انقلابي آذربايجان مشارکت فعال داشت. در همين زمان پسرش، که نقاش چيره دستي بود و با چند زبان آشنايي داشت، در مبارزات جنگل کشته شد. ابولاقاسم لاهوتي در شعري با عنوان عمر گل به دلداري مادر داغدار شتافت و خطاب به شمس سرود:
در فراق گل خو اي بلبل
نه فغان برکش و نه زاري کن
صبر بنما و بردباري کن
مکن آشفته موي چون سنبل

شمس زني روشنفکر و آزادي خواه و مستقل بود. زبان روسي و فارسي ميدانست، در آذربايجان ترکي هم آموخت. پس از کشته شدن رفعت و روي کار آمدن رضاشاه، جمع مبارزان آذربايجان پراکنده شدند. همسر شمس به سال ۱۳۰۷ش در گذشت. او با تنها دخترش صفا به يزد رفت و بعد از آن که با شخص ديگري به نام محمدحسين رشتيان ازدواج کرد، زندگي خود و خانواده اش را به تهران منتقل کرد. سالهاي پاياني عمر او در تهران به گوشه نشيني گذشت، با اين حال خانه اش محل رفت و آمد روشنفکران بود تا اين که در سال ۱۳۴۰ ه.ش در گذشت. از اشعار او مقدار کمي باقي مانده است.
از شمس کسمايي در شهريور ماه ۱۲۹۹ش در مجله آزاديستان قطعه شعري با پاره هايي فارغ از قيد تسوي و قافيه بندي معمول پيشينيان منتشر شد که تقليد گونه اي از اشعار اروپايي بود و جزو نخستين نمونه هاي تجدد در شعر فارسي به شمار مي آيد. اينک بخشهايي از آن قطعه:

پرورش طبيعت
ز بسياري آتش مهر و ناز و نوازش
از اين شدت گرمي و روشنايي و تابش
گلستان فکرم
خراب و پريشان شد افسوس
چو گلهاي افسرده افکار بکرم
صفا و طراوت زکف داده گشتند مايوس

بلي، پاي بر دامن و سر به زانو نشينم
که چون نيم وحشي گرفتار يک سرزمينم
نه ياري خيرم
نه نيروي شرم
نه تير و نه تيغم بود، نيست دندان تيزم
نه پاي گريزم
از اين روي در دست همجنس خود در فشارم
ز دنيا و از سلک دنياپرستان کنارم
برآنم که از دامن مادر مهربان سر برآرم

منبع> مریم حسینی > کارنامه صد سال شعر زن> .www.womenpoetry.blogfa.com .

پروین اعتصامی

اعتصامی در ۲۵ اسفند ۱۲۸۵ خورشیدی در شهر تبريز به دنیا آمد. پدرش یوسف اعتصام الملک
او در سال ۱۲۹۱ به همراه خانواده اش از رشت به تهران مهاجرت کرد؛ به همین خاطر پروین از کودکی با مشروطه‌خواهان و چهره‌های فرهنگی آشنا شد و ادبیات را در کنار پدر و استادانی چون دهخدا و ملک الشعرای بهار آموخت. در دوران کودکی، زبان‌های فارسی و عربی را زیر نظر معلمان خصوصی در منزل و زبان انگلیسی را در مدرسه امریکایی‌ها فراگرفت.
پروین در سن ۲۸ سالگی در تیر ماه ۱۳۱۳ با پسرعموی پدرش فضل الله اعتصامی (رئیس شهربانی وقت کرمانشاه) ازدواج کرد ولی این ازدواج به دلیل عدم تناسب فرهنگی بین زوجین در مرداد ۱۳۱۴ به جدایی انجامید. در همین سال‌ها بود که پروین در کتابخانهٔ دانشسرای عالی به عنوان کتابدار به کار مشغول شد.

پروین به تشویق ملک‌الشعرای بهار در سال ۱۳۱۵ دیوان خود را منتشر کرد.
دیوان پروین، شامل ۲۴۸ قطعه شعر می باشد، که از آن میان ۶۵ قطعه به صورت مناظره است. اشعار پروین اعتصامی بیشتر در قالب قطعات ادبی است که مضامین اجتماعی را با دیدهٔ انتقادی به تصویر کشیده است.

دیوان پروین، شامل ۲۴۸ قطعه شعر می باشد، که از آن میان ۶۵ قطعه به صورت مناظره است. اشعار پروین اعتصامی بیشتر در قالب قطعات ادبی است که مضامین اجتماعی را با دیدهٔ انتقادی به تصویر کشیده است.

اشعار او را می‌‌توان به دو دسته تقسیم کرد: دسته اول که به سبک خراسانی گفته شده و شامل اندرز و نصیحت است و بیشتر به اشعار ناصرخسرو شبیه است. دسته دوم اشعاری که به سبک عراقی گفته شده و بیشتر جنبه داستانی به ویژه از نوع مناظره دارد و به سبک شعر سعدی نزدیک است. این دسته از اشعار پروین شهرت بیشتری دارند
با آن که نوشته اند «پروين» دختري کمرو و خجالتي بوده است، او به «آزادي نسوان» از دل و جان اعتقاد داشته و سالها پيش از آن که به فرمان «رضاشـاه» در 17 ديماه 1314، کـشف حجـاب در ايران عملي گردد، او در خردادماه 1303 خورشيدي در خطابهاي با عنوان «زن و تاريخ» در روز جشن فارغ التحصيلي خود در مدرسه ي «اُناثيه ي آمريکايي تهران»، از ستمي که در طي قرون و اعصار، در شرق و غرب به زنان روا داشته اند، سخن گفت ….
بديهي است دختري که در مدرسه ي آمريکايي تهران تحصيل کرده و با فرهنگ و اوضاع اجتماعي اروپا و آمريکا آشناست، وقتي در 17 دي 1314 خبر کـشف حـجاب و آزادي زنان را مي شنود، آن را از سر اعتقاد تأييد ميکند و بدين مناسبت قصيده اي در 26 بيت با عنوان «گنج عفــت» مي سرايد و اقدام «رضاشـاه» را در سه بيت پايان آن – به صورت بسيار معقولي- مورد ستايش قرار ميدهد:

« خسروا، دست تـــواناي تو آسان کــرد کــــــــار
ور نه در اين کـــــار سخت، اميــــــد آساني نبود
شه نميشد گر در اين گمگشته کشتي ناخداي
ســـــاحلي پيـــدا از اين درياي طوفاني نبــــــود…»

سال شمار زندگی پروین

25/2/1285 خورشيدي:  تولد در تبريز.

1291: مهاجرت به تهران با خانواده.

1292: سرودن اولين اشعار.

1293: سرودن شعر به سبك انوري.

1303: فارغ التحصيل از مدرسه.

1303: ايراد خطابه­ي ” زن و تاريخ”.

1313: ازدواج با پسرعموي پدر ( همايون فال ).

1313: بازگشت به منزل پدر.

11/5/1314: جدايي از همسر.

1314: آغاز به كار در كتابخانه­ي دانشراي عالي.

1314: چاپ اول ديوان اشعار.

1315: دريافت مدال لياقت از وزارت فرهنگ.

12/10/1316 : مرگ پدر ( اعتصام المك ).

3/1/1320: تاريخ بستري شدن در اثر بيماري حصبه.

16/1/1320: تاريخ درگذشت.

1320: چاپ دوم ديوان.

26/2/1352: درگذشت مادر ( اخترالملوك ).

———-

نابرابریهای جنسییتی و طبقاتی در شعر پروین

منبع > ابوالفضل ذوالفقاري، مسلم ميرزايي

پروين اعتصامي شاعري است كه از دوران نوجواني با بهره گيري هنرمندانه از نظم و ادبيات فارسي، به انتقاد از شرايط موجود و بيان كاستي هاي جامعه خويش مي پردازد، ديوان اشعارش به عنوان تنها يادگار از او، سرشار از مناظره ها، تمثيل ها و كنايه ها با مضامين اجتماعي است. در اين مقاله به بررسي جامعه شناختي نابرابري هاي اجتماعي و طبقاتي از نگاه پروين اعتصامي پرداخته و سعي در معرفي اجمالي ديدگاه او در اين مورد مي شود. هم چنين از شرايط سياسي و اجتماعي كه پروين از آن ها متأثر بوده صحبت شده و از نگاه او به زن و نظريه اش در باب رهايي زنان و ظلم ستيزي پروين، مطالبي ارايه مي شود.

  • جهان ملک خاتون

اکنون شاید در حدود ۶۰۰ سال از زمان جهان ملک خاتون – شاعره‌ی قرن هشتم- می‌گذرد، به زنان شاعر پیش از او که کم و بیش اشعاری از آنها باقی مانده؛ از قبیل رابعه قزداری و مهستی گنجوی کاری نداریم، چرا که اگر در مقام مقایسه برآییم، شعرهای رابعه بسیار شورمندتر از شعر‌های اوست، و نیروی خیال هم در شعر مهستی قابل قیاس باجهان ملک خاتون نیست.
آنچه این نوشتار را به پیش می‌راند، فقط جسارت او در قرن هشتماست که در آن زمان‌های دور و دیر وی بر آن واداشته که شعر‌هایش را ثبت و ضبط کند و از آنها دیوانی فراهم آورد و صد البته که او این سد را با دشواری بسیار شکسته است. و دیگر این تأسف که چرا بعد از اینکه او این دشوار را از پیش پا برداشته، شاعره‌های بعدی، از او پیروی نکرده اند، راه او را ادامه نداده اند و باز هم همچنان در پرده و حجاب شعر سروده اند و تا دوران فعلی هیچیک از آنان اقدام به جمع آوری اشعار خود نکرده و دیوانی از خود برای آیندگان به میراث نگذاشته اند.

بیشتر زبان شناسان بر این باورند که زبان فارسی یکی از زبان‌های شگفت انگیز و آهنگین جهان است و پر واضح است که چنین زبانی می‌تواند شاعران بسیاری را در دامان خود بپروراند و با اینکه در میان این شاعران، تعداد شاعران زن هم کم نبوده، اما معلوم نیست که چرا از آنان رد پایی روشن و در خور اعتنا باقی نمانده و چرا کتاب‌های تاریخ ادبیات و تذکره‌های شاعران را انبوهی از مردان شاعر پر کرده‌اند؟
با نگاهی دوباره به تاریخ شعر فارسی از آغاز در می‌یابیم که تعداد زنان شاعر _ آنان که کم و بیش به آوازه ای رسیده اند، بسیار اندک و به قولی انگشت شمار است. در این میان فقط می‌توان به رابعه و مهستی نخستین شاعره‌ها اشاره داشت و بعد با فاصله‌ی بسیار از عالمتاج فراهانی (ژاله قائم مقامی ۱۲۳۳ شمسی) نام برد، سپس به پروین (۱۲۸۵) زسیدو بعد هم از قرةالعین (۱۲۹۲)یاد کرد و حساب بعد از آنهم که به دوره‌ی جدید شعر فارسی می‌رسیم، دیگر جداست.
تردیدی نیست که در این میان، زنان شاعر دیگری هم بوده اند اما یا از آنها چیزی باقی نمانده ،یا بجز دو سه خطی از یک غزل ناقص یا دوسه تک بیتی چیزی باقی نمانده که اگر هم نمی‌ماند سنگین تر بود و راستش را بخواهید از رابعه و مهستی هم بجز یکی دو غزل و یا تعدادی رباعی چیزی در دست نیست. از شعر‌های شور انگیز طاهره هم، با اینکه با زمان امروز چندان فاصله ای ندارد بجز مجموعه ای مخدوش چیزی ضبط نشده، چرا که در مورد اشعاری که به قرةالعین منسوب است، نظرهای مختلفی داده شده و بعضی از تذکره نویسان شعرهای او را به شاعرانی از قبیل«صحبت لاری»، «ام‌هانی»، «عشرت شیرازی» و دیگران نسبت داده اند و اصلا ً چرا راه دور برویم از شمس کسمایی هم که از پیشگامان شعر نو به حساب می‌آید و مرگش در سال ۱۳۴۰ خورشیدی اتفاق افتاده، بجز چند قطعه ی پراکنده در اینجا و آنجا چیزی باقی نمانده و به روایتی دیوانش گم شده است.
باز جای شکرش باقی است که از پروین اعتصامی‌ مجموعه‌ی کاملی برای ما به میراث رسیده، هر چند که به نقل قول از دکتر محمد جواد شریعت: «پدر پروین تا قبل از ازدواج با طبع دیوان شاعره‌ی عزیز ما موافقت نمی‌فرمود، زیرا اختمال می‌داد که در این مورد سو ءتعبیر شود و طبع دیوان را تبلیغی برای به دست آوردن شوهر کنند.»(۱)
و جای شکر بیشتر هم اینکه پژمان بختیاری فرزند خلف ژاله اقدام به جمع آوری اشعار مادر نموده و آنها را از آسیب‌های زمان حفظ کرده است. البته جا دارد که در اینجا درودی جانانه به روان حبیب یغمایی، مدیر ماهنامه یغما فرستاد، زیرا هم او بود که پژمان را به این کاربرانگیخت. درباره‌ی تاریخچه‌ی آن روایت است که پژمان بختیاری که یکی از همکاران و همراهان ماهنامه‌ی یغما بوده، روزی در دفتر مجله‌ی یغما شعری از مادر می‌خواند، حبیب یغمایی با پافشاری از او می‌خواهد که چندی از اشعار مادر را که تا آن زمان جایی به چاپ نرسیده بوده، در اختیار ماهنامه‌ی یغما بگذارد. پژمان می‌پذیرد و به این ترتیب قصیده‌ی «شوهر» در یغما/ آذرماه ۱۳۴۳، و قطعه‌ی «پس از مرگ شوهر» در یغما/بهمن ماه ۱۳۴۳ و شعر «تصویر هستی» دریغما/ اسفند ۱۳۴۳ چاپ می‌شوند و خوانندگان را بسیار شگفت زده کرده و وادار به نوشتن نامه‌های ستایش آمیز می‌کند، چنانکه حبیب یغمایی در این مورد می‌نویسد:
«اشعار ژاله سخت مورد پسند و ستایش دانشمندان واقع شده و حق هم همین است. تصور می‌رود که پژمان بعضی از کلمات قصیده‌ی «شوهر» را تغییر داده از جمله به نظر می‌رسد که مصراع اول این قصیده بوده است هم بستر من طرفه شوهری است نه همصحبت من و امکان دارد چند بیتی را هم حذف کرده باشد که اگر این حدس صائب باشد، خوب نکرده است.»
اما از جمله خوانندگانی که به ستایش برمی‌خیزند دکتر باستانی پاریزی و نیز شخصی به نام محمد جواد شریعت است که قطعه شعری بدین مضمون می‌سراید:
دوش خواندم ز نامه ی یغما
چامه ای نغز و شعر چون شکری
لفظ و معنی ز غایت خوبی
هر یکی بود بهتر از دگری
لفظ در حد اعتدال و کمال
معنی اش سوی ذوق و عشق دری
چامه ای سخت استوار چنانک
خوبی اش را نبود حد و مری
وین عجب بین که چامه ای چونان،
بود از بانوی لچک به سری
شعری از بانویی، ولی خواهم
از یکی مرد همچو آن اثری
بود از «ژاله» مادر «پژمان»
که او شاعری است با هنری
کاش «یغما» همیشه اینسان بود
گرچه اینگونه هست بیشتری
شاد بادا همیشه «یغمایی»
که کند یاد صاحب ِ نظری
خوان یغمای او بود جاوید
که ورا هست نیک ما حضری
رحمت حق به مادر پژمان
که بدین خوان نهاد نقل تری
پس از آن پژمان با توجه به استقبال خوانندگان و نیز اصرار حبیب یغمایی اقدام به چاپ دیوان شعر مادر می‌کند.
و اما علت اینکه چرا از دیگر زنان شاعر مجموعه ای در دست نیست و چرا احساس شاعرانه ی زنانه در غبار زمان به فراموشی کشیده شده، این است که در آن زمان‌ها که مردان به سادگی می‌توانستند در میدان شعر و شاعری بتازند و از تمامی‌احساسات رزمی ‌و بزمی ‌خود به آشکار سخن بگویند، بازگویی احساسات شاعرانه برای زنان غیر مجاز و ناپسند شناخته می‌شده و سرکوب می‌گردیده و اگر زنی شعری می‌سروده به فساد ذهنی محکوم می‌شده است. بنابراین زنان شاعر پیشه ای که از این موهبت الهی برخوردار بودند، بجای آنکه بر خود ببالند، احساس گناه می‌کردند و چون به حال درونی خود راه می‌یافتند و شعری می‌سرودند، یا آن را پنهان و معدوم می‌کردند و یا اینکه آن را پشت تخلص‌های محقرانه ای از قبیل ضعیفه، کنیزه، عاجزه، افسرده، ملولی ، حجابی، عفتی، کمینه، بی‌نشان و خلاصه از این دست تخلص‌ها، مدفون می‌ساختند که سراینده به درستی شناخته نشود.
این است که سراسر تذکره‌های زنان، از قبیل «از رابعه تا پروین» پر است از اینگونه نام‌های عاریتی محقرانه و یکی، دو بیتی که به هر کدام از این نام‌های نامشخص منسوب است که درنگ به روی این مسأله می‌تواند کاملا ً موقعیت زن شاعر و بطور کلی موقعیت زن را در آن دوران آشکار سازد. از این گذشته بسیاری از این بیت‌های پراکنده هم فاقد زنانگی شاعرانه است، زیرا بعضی از این شاعران برای پنهان کردن حال و هوای زنانه، دست به سرودن شعر‌های مردانه زده، بدینگونه که خود را مرد پنداشته و معشوق خود را زن.
مثلا ًشاعره ای با تخلص «همدمی» خود را در مقام مجنون و معشوق را لیلی می‌انگارد و می‌گوید:
مجنون صفت از عشق بتان زار و نزارم/ دیوانه‌ی لیلی صفتانم چه توان کرد؟
یا شاعره ای به نام «حیات یزدی» در قرن دهم چون مجنون و فرهاد به دنبال عشق لیلی و شیرین است:
صحبت شیرین لبی، لیلی عذاری کرده ام پیدا/ در این ایام خوشحالم که یاری کرده ام پیدا
به یاد لعل شیرین می‌کنم چون کوه کن جایی/ چو فرهاد از برای خویش کاری کرده ام پیدا
و شاعره ای دیگر به نام «سلطان» معشوق خود را به صورت حوری بهشتی متجلی می‌کند:
با خیال تو و کوی تو نخواهیم بهشت/ حور چون تو و چون کوی تو کی هست بهشت؟
بعضی از زنان هم که شور شاعرانه داشتند، اما جسارت زنانه نداشتند، شعر را به شعار بدل کردند و به شعر‌های میهنی و اخلاقی روی آوردند و ندای آزادی و درس اخلاقیات سر دادند:
ایرانیان که فر کیان آرزو کنند/ باید نخست کاوه ی خود جستجو کنند
مردی بزرگ باید و عزمی ‌بزرگ تر/ تا حل مشکلات به نیروی او کنند (نیم تاج سلماسی)
ای دل غمین برخیز،کن ثنای آزادی/تا کنم همی‌ جولان در فضای آزادی (مهر تاج رخشان)
اما ناگهان در این میانه، در قرن هشتم زنی ظهور می‌کند به نام جهان ملک خاتون که سرشار است از روانی شاعرانه. او بی اعتنا به همه‌ی آنچه که در دوره‌ی خود با آن روبروست، سراسر عمرش را شعر می‌سراید و شعر می‌سراید و شعر می‌سراید … و از آنجا که می‌داند بعد از او ممکن است این سروده‌ها انکار شود و یا از میان برود و یا چون از آن زنی است به دور ریخته شود، در سال‌های پایانی زندگی‌اش بر آن می‌شود که آنها را با دست خود گردآوری کند. از این رو اشعار خود را که مجموعه ای از قصیده و قطعه و ترجیع بند و غزل و رباعی است، ظاهرا ً با هراس و پوزش و عذرخواهی از این جسارتی که مرتکب می‌شود، اما در باطن با عزمی ‌استوار و پابرجا، با استناد به شاعری فاطمه زهرا «ان النساء راحین خلقن لکم/ و کلکم تشتهی شم الریاحی» و نیز با آوردن یک رباعی از عایشه مقربه که شاید منظور همان رابعه سمرقندی باشد و نیز تأکید بر شاعری قتلغ ترکان و دخترش پادشاه خاتون، به قول خودش ملزم به این جسارت (جسارت جمع آوری اشعارش) می‌گردد، و آثارش را در دفتری گرد می‌آورد که:
که گر اهل دلی روزی بخواند
به آتش، آتش دردی نشاند
وجودی عاقل از وی پند گیرد
دل داناش آسانی پذیرد
بخشی از پوزش خواهی او را از دست یازیدن به این کار با هم مرور می‌کنیم:
«نزد ارباب علم و خداوندان عقل و ادب واضح و لایح باشد که اگر شعر فضیلتی خاص و منقبتی برخواص نبودی، صحابه‌ی کبار و علمای نامدار در طلب آن مساعی مشکور و اجتهاد موفور به تقدیم نرساندندی، اما چون تا غایت به واسطه‌ی قلت مخدرات و خواتین عجم مکرر در این مشهود شد، این ضعیف نیز برحسب تقلید شهرت این قسم را نوع را نقصی تصور می‌کرد و عظیم از آن مجتنب و محترز بودمی، اما به تواتر و توالی معلوم و مفهوم گشت که که کبری خواتین و مخدرات نسوان هم در عرب و هم در عجم به این فن موسوم شده اند، چه اگر منهی بودی جگر گوشه‌ی حضرت رسالت، خاتون قیامت، فاطمه زهرا رضی الله عنها تلفظ نفرمودی به اشعار …»
جهان ملک خاتون فرزند جلال الدین مسعود شاه اینجو، از سلاله‌ی خواجه رشیدالدین فضل الله و غیاث الدین محمد وزیر و به قولی نسب او از سوی مادر به خواجه عبدالله انصاری عارف و شاعر معروف می‌رسد. به روایتی مادر وی سلطان بخت نام داشته و به روایت دیگر سلطان بخت نام زن پدر او بوده که جهان ملک با او احساس همدلی و نزدیکی بسیار می‌کرده، اما اساسا ً این موضوع از آن جهت دارای اهمیت است که جهان ملک بخاطر احساس همدلی با «سلطان بخت»  نامی، این اسم را به روی فرزندش گذاشته که این فرزند در نوجوانی از دست می‌رود. ضربه‌ی این مرگ آنچنان سنگین می‌نماید که شاعر تا سال‌های سال سوگوار و غمگین بر جای می‌ماند و مرثیه‌های سوزناک می‌سراید:
دردا و حسرتا که مرا کام ِ جان برفت
وان جان نازنین جوان، از جهان برفت
بلبل بگو که باز نخواند میان باغ
کان روی همچو گل ز در ِ بوستان برفت
ای دل بگو به منزل جانان تو کی رسی؟
کارام جان من ز پی کاروان برفت
«سلطان بخت» ِ من به سر تخت وصل بود
آخر چرا به بخت من او ناگهان برفت؟
در مرثیه ی مؤثر و جانگداز دیگری، مادرانه از ژرفای جان می‌گرید و می‌گوید:
گلبن روضه ی دل، سرو گلستان روان
غنچه ی باغ طرب، میوه ی شایسته ی جان
طفل محروم ِ شکسته دل بیچاره ی من
کام نادیده به ناکام برون شد ز جهان
گر کنم گریه مکن عیب که بی یوسف مصر
چشم یعقوب بود روز و شب از غم گریان
این چه زخمی‌است که جز گریه ندارد مرهم؟
این چه دردی است که جز ناله ندارد درمان؟
آنچه از تذکره‌ها بر می‌آید جهان خاتون بانویی بوده است حساس، خوش گفتار، نژاده و دارای جوهره‌ی شاعرانه و افزون بر این زیبایی معنوی از زیبایی ظاهر هم به نحوی چشمگیر بهره مند بوده و دل آرام و خوش چهره می‌نموده است. چنانکه خود در پیرانه سری غزلی می‌سراید و در آن با حسرت از زیبایی و جوانی از دست رفته یاد می‌آورد:
رخی داشتم چون گل اندر چمن
قدی داشتم راست چون سرو ناز
دو ابرو که بودی چو محراب دل
که جان‌ها ببستند در وی نماز
دو چشمم به نوعی که نرگس به باغ
یقینش به دیدار بودی نیاز
دو گیسو که بودی بسان کمند
به دستان دو راهم  بُدی جمله ساز
صبا گر گذشتی به راهم دمی
به گوشم سخن نرم گفتی به راز
دو لب همچو شکر، دو رخ همچو گل
به درد دل عاشقان چاره ساز
اینگونه که به نظر می‌رسد، جهان ملک در زندگانی خویش دو بار همسر گرفته. بار نخست به همراه همسر خود راهی کرمان و مقیم آنجا شده است که خود در قطعه ای به روشنی اعتراف می‌کند مدتی را که در کرمان بوده، به تکرار روز و شب گذرانده. وی پس از از دست دادن فرزند دلبندش سلطان بخت و نیز درگذشت همسرش (که هویت این همسر نخستین مشخص نیست)، دوباره به شیراز بر می‌گردد و چون در شیراز هم پدر و مادر خود را از دست داده و دیگر خویشاوندی نزدیک جز عمویش «شیخ ابو اسحاق اینجو» برایش نمانده، به او پناهنده شده و به دربار او می‌رود. و این شیخ ابو اسحاق اینجو، همان است که حافظ بارها در شعرش از او به نیکی یاد کرده و او را ستوده است، چرا که او سلطانی بسیار ادب دوست و شعر پرور و شاعر نواز و دربار او همواره محل آمد و رفت و نشست و برخاست شاعران بزرگی چون حافظ بوده است.
پر واضح است جهان خاتون هم که به شعر عشق می‌ورزیده، به این نشست‌های شاعرانه جذب شده و در این شب‌های شعر- البته از پشت پرده- شرکت می‌کرده و هماورد حافظ گردیده، بطوریکه در دیوان وی بسیاری از غزل‌هاست که به تأثیر حافظ سروده شده و بسیاری از غزل‌ها هم هست که در پاسخ حافظ سروده شده و پیداست که میان جهان ملک خاتون و حافظ داد و ستد‌هایی شاعرانه بوده است. از این رو بعضی از اندیشمندان از جمله روانشاد سعید نفیسی، جهان خاتون را همان شاخ نبات حافظ دانسته اند. همان زنی که حافظ به او عشق می‌ورزیده و در شعرش عاشقانه از او نام برده و ما هم هنگام تفأل از دیوان حافظ او را به شاخ نباتش سوگند می‌دهیم و می‌گوییم:
حافظ! قسم به شاخ نباتت به من بگو/ او کی به سیل اشک ره خواب می‌زند؟
در این نشست‌های شاعرانه، بجز شاعران ،امیران و وزیران نیز حضور داشتند که یکی از آنان خواجه امین الدین جهرمی، وزیر ابواسحاق بود که شاه او را بسیار گرامی ‌می‌داشت.
خواجه امین الدین پس از چندی شیفته‌ی احساسات پر شور و روان پر مایه و سخنوری پر مایه‌ی جهان خاتون می‌شود او را به همسری از عمویش خواستگاری می‌کند، اما جهان خاتون به این همسری تن در نمی‌دهد. امین الدین در درخواست خود پافشاری می‌نماید و سرانجام با پا در میانی شاه ابواسحاق، و بعد از درنگ و ناز بسیار، جهان ملک خاتون این وصلت را می‌پذیرد و بخشی از زندگانی خویش را در کنار وی سپری می‌نماید.
یکی از شاعران نام آوری که در این مجالس شاعرانه حضور می‌یافته، عبید زاکانی شاعر طنز پرداز همدوره‌ی جهان ملک است، که دو بار به حقارت این زن، زبان هرزه می‌گشاید و به کژ راهی، طنز را با یاوه گویی اشتباه می‌گیرد. یک بار هنگامی‌ که از شعر او سخن به میان می‌آید و عبید شعرهای او را که سرشار از عشق و زنانگی است، به بیراهه قضاوت می‌کند. این موضوع در تاریخ ادبیات دکتر صفا جلد سوم بدینگونه عنوان شده است: «مطایبه ی دیگری از عبید درباره‌ی جهان خاتون و زنانه بودن اشعارش در تذکرة الشعراء دولتشاه آمده است که از نقل عین آن معذورم و مفهوم آن چنین است که اگر روزی غزل‌های جهان را به هند برند روح خسرو با حسن دهلوی خواهد گفت که این سخن از شرم زن برآمده است! این اظهار نظر عبید که البته با لحن طیبت ادا شده درست است، زیرا بیشتر غزل‌های جهان در ذکر احساسات عاشقانه‌ی زنانه‌ی اوست و حتا در چند غزل ، شاعر از مردی بی وفا گله کرده است.» (تاریخ ادبیات دکتر صفا/ جلد سوم/ بخش ۲/ص۱۰۴۸)
دیگر بار هنگام همسری اش با خواجه امین الدین جهرمی ‌که عبید رباعی بسیار زشتی با کاربرد جناس در  کلمه‌ی «جهان» می‌سراید که عرق شرم بر پیشانی می‌آورد که صد البته با این هجوگویی زننده بیشتر به حیثیت شاعرانه ی خویش آسیب رساند و نه به مقام جهان ملک خاتون که این زن همواره در جایگاه بالا بلند خویش ایستاده است.(۲)
در مورد بخش پایانی زندگی جهان خاتون تاریخ ادبیات‌ها چیزی به دست نمی‌دهند، اما آنچه مسلم است، این است که با بر افتادن اعتبار آل اینجو – چنانکه رسم روزگار است، جهان خاتون هم به رنج و بدبختی و تنگدستی و بی‌کسی گرفتار می‌آید و فرومایگان بویژه زنان حسود از هیچگونه ظلم و ستمی‌ب ه وی پرهیز نمی‌کنند، چنانکه خود در شعری، به زنی دون صفت که به او ستم بسیار روا داشته، نفرین می‌فرستد و او را بجای «خاتون»، « خاکِ تون» می‌خواند (خاک تون به معنای خاک در آتشدان گرمابه‌ها و محل‌هایی از این دست)
بی نسق شد جهان ز مردم دون
خاک در چشم مردم دون باد!
خاک ِ تون است او، نه خاتون است
خاک ِ تون در دو چشم خاتون باد!
وانکه از غصه جان من خون کرد،
دلش از جور چرخ پر خون باد!
اخترش تیره باد و طالع نحس
عشرتش تلخ و بخت وارون باد!
در شعر دیگری که در زمان تنهایی و تنگدستی خود سروده، می‌گوید با اینکه قناعت گزیده ام و در کنار مدرسه‌ی ویرانه ای گوشه نشین شده ام، باز نمی‌دانم چرا این مردم دست از سرم بر نمی‌دارند و به آزارم می‌پردازند:
به کنج مدرسه ای کز دلم خراب تر است،
نشسته ام من مسکین و بی کس و درویش
هنوز از سخن خلق رستگار نی ام،
به بحر فکر فرو رفته ام ز طالع خویش
دلم همیشه از آن روی پر ز خوناب است،
که می‌رسد نمک جور بر جراحت ریش
مرا نه رغبت جاه و نه حرص مال و منال
گرفته ام به ارادت قناعتی در پیش
ندانم از من ِخسته جگر چه می‌خواهند
چو نیست با کم و بیشم ، حکایت از کم و بیش
در مورد شعر جهان ملک خاتون باید گفت که شعر این شاعر بخاطر داد و ستدها و همنشینی‌های شاعرانه ای  که با حافظ داشته، از نظر ساختمان بیرونی (از قبیل وزن، ردیف، قافیه) و نه از نظر درونمایه‌ی فلسفی، بسیار زیر تأثیر غزل‌های حافظ است. برای نمونه می‌توان به موارد زیر اشاره داشت:
حافظ: یوسف گم گشته باز آید به کنعان غم مخور/ کلبه ی احزان شود روزی گلستان غم مخور
جهان ملک: ای دل ار سر گشته ای از جور دوران غم مخور/ باشد احوال جهان افتان و خیزان غم مخور
حافظ : ما ز یاران چشم یاری داشتیم/ خود غلط بود آنچه ما پنداشتیم
جهان ملک: ما تو را دلدار خود پنداشتیم/وز تو چشم مردمی‌ها داشتیم
حافظ: تا ز میخانه و می‌نام و نشان خواهد بود/ سر ما خاک ره پیر مغان خواهد بود
جهان ملک: تا مدار فلک و دور زمان خواهد بود/ دل من طالب وصل تو به جان خواهد بود
حافظ: کسی که حسن خط دوست در نظر دارد/ محقق است که او حاصل بصر دارد
جهان ملک: کسی که شمع جمال تو در نظر دارد/ ز آتش دل پروانه کی خبر دارد
حافظ: ای صبا نکهتی از کوی فلانی به من آر/ زار و بیمار غمم راحت جانی به من آر
جهان ملک: ای صبا بویی از آن زلف پریشان به من آر/مژده ای زان گل سیراب به سوی چمن آر
و از این دست نمونه‌ها که بسیار است.
از جهت درونمایه، مهم ترین ویژگی شعر جهان ملک خاتون زنانه بودن آن است. شعر جهان ملک بی‌هیچ پرده پوشی آنچه را که احساس حکم می‌کند، به رشته ی کلام در می‌آورد و چون این احساس از روی روانی زنانه و شیدا عبور دارد، سرشار از شور و شیدایی است و گو اینکه در آن زمان‌ها، باز گو کردن احساسات زنانه برای زنان، بسیار دور از ذهن و به بهای ننگین شدن شاعر تمام می‌شده، اما جهان خاتون توجهی به آن نداشته و بیان حال درونی خود را مقدم بر سخن درشت دیگران می‌دانسته است، چنانکه در غزلی می‌گوید:
گر مدعی به منعم هر لحظه بر سر آید،
در وسع من نباشد، از یار دل بریدن
در غزلی دیگر سیری ناپذیری خود را از عشق و عیش در نهایت سادگی اعلام می‌دارد:
بیا که بی رخ خوبت نظر به کس نکنم
بغیر کوی تو جای دگر هوس نکنم
دلا مرا به جهان تا که جان بود در تن
ز عشق سیر نگردم، زعیش بس نکنم
یا در غزلی دیگر با بی پروایی بسیار فقط پیراهن را حجاب میان خود و دلدار می‌بیند و رازگونه معشوق را به برهنگی بدن‌ها دعوت می‌کند:
در میان من و تو پیرهنی مانده حجاب/با کنار آی …. که آن هم ز میان برخیزد
(فروغ فرخزاد هم با زبانی مدرن تر این مضمون را در مثنوی عاشقانه‌ی خود بیان کرده است: ای تشنج‌های لذت در تنم/ ای خطوط پیکرت پیراهنم)
کلام جهان ملک در بیان احساسات آنقدر بی دغدغه است که گزارش ساده ترین چیزهایی که بر او می‌رود، در شعرش وارد می‌شود، مثلا ً بیخوابی شب‌های دراز زمستانی، یا زشتی معشوق:
شب‌های دراز تا سحر بیدارم
نزدیک سحر، روی به بالین آرم
می‌پندارم که دیده بی دیدن دوست
در خواب رود …. خیال می‌پندارم
آن دوست که آرام دل ما باشد
گویند که زشت است، بهل تا باشد
شاید که به چشم کس نه زیبا باشد،
تا باری از آن ِ من ِ تنها باشد
بطور کلی شعرجهان ملک خاتون ساده و بدور از تصنع است و خواننده فقط گاهگاهی با بعضی از اصطلاحات در آن بر می‌خورد و این نه از آن جهت است که شاعر در مورد آنها درنگ کرده باشد بلکه همان اصطلاحاتی است که در آن روزگار معمول بوده است، از جمله رویش سرو در کنار جویبار یا بطور کلی آب (که اصلا ً از خصوصیات درخت سرو است که در کنار آب می‌روید).
جهان ملک از این ویژگی استفاده کرده و در بیت زیر، قامت سرو معشوق را در کنار جویبار اشک خود نشانده است:
دایم خیال قد تو در دیده ی من است
زیرا که جای سرو بود در کنار ما
البته این زمینه را حافظ و عبید و نیز شاعران پیش از آنها هم در شعر به کار برده اند. به عنوان نمونه می‌توان به دو بیت از حافظ اشاره داشت:
قد تو تا بشد از جویبار دیده ی من/ به جای سرو جز آب روان نمی‌بینم
چشم من کرد به هر گوشه روان سیل سرشک/ تا سهی سرو تو را تازه به آبی دارد
ایهام در شعر، که در بعضی از شعر‌های جهان ملک به چشم می‌خورد. (ایهام صنعتی است که یک کلمه را با دو معنا یا بیشتر در شعر به کار برند) به عنوان نمونه کلمه‌ی «باری» که در رباعی زیر از جهان ملک به سه معنی به کار رفته:
تا بر درت ای دوست مرا باری نیست،
مشکل تر از این بر دل من باری نیست
گر نیست تو را شوق ، مرا ، باری هست
ور هست تو را صبر ، مرا ، باری نیست …
بیت زیر و ایهام در کلمه‌ی پیچاندن:
در مصراع اول به معنی پذیرش، اجازه ی ورود؛ در مصراع دوم به معنی باری که حمل می‌شود و در مصراع سوم و چهارم به معنی حتما ًو بی‌گمان
یا پیچاندن در بیت زیر با دو معنی: پیچاندن نامه (= تومار کردن، لوله کردن و در اصل خماندن نامه) ۲ – پیچاندن(= سرگشته داشتن. چنانکه مسعود سعد می‌گوید: کارم همه بخت بد بپیچاند/ در کام زبان همی‌چه پیچانم)
بر مثال نامه بر خود چند پیچانی مرا
چون قلم تا کی به فرق سر بگردانی مرا
کاربرد صفاتی که کمتر به کار گرفته شده اند، مثل صفت «بی نظیر» در مورد معشوق:
خوبان روزگار بدیدم به چشم سر
آن بی نظیر در دو جهانش نظیر نیست
کاربرد واژگان برخلاف قانون معتاد(= خلاف آمد عادت)
خلاف آمد عادت یا آشنایی زدایی شگردی شگفت انگیز در شعر و بطور کلی هنر است، در میان شعرای زبان فارسی حافظ به صورت توانمندی خلاف آمد عادت را در شعرهای خود به کار می‌گیرد:
روزی که چرخ از گِل ما کوزه‌ها کند،/زنهار کاسه ی سر ما پر شراب کن
اینجا در حالی که انتظار فعل «مکن» می‌رود، چون زنهار همیشه باید با فعل نفی یا نهی بیاید، خواننده بافعل «کن» روبرو می‌شود و احساس غرابت و شگفتی می‌کند. در مورد جهان ملک خاتون هم می‌توان به بیت زیر اشاره داشت
کدام درد بگویم که از جفا چه نکرد
به حال زار دلم جور بی شمار جهان
عادت بر این است که همیشه کلمه ی جفا با فعل مثبت بیاید (جفا کردن) اما در بیت مورد نظر با فعل منفی آمده و نتیجه ی مثبت از آن گرفته شده.
کاربرد شخصیت‌های اسطوره ای در شعر:
خوش باش و شادی و غم دنیا عدم شمر
رستم ز پی چه وا زد و کاووس کی چه برد؟
کاربرد نمادهایی از قبیل چهار عنصر (آتش،خاک،باد،آب) در یک بیت، بر اساس چگونگی حالات عاشقانه:
بر مثال نامه بر خود چند پیچانی مرا
چون قلم تا کی به فرق سر بگردانی مرا
ز آتش دل همچو خاکی چند بر بادم دهی
وز دو دیده در میان آب بنشانی مرا
از دیوان جهان ملک خاتون دو نسخه در کتابخانه ی ملی پاریس محفوظ است و چه بهتر که آنجاست، چرا که میراث ملی ما را دیگران بهتر از خود ما حفظ می‌کنند.  از این دو، نسخه ی suppl.۷۳۶  که از مجموع نسخ خطی فارسی کتابخانه‌ی مذکور است، تحت نظر خود شاعر کتابت شده است و آن دیگر به نشانیsuppl.۱۱۰۲ از مجموع نسخ خطی فارسی این کتابخانه، از روی نسخه‌ی نخستین نوشته شده است.
دویست و بیست(=۲۲۰) غزل از این دیوان به همت ‌هانری ماسه شرق شناس پر آوازه به فرانسه برگردان شده و فرانسویان بعد از خواندن این اشعار احساس شاعرانه‌ی جهان ملک خاتون را به شاعره‌ی خودشان مارسلین دبوردو – والمور Valmore Marceline Desbordes ۱۷۸۶ – ۱۸۵۹  نزدیک یافته و جهان ملک خاتون را مارسلین ایرانی نامیده اند. (۳)
و اینک با نام جاودانگی نوشتار را با یکی از غزل‌های زیبای این شاعر به پایان می‌بریم:
پیش روی تو دلم از سر جان برخیزد
جان چه باشد؟ ز سر هر دو جهان برخیزد
گر گذاری قدمی ‌بر سر خاک عاشق،
از دل خاک سیه رقص کنان بر خیزد
چند در خواب رود بخت من شوریده
وقت آن است که از خواب گران برخیزد
فتنه برخیزد و آن گلبن نو بنشیند
سرو بنشیند و آن سرو روان بر خیزد
در میان من و تو پیرهنی مانده حجاب،
با کنار آی …. که آن هم ز میان برخیزد
گر کنم شرح پریشانی احوال جهان
ای بسا نعره که از پیر و جوان بر خیزد
پا نوشت‌ها:
۱ – پروین ستاره ی ادب آسمان ایران/ دکتر محمد جواد شریعت/مؤسسه ی انتشاراتی مشعل/ ص۱۶
۲ – وزیرا! جهان قحبه ای بی وفاست
تو را از چنین قحبه ای ننگ نیست؟
برو …. فراخی دگر را بخواه
خدای «جهان» را «جهان» تنگ نیست (لطایف عبید زاکانی با تصحیح و مقدمه ی عباس اقبال/ انتشارات اقبال)
آیا زنان باید از عبید گلایه ای داشته باشند که در ۶۰۰ سال پیش این رباعی را می‌سراید، در حالی که هنوز هم که هنوز است، نویسندگان پرآوازه ی ما با کتاب‌هایی که بر آنها چاپ‌های متعدد می‌خورد بگونه ای دیگر در حقارت زنان رستاخیز می‌کنند. مثلا ً نویسنده ای چون م.ف.فرزانه  از مادر صادق هدایت(خانم زیورالملوک) بهانه می‌گیرد که چرا فقط کلفت‌های پیر و زشت را انتخاب می‌کرده تا صادق هدایت نتواند کلفت بازی کند و غرایز جنسی اش را خاموش نماید و نهایتا ً دارای گره‌های روانی بشود و سرانجام خود را بکشد. آیا اینگونه اندیشیدن در مورد یک قشر اجتماع – کلفت‌ها- که نام شان بیان کننده‌ی سرنوشت شان است،(کلفت به معنی رنج، زحمت) و نیز اینگونه برخوردهای فرویدییسم در مورد نویسنده ای که خط زندگی اش یک خط معمولی نبوده و از یک قدرت شگفت انگیز خلاقه برخوردار بوده ، در نوجوانی روی به متافیزیک آورده، از جوانی با نویسندگانی چون جیمز جویس گره خورده و اصلا ً دارای ساختمان ذهنی دیگر گونه و فرهنگ درونی متعالی است، سلامت است؟ باید از جناب فرزانه پرسید پس چرا افراد دیگری که در آن خانه زندگی می‌کرده اند، هیچیک به این عارضه گرفتار نیامده اند؟ نویسنده در صفحات دیگر داستان‌های کلفت بازی خود را با رقیه و بتول و ملیحه و دیگر زنان بدبختی که  به نام کلفت و بخاطر یک لقمه نان به خانه‌ی آنها پناهنده می‌شدند با آب و تاب شرح می‌دهد و ضمن پرداختن به این مسأله می‌خواهد که نتیجه ای مثبت و مساعد را به دوش خواننده آوار کند.(صادق هدایت در تار عنکبوت/ انتشارات فروغ/ سال ۲۰۰۴) امثال «فرزانه»‌ها را باید به داستان واقعی «رفعت»، جلد اول کتاب تهران قدیم، صفحه ی ۳۸۱  نوشته ی جعفر شهری ارجاع داد، تا بخوانند و ببینند که این طبقه وقتی زخمی ‌بشوند، چگونه انتقام می‌گیرند. رفعت دختر بچه ای ده، دوازده ساله ای بود که به نام کلفت از روستا به تهران آمد و در خانه ی شخص متمولی مشغول به کار و پس از مدتی توسط ارباب و پسرش آلوده شد و خانم خانه پس از باردار شدن وی، او را بی انصافانه از خانه بیرون انداخت، رفعت هم پس از مدتی که برای یک دلاله کار کرد و پول و پله ای به هم زد، خانه‌ی فسادی دایر نمود و شکارچی دختران و زنان طبقه‌ی اعیان و اشراف شد و بدین ترتیب انتقام خود را از اشراف زادگان بی شرم گرفت. البته  پرداختن به این موضوع (کلفت و کلفت بازی – که از محقرترین چهره‌های خوار داشت زنان است) گنجای بیشتری می‌طلبد که اکنون در حوصله ی این نوشتار نیست و در آینده پیشکش خوانندگان گرامی‌ خواهد شد.
۳ – Sainte Beuve در مورد مارسلین گفته است: «صدای این بانو پر از سوز و غم است که تا پایان عمر باید خاطره ی وی را به خاطر داشت.
گردآوری: گروه فرهنگ و هنر سیمرغ
منبع: nasour.net

فروغ فرخ زاد

.   .

فروغ فرخزاد (۸ دی، ۱۳۱۳۲۴ بهمن، ۱۳۴۵) شاعر معاصر ایرانی است. وی پنج دفتر شعر منتشر کرد که از نمونه‌های قابل توجه شعر معاصر فارسی هستند. فروغ فرخزاد در ۳۲ سالگی بر اثر تصادف اتومبیل بدرود حیات گفت.

فروغ با مجموعه‌های «اسیر»، «دیوار» و «عصیان» در قالب شعر نیمایی کار خود را آغاز کرد. سپس آشنایی با ابراهیم گلستان نویسنده و فیلمساز سرشناس ایرانی و همکاری با او، موجب تحول فکری و ادبی در فروغ شد. وی در بازگشت دوباره به شعر، با انتشار مجموعه «تولدی دیگر» تحسین گسترده‌ای را برانگیخت، سپس مجموعه «ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد» را منتشر کرد تا جایگاه خود را در شعر معاصر ایران به عنوان شاعری بزرگ تثبیت نماید.

بعد از نیما یوشیج فروغ، در کنار احمد شاملو، مهدی اخوان ثالث و سهراب سپهری از پیشگامان شعر معاصر فارسی است. نمونه‌های برجسته و اوج شعر نوی فارسی در آثار فروغ و شاملوپدیدار گردید.  .

فروغ در ظهر ۸ دی‌ماه در خیابان معزالسلطنه کوچه خادم آزاد در محله امیریه تهران از پدری تفرشی و مادری کاشانی‌ تبار به دنیا آمد.

پوران فرخزاد خواهر بزرگتر فروغ چندی پیش اعلام کرد فروغ روز هشتم دی ماه متولد شده و از اهل تحقیق خواست تا این اشتباه را تصحیح کنند.[۲]

فروغ فرزند چهارم توران وزیری تبار  ( اهل کاشان )    و سرهنگ محمد فرخزاد  ( اهل تفرش ) است.

از دیگر اعضای خانواده او می‌توان برادرش، فریدون فرخزاد و خواهر بزرگترش، پوران فرخزاد را نام برد.

فروغ با مجموعه‌های اسیر، دیوار و عصیان در قالب شعر نیمایی کار خود را آغاز کرد.

ازدواج با پرویز شاپور [ویرایش]

فروغ فرخزاد و همسرش پرویز شاپور که بعد از وی جدا شد

فروغ در سالهای ۱۳۳۰ در ۱۶ سالگی با  پرویز شاپور طنزپرداز ایرانی که پسرخاله مادر وی بود، ازدواج کرد. این ازدواج در سال ۱۳۳۴ به جدایی انجامید. حاصل این ازدواج، پسری به نام کامیار بود.

فروغ پیش از ازدواج با شاپور، با وی نامه‌نگاری‌های عاشقانه‌ای داشت. این نامه‌ها به همراه نامه‌های فروغ در زمان ازدواج این دو و همچنین نامه‌های وی به شاپور پس از جدایی از وی بعدها توسط کامیار شاپور و عمران صلاحی در کتابی به نام «اولین تپش‌های عاشقانهٔ قلبم» منتشر گردید.

سفر به اروپا

پس از جدایی از شاپور، فروغ فرخ‌زاد، برای گریز از هیاهوی روزمرگی، زندگی بسته و یکنواخت روابط شخصی و محفلی، به سفر رفت. او در این سیر و سفر، کوشید تا با فرهنگ اروپا آشنا شود. با آنکه زندگی روزانه‌اش به سختی می‌گذشت، به تئاتر و اپرا و موزه می‌رفت. وی در این دوره زبان ایتالیایی، فرانسه و آلمانی را آموخت. سفرهای فروغ به اروپا، آشنایی‌اش با فرهنگ هنری و ادبی اروپایی، ذهن او را باز کرد و زمینه‌ای برای دگرگونی فکری را در او فراهم کرد.

آشنایی با ابراهیم گلستان و کارهای سینمایی فروغ

آشنایی با ابراهیم گلستان نویسنده و فیلمساز سرشناس ایرانی و همکاری با او، موجب تغییر فضای اجتماعی و درنتیجه تحول فکری و ادبی در فروغ شد.

در سال ۱۳۳۷ سینما توجه فروغ را جلب می‌کند. و در این مسیر با ابراهیم گلستان آشنا می‌شود و این آشنایی مسیر زندگی فروغ را تغییر می‌دهد. و چهار سال بعد یعنی در سال ۱۳۴۱ فیلم خانه سیاه است را در آسایشگاه جذامیان باباباغی تبریز می‌سازند. و در سال ۱۳۴۲ در نمایشنامه شش شخصیت در جستجوی نویسنده بازی چشمگیری از خود نشان می‌دهد. در زمستان همان سال خبر می‌رسد که فیلم «خانه سیاه است» برنده جایزه نخست جشنواره اوبر هاوزن شده و باز در همان سال مجموعه تولدی دیگر را با تیراژ بالای سه هزار نسخه توسط انتشارات مروارید منتشر کرد. در سال ۱۳۴۳ به آلمان، ایتالیا و فرانسه سفر می‌کند. سال بعد در دومین جشنواره سینمای مولف در پزارو شرکت می‌کند که تهیه کنندگان سوئدی ساختن چند فیلم را به او پیشنهاد می‌دهند و ناشران اروپایی مشتاق نشر آثارش می‌شوند. پس از این دوره، وی مجموعه تولدی دیگر را منتشر کرد. اشعار وی در این کتاب تحسین گسترده‌ای را برانگیخت؛ پس از آن مجموعه ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد را منتشر نمود.

پایان زندگی

آخرین مجموعه شعری که فروغ فرخزاد، خود، آن را به چاپ رساند مجموعه تولدی دیگر است. این مجموعه شامل ۳۱ قطعه شعر است که بین سال‌های ۱۳۳۸ تا ۱۳۴۲ سروده شده‌اند. به قولی دیگر آخرین اثر او «ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد» است که پس از مرگ او منتشر شد.

فروغ فرخزاد در روز ۲۴ بهمن، ۱۳۴۵ هنگام رانندگی با اتوموبیل جیپ شخصی‌اش، بر اثر تصادف در جاده دروسقلهک در تهران جان باخت. جسد او، روز چهارشنبه ۲۶ بهمن با حضور نویسندگان و همکارانش در گورستان ظهیرالدوله به خاک سپرده شد. آرزوی فروغ ار زبان خودش: «آرزوی من آزادی زنان ایران و تساوی حقوق آن‌ها با مردان است» «من به رنج‌هایی که خواهرانم در این مملکت در اثر بی عدالتی مردان می‌برند، کاملا واقف هستم و نیمی از هنرم را برای تجسم دردها و آلام آن‌ها به کار می‌برم.»

.

فخر عظمی ارغنون

فخرعظما ارغون هم همان فخرعادل خلعتبری ؛ مادر گرامی غزل بانو سیمین بهبهانی است  . کراچی در وصف حال او نوشته است :

فخرعظما ارغون ( فخرعادل خلعتبری ) ( 1316 ق – 1345 ش ) پدرش مرتضا قلی ارغون ( مکرم السلطان ) از افسران بلندپایه دوره قاجار و مادرش قمرخانم عظمت السلطنه بود . او زبان فارسی ، آشنائی با دیوان ها و متون کهن ، زبان عربی ، فقه و اصول فلسفه را هم گام با دو برادر در مکتب خانه خصوصی آموخت . زبان فرانسوی را در کودکی زیر نظر مربی سوئیسی که در منزل شان اقامت داشت ، آموخت . به مدرسه ژاندارک و مدرسه آمریکائی رفت ، گواهی نامه پایان تحصیلات این دو مدرسه را به دست آورد . موسیقی اصیل ایرانی را از یک بانوی کلیمی به نام خانم جان مشاق آموخت . در سال 1303 ش با عباس خلیلی نویسنده و مدیر روزنامه اقدام ازدواج کرد .

ثمره این ازدواج دختری به نام سیمین بهبهانی بود . ازدواج او با خلیلی موفق نبود و سرانجام به جدائی کشید . پس از جدائی در سال 1310 با مدیر روزنامه آینده ایران ؛ عادل خلعتبری ازدواج کرد . از این پس نام خود را بنا به خواست همسرش ، به فخرعادل تغییر داد . از او صاحب سه فرزند به نام های عادل نژاد ( غوغا ) ، عادل دخت ( ترانه سهراب ) و عادلفر شد که اکنون در آمریکا به سر می برند . شاعر از سال 1304 تا 1308 ش. عضو جمعیت نسوان وطن خواه بود و از سال 1311 ش سردبیری روزنامه آینده ایران را بر عهده داشت . در سال 1314 ش. روزنامه نامه بانوان را منتشر کرد . وی عضو فعال کانون بانوان بود و در جهت آگاهاندن زن ایرانی سخنرانی های مفیدی در انجمن ایراد می کرد . او از جمله کسانی بود که در تأسیس دبیرستان دختران نقش داشت . سال ها در دبیرستان های ناموس ، دارالمعلمات و نوباوگان تهران ، زبان فرانسوی تدریس کرد و در استخدام وزارت فرهنگ بود . پس از بازنشستگی در سال 1337 ش. برای سرپرستی فرزندانش به امریکا رفت ، هشت سال دوری از وطن را تحمل کرد و در شصت و هشت سالگی چشم از جهان فرو پوشید . بنا به وصیت او ، پیکر سردش به ایران منتقل و در ابن بابویه در جوار شیخ صدوق به خاک سپرده شد .

.

سیمین بهبهانی

  .

سیمین خلیلی معروف به سیمین بهبهانی فرزند عباس خلیلی (شاعر و نویسنده و مدیر روزنامه اقدام) است. حاج میرزا حسین حاج میرزاخلیل مشهور به میرزا حسین خلیلی تهرانی که از رهبران مشروطه بود، عموی پدر او و علامه ملاعلی رازی خلیلی تهرانی پدربزرگ اوست. پدرش عباس خلیلی (۱۲۷۲ نجف – ۱۳۵۰ تهران) به دو زبان فارسی و عربی شعر می‌گفت و حدود ۱۱۰۰ بیت از ابیات شاهنامه فردوسی را به عربی ترجمه کرده بود و در ضمن رمان‌های متعددی را هم به رشته تحریر درآورد که همگی به چاپ رسیدند.

مادر او فخرعظما ارغون (۱۳۱۶ ه.ق – ۱۳۴۵ ه.ش) دختر مرتضی قلی ارغون (مکرم السلطان خلعتبری) از بطن قمر خانم عظمت السلطنه (فرزند میرزا محمد خان امیرتومان و نبیره امیر هدایت الله خان فومنی) بود. فخر عظما ارغون فارسی و عربی و فقه و اصول را در مکتبخانه خصوصی خواند و با متون نظم و نثر آشنایی کامل داشت و زبان فرانسه را نیز زیر نظر یک مربی سوئیسی آموخت. او همچنین از زنان پیشرو و از شاعران موفق زمان خود بود و در انجمن نسوان وطن‌خواه عضویت داشت و مدتی هم سردبیر روزنامه آینده ایران بود. او همچنین عضو کانون بانوان و حزب دموکرات بود و به عنوان معلم زبان فرانسه در آموزش و پرورش خدمت می‌کرد.

پدر و مادر سیمین که در سال ۱۳۰۳ ازدواج کرده بودند، در سال ۱۳۰۹ از هم جدا شدند و مادرش با عادل خلعتبری (مدیر روزنامه آینده ایران) ازدواج کرد و صاحب سه فرزند دیگر شد.

سیمین بهبهانی ابتدا با حسن بهبهانی ازدواج کرد و به نام خانوادگی همسر خود شناخته شد ولی پس از وی با منوچهر کوشیار ازدواج نمود. او سال‌ها در آموزش و پرورش با سمت دبیری کار کرد.

او در سال ۱۳۳۷ وارد دانشکده حقوق شد، حال آنکه در رشته ادبیات نیز قبول شده بود. در همان دوران دانشجویی بود که با منوچهر کوشیار آشنا شد و با او ازدواج کرد. سیمین بهبهانی سی سال-از سال ۱۳۳۰ تا سال ۱۳۶۰- تنها به تدریس اشتغال داشت و حتی شغلی مرتبط با رشتهٔ حقوق را قبول نکرد.

در ۱۳۴۸ به عضویت شورای شعر و موسیقی در آمد . سیمین بهبهانی، هوشنگ ابتهاج، نادر نادرپور، یدالله رویایی، بیژن جلالی و فریدون مشیری این شورا را اداره می‌کردند . در سال ۱۳۵۷ عضویت در کانون نویسندگان ایران را پذیرفت .

در ۱۳۷۸ سازمان جهانی حقوق بشر در برلین مدال کارل فون اوسی یتسکی را به سیمین بهبهانی اهدا کرد . در همین سال نیز جایزه لیلیان هیلمن / داشیل هامت را سازمان نظارت بر حقوق بشر (HRW) به وی اعطا کرد.

بهبهانی، در روز دوشنبه ۱۷ اسفند ۱۳۸۸ هنگامی که قرار بود برای سخنرانی درباره درباره فمینیسم در روز جهانی زن به پاریس برود، با ممانعت ماموران امنیتی روبرو شد. ماموران با توقیف گذرنامه بهبهانی، به او اعلام کردند که ممنوع الخروج است.[۳] [۴]

شعر معروف دوباره میسازمت وطن در سال پنجاه و نه توسط وی سروده شد.این ترانه توسط داریوش اقبالی خواننده سرشناس ایرانی اجرا شد.

باراک اوباما در پیام خود به مناسبت نوروز ۱۳۹۰، ضمن اشاره به ممنوع الخروج بودن وی، قسمتی شعر دوباره می سازمت وطن را خواند.

آثار

  • سه‌تار شکسته (۱۳۳۰/۱۹۵۱)
  • جای پا (۱۳۳۵/۱۹۵۴)
  • چلچراغ (۱۳۳۶/۱۹۵۵)
  • مرمر (۱۳۴۱/۱۹۶۱)
  • رستاخیز (۱۳۵۲/۱۹۷۱)
  • خطی ز سرعت و از آتش (۱۳۶۰/۱۹۸۰)
  • دشت ارژن (۱۳۶۲/۱۹۸۳)
  • گزینه اشعار (۱۳۶۷)
  • درباره هنر و ادبیات (۱۳۶۸)
  • آن مرد، مرد همراهم (۱۳۶۹)
  • کاغذین‌جامه (۱۳۷۱/۱۹۹۲)
  • کولی و نامه و عشق (۱۳۷۳)
  • عاشق‌تر از همیشه بخوان (۱۳۷۳)
  • شاعران امروز فرانسه (۱۳۷۳) [ترجمه فارسی از اثر پیر دوبوادفر، چاپ دوم :۱۳۸۲]
  • با قلب خود چه خریدم؟ (۱۳۷۵/۱۹۹۶)
  • یک دریچه آزادی (۱۳۷۴/۱۹۹۵)
  • مجموعه اشعار (۲۰۰۳)
  • یکی مثلا این که (۲۰۰۵)

.

چرا شاعران زن کم شمارند؟!

طبق آماری که برخی طرفداران حقوق زن منتشر کرده اند ، در سراسر ادبیات فارسی ، از رودکی تا امروز ، در برابر ۸۰۰۰ شاعر شناخته شده مرد ، تنها ۴۰۰ شاعر زن وجود داشته اند! این رقم در فرهنگنامه زنان پارسیگو که شاعران سراسر قلمرو  زبان فارسی را در بر می گیرد – یعنی ایران و افغانستان و تاجیکستان و پاکستان و…- به ۱۰۰۰ نام افزایش می یابد. در دنیای عرب نیز طبق گزارش معجم الشاعرات فی الجاهلیة و الاسلام از دوره جاهلیت تا دوره اسلامی – به استثنای روزگار معاصر-  می توان به نام و زندگی نامه بیش از ۵۰۰  شاعر زن اشاره کرد.راستی چرا این چنین است و چرا شاعران زن ، نسبت به مردان ، کم شمار به نظر می رسند؟

اگر پاسخ این سوال را از مردگرایان روزگار  طلب کنیم، پوزخندی می زنند و می گویند: پر واضح است که زن جماعت استعداد شاعری ندارند و نمی توانند با مردان در این عرصه رقابت کنند! و اگر همین پرسش را با یکی از جماعت فمنیست – کثرالله امثالهم ! – مطرح کنیم ، چینی به ابروان می افکنند و تقصیر  را یکسره به گردن  «پیشینه تاریخی مرد سالار » و « زیربنای فرهنگی جامعه» می افکنند که در طی قرون متمادی با ظلم و ستم و تبعیض هر گونه امکان رشد و شکوفایی و خلاقیت را از زن ایرانی و شرقی سلب کرده است!

واقعیت آن است که این هردو نگاه به شدت بسته و  اسیر نگرش جنسیتی هستند و هیچ به این نکته توجه ندارند که شاعری از سرچشمه شعور انسانی می جوشد و زنانگی و مردانگی و پیری و جوانی و عوارضی از این دست نمی تواند فی نفسه آن را محدود کند. هر شاعری پیش از آنکه زن یا مرد باشد ، انسانی است با شعوری خلاق و احساس و عاطفه ای معمولا  سرشارتر و نیرومند تر از انسانهای معمولی!

اگر سنتی که در گذشته در زمینه نگارش تذکره (زندگی نامه ) شاعران زن وجود داشت و آثاری چون اشعار النساء (تالیف ابوعبدالله مرزبانی خراسانی ، متوفی ۳۸۴ ه ق ) و اشعار الجواری (تالیف مفجع بصری، متوفی ۳۲۷ ه ق) و الاماء الشواعر (تالیف ابوالفرج اصفهانی ، متوفی ۳۵۶ ه ق ) و النساء الشواعر ( تالیف ابن الطراح ، متوفی ۷۲۰ ه ق) و کتاب بلاغات النساء از ابن طیفور (متوفی ۲۸۰ ه ق) را در تاریخ ادبیات این سوی جهان پدید آورده است ، تداوم می یافت ، ما امروز بهتر و علمی تر از این می توانستیم در مورد صحت و سقم این آمارها و دیدگاهها سخن بگوییم.

 بی آنکه بخواهیم تاثیر شرایط اجتماعی گذشته را – با وجود  سیاه نمایی ها و مبالغه هایی که در مورد آن صورت می گیرد – یکسره نادیده بگیریم ، می توانیم به عامل واقعی تری اشاره کنیم که باعث می شده زنان ، در گذشته کمتر به شعر و شاعری رسمی و حرفه ای روی بیاورند.  این عامل به ماهیت «ادبیات رسمی» ما در گذشته بازمی گردد.

 شاعری در گذشته سرزمین ما- جدا از ادبیات خانقاهی و عرفانی که آن هم از ادبیات مردانه دیگری حمایت می کرد – عمدتا  در دو وادی «قصیده گویی» و مدیحه گستری و «غزل» و سخن عاشقانه منحصر و محصور بوده است. شاعران قدیم  یا باید «مدح ممدوح» می گفتند و از طریق گرفتن صله از پادشاهان و دیگر اصحاب قدرت و ثروت ، چیزی به جیب می زدند ، یا  باید زبان به «تغزل» می گشودند و می کوشیدند با شعری دلاویز در دل معشوق رخنه کنند و دامن وصالی به کف بیاورند!

ورود به این دو عرصه  در گذشته به مقتضای طبع و سرشت مردان ، برای آنان امری طبیعی و دست کم متداول بود ، اما برای زنان ، به واسطه سرشت و خوی زن شرقی ، امری مطلوب و خواستنی شمرده نمی شد. زنان فرهیخته روزگارقدیم که اندک هم نبودند ، ترجیح می دادند به جای چاپلوسی برای اصحاب قدرت و جاه و یا فرود آمدن از اریکه معشوقی و  ناز و روی آوردن به عجز و لابه و نیاز عاشقانه بر درگاه جنس مرد – به شیوه برخی از زنان شاعر این زمانه! – عطای شاعری رسمی را به . به لقای آن ببخشند و راه دیگری  برای بیان احساسات و عواطف خودشان انتخاب کنند. این راه ، همانا ادبیات غیر رسمی و به اصطلاح «عامیانه» بود. اگر به لالایی های مادرانه و بسیاری از تصنیفها و ترانه های محلی و اغلب متلها و قصه های روستایی و …گوش بسپاریم ، صدای زنی را می شنویم که  احساسات و رنجهای فروخورده خود را نجیبانه نغمه سرکرده است! اگر نام و نشان شاعران و آفرینندگان ادبیات عامیانه که اغلب یا بسیاری از آنها زن بوده اند ، بخلاف  نوع شاعران رسمی ، برجای نمانده ، به این علت است که هیچ دربار و نهاد رسمی از آنها حمایت نکرده است و این سروده ها که از قضا صمیمانه ترین بخش از ادبیات ما را تشکیل می دهد ، سینه به سینه به ما رسیده و بخش عمده ای از آنها نیز در غوغای زمان – مثل نام آفرینندگانشان – از یادها رفته است!  .

منبع > نوشته محمد رضا ترکی *(سایت فصل فاصله)

  • نویسندگان زن ایرانی

زنان رمان نويس، ستارگان ادبيات ايران منبع> کانون زنان ایرانی

در طول یک دهه گذشته فهرست داستان های پرفروش ایرانی در سیطره نویسندگان زن بوده است. بنا به گفته حسن میرعابدینی کارشناس ادبیات ایران که یافته های او اخیراً در مجله زنان منتشر شده است، تعداد زنانی که رمان منتشر کرده اند به 370 رسیده است.

کتاب های زنان در ايران تا کنون بیش از کتاب های مردان فروش کرده است و این شاید به دلیل زبان ساده يا به قول برخي منتقدان، زبان ساده نما (راوی اول شخص) باشد. در حالی که رمان های ایرانی به طور متوسط در تیراژ 5000 نسخه چاپ می شوند بعضی از کتاب های رنان به بیش از 100 هزار نسخه نیز رسیده است.

مجید اسلامی منتقد و سردبیر مجله ادبی و هنری «هفت» در مصاحبه ای گفت: «نویسندگان زن نه تنها پیشتاز ادبیات فارسی شده اند بلکه دیدگاه جامعه در مورد زنان نویسنده را تغییر داده اند. زماني دراز بود که زنان نویسنده با جامعه مشکل داشتند ولی امروز نویسنده بودن زنان دارای ارزش و منزلت است. آنها برای خوانندگانشان ستاره به حساب می آیند.»

از سال های 1930 تا 1960 فقط چند نفر نویسنده زن در ايران وجود داشت و بسیاری از آنها از اسامی مستعار استفاده می کردند. انرژی زنان ادیب در آن زمان بیشتر صرف احقاق حقوق اساسی مثل حق رأی می شد.

تا سال های 1970 بر تعداد زنانی که از دانشگاه فارغ التحصیل می شدند و همینطور بر تعداد زنانی که بواسطه کار کردن در خارج از خانه به استقلال مالی رسیده بودند. شکوفایی صنعت نفت بر درآمد ها بیش از پیش افزود و همین موجب شد تا امکان سفر به خارج از كشور فراهم شود و آنها نیز در پی این سفر ها خود را با زنان سایر کشور ها مقایسه کردند.

انقلاب اسلامی در سال 1979 نقطه عطفی برای نویسندگان زن بود. جنگ با عراق در فاصله سال های 1980 تا 1988 باعث شد تا زنان تسلط بیشتری بر زندگی خود پیدا کنند چرا که همسران بسیاری از آنها به جبهه جنگ می رفتند.

گلی امامی در مصاحبه ای گفت: «در پی انقلاب و سختی های ناشی از جنگ بسیاری از زنان به این نتیجه رسیدند که باید دیدگاه منفعلانه خود را کنار بگذارند و از خانه بیرون بروند و برای امرار معاش کار کنند. سرانجام آنها پس از پایان یافتن جنگ اين جسارت را پیدا کردند که درباره جنگ بنویسند.»

اولین رمان پرفروش یک نویسنده زن ایرانی «بامداد خمار» نام داشت. این رمان را فاطمه حاج سید جوادی در سال 1998 منتشر کرده بود. داستان این رمان که در سال های 1940 می گذرد درباره زندگی زنی است که خانواده اشرافی خود را ترک می کند و با یک نجار ازدواج می کند. اما مرد انساني خشن و بددهن از آب در می آید و زن نیز او را ترک می کند و با کس دیگری ازدواج می کند. این که زن شوهر خود را ترک کرده بود، عمل متهورانه ای در زمان خود محسوب می شد.

در پی انتشار رمان بامداد خمار موجی از رمان های نویسندگان زن به راه افتاد و این بحث را در میان عموم مطرح کرد که پیرنگ ها و شخصیت ها چه چیزی را درباره وضعیت زنان در ايران آشکار می کنند.

هرچند پیشگامان ادبیات داستانی زنان در اوایل قرن بیستم افرادی تحصیلكرده و از خانواده های نخبه بودند ولی بسیاری از رمان نویسان موفق امروز در محیطی سنتی رشد کرده اند. این نویسندگان اکثراً زنان خانه داری هستند که در فاصله بین کار های خانه به نویسندگی می پردازند و از تجارب خود بهره بسیار می برند.

برای مثال فریبا وفی 43 ساله که رمانش با عنوان «پرنده من» در سال 2002 برنده سه جایزه مهم ادبی ایران شد هرگز به دانشگاه نرفت. او در جوانی هر دو ماه یک بار از زادگاهش تبریز به تهران مسافرت می کرد تا هم کتاب بخرد و هم نوشته های خود را به استادان ادبیات نشان بدهد.

ازدواج و بعد هم بچه دار شدن روند رمان نویس شدن او را به تأخیر انداخت. او در حالی که در آپارتمان بسیار کوچک خود نشسته می گوید: «من با شوهرم خیلی جر و بحث می کردم چون او رمان نویسی را شغل نمی دانست.» وفي زماني به نویسندگی می پردازد كه بچه هایش به مدرسه می روند.

از جمله موضوعاتی که برای نوشتن برای او الهام بخش می شوند گذراندن دوره آموزش در دانشکده پلیس است. او در رمان «ترلان» (اسم شخصیت اصلی داستان است) زنانی را توصیف می کند که از خانواده هایی فقیر وارد محیط خشن دانشکده افسری می شوند.

در یک رمان پرفروش دیگر با عنوان «عادت می کنیم» اثر زویا پیرزاد، زن مطلقه 41 ساله ای به نام آرزو یک بنگاه معاملاتی را که زمانی به پدرش تعلق داشته، می گرداند. در ایران چنین حرفه ای در انحصار مردان است. آرزو در خارج از محیط کار باید مادر و دختر خود را راضی کند؛ مادر و دختر او شخصیت هایی سطحی هستند که فکر و ذکر شان فقط خرید و گردش و تفریح است.تنها مایه آرامش او شیرین، دوست و همکارش در بنگاه است.

این دو زن مستقل اند و به مردان اعتمادی ندارند. ولی آرزو در پی سرکوفت مادر و دخترش و حتی دوستش شیرین، عاشق یکی از مشتریان خود می شود. آرزو در واقع نماد زنان میانسال در ایران است که بین سنت و مدرنیته در چالش هستند. او تعصباتی را که درباره حرفه ای که خاص مردان انگاشته می شود کنار زده و از شوهر خود طلاق گرفته است. ولی او وقتی در مقابل تعصبات جامعه درباره ازدواج دوباره یک زن میانسال تسلیم می شود ضعف هایش در واقع خود را نشان می دهند؛ او سرانجام به این باور می رسد که به عنوان یک زن مطلقه میانسال چاره ای ندارد جز اینکه فقط به بزرگ کردن دختر خود بپردازد.

منبع:http://books.chn.ir

  • هنرمندان زن سینما و تاتر در ایران

آهو خردمند

منبع_ ویکی‌پدیا

آهو خردمند متولد ۱۳۲۹ در تهران . خواهر نیکو خردمند بازیگر و دوبلور. فارغ التحصیل دانشکده هنرهای دراماتیک. آغاز فعالیت هنری از سال ۱۳۴۷ با حضور در صحنه از نمایش‌ها: «خسرو و شیرین» ، «افول» ، «لبخند باشکوه آقای گیل» . فعالیت در تلویزیون از سال ۱۳۵۱ با مجموعه «آدم و حوا». از دیگر مجموعه‌ها: «خلیل ده مرده»، «طلاق»، «در گذر عاشقی». آغاز فعالیت در سینما از سال ۱۳۵۲ با فیلم «پسر ایران از مادرش بی خبر است» ساخته فریدون رهنما. خردمند در سال ۱۳۶۳ ایران را ترک کرد و نزدیک به دو دهه در آمریکا و کانادا اقامت داشت . او در این سال‌ها در چند نمایش و مجموعه تلویزیونی حضور یافت . خردمند سه سال پیش به ایران بازگشت و فعالیت سینمایی اش را پی گرفت.

 فیلم‌شناسی [ویرایش]۱۳۸۹ قصه پریا [بازیگر

۱۳۸۹ ملکوت [بازیگر]

۱۳۸۹ پرتقال خونی [بازیگر]

۱۳۸۵ بچه‌های ابدی ( پوران درخشنده ) [بازیگر]

۱۳۸۴ ستاره‌ها ۱: ستاره می‌شود ( فریدون جیرانی ) [بازیگر]

۱۳۸۳ ما همه خوبیم ( بیژن میرباقری ) [بازیگر]

۱۳۸۳ گاهی واقعی ( رامین لباسچی ) [بازیگر]

۱۳۸۲ شهر زیبا ( اصغر فرهادی ) [بازیگر]

۱۳۸۱ واکنش پنجم ( تهمینه میلانی ) [بازیگر]

۱۳۶۵ دزد و نویسنده ( کاظم معصومی ) [بازیگر]

۱۳۶۴ پدربزرگ ( مجید قاریزاده ) [بازیگر]

۱۳۶۲ دادشاه ( حبیب کاوش ) [بازیگر]

۱۳۶۲ سیاه راه ( کوپال مشکوة ) [بازیگر]

۱۳۶۱ تفنگدار ( جمشید حیدری ) [بازیگر]

۱۳۶۱ عفریت ( فرشید فلک نازی ) [بازیگر]

۱۳۵۹ انفجار ( ساموئل خاچیکیان ) [بازیگر]

۱۳۵۹ مرز ( جمشید حیدری ) [بازیگر]

۱۳۵۵ پسر ایران از مادرش بی خبر است ( فریدون رهنما ) [بازیگر]

افتخارات [ویرایش]کاندید سیمرغ بلورین بهترین بازیگر نقش اول زن (ما همه خوبیم) – [دوره ۲۳ جشنواره فیلم فجر (مسابقه سینمای ایران) – سال ۱۳۸۳]

کاندید سیمرغ بلورین بهترین بازیگر نقش مکمل زن (شهر زیبا) – [دوره ۲۲ جشنواره فیلم فجر (مسابقه سینمای ایران) – سال ۱۳۸۲]

کاندید تندیس زرین بهترین بازیگر نقش اول زن (ما همه خوبیم) – [دوره ۹ جشن خانه سینما (مسابقه) – سال ۱۳۸۴]

کاندید تندیس زرین بهترین بازیگر نقش مکمل زن (شهر زیبا) – [دوره ۸ جشن خانه سینما (مسابقه) – سال ۱۳۸۳]

کاندید لوح زرین بهترین بازیگر زن (شهر زیبا) – [دوره ۵ منتخب سایت ایران اکتور (بهترین‌های سال) – سال ۱۳۸۴]

کاندید سیمرغ بلورین بهترین بازیگر نقش مکمل زن (ستاره‌ها – جلد اول: ستاره می شود) – [دوره ۲۴ جشنواره فیلم فجر (مسابقه سینمای ایران) – سال ۱۳۸۴]

منبع [ویرایش]سوره سینما

 

…………………………………….

منبع > خبرنامه گویا

به ياد استاد طاهره صفارزاده

ياران موافق همه از دست شدند
در پاي اجل يكان يكان پست شدند

خورديم ز يك شراب در مجلس عمر
يكدور ز ما پيشترك مست شدند

مقدمه
امروز خواندم که نويسنده کتاب «اصول و روش ترجمه» درگذشت کسی که يادم هست در دوران دانشجويی – ۱۳۸۶ دانشگاه طباطبايی – در کلاس درس استاد فرخزاد از کتابش بسيار اموختم . اميد که روانش شاد باد و راهش پر رهرو . در اينجا به ياد او مروری بر نهضت زنان مترجم خواهم داشت .
پس‌ از کودتای‌ ۲٨ مرداد در نگاهی‌ کوتاه‌ به‌ تاريخ‌ فرهنگ‌ و ادبيات ‌معاصر ايران‌ و تحولات‌ تاريخی‌ و سياسی‌ همانند دوران‌ سلطنت‌ پهلوی‌، فعاليت‌ نسل‌ اول‌ مترجمان‌ ايران‌ و آغاز ترجمه‌ ادبيات‌ خارجی‌، تحول‌ ادبيات ‌عصر نيمايی‌، گسترش‌ مطبوعات‌، حضور داستان‌نويسان‌ برجسته‌ از فرنگ‌ برگشته‌، ترويج‌ تفکرهای‌ مارکسيستی‌ و کمونيستی‌، فعاليت‌ فرهنگستان ‌زبان‌، حرکت‌ روشنفکری‌ نويسندگان‌، سانسور و سلطه‌ ساواک‌ و… حضور زنان‌ روشنفکر محسوس‌ و ملموس‌ است‌. در عصر نيما، حضور پروين‌ اعتصامی‌ و فروغ‌ فرخزاد، نشانه‌ پويايی‌ شعر از لحاظ‌ محتوا، قالب‌ و دگرگونی‌ ساختار بود؛ فروغی‌ که‌ بسان‌ يک‌ روشنفکر سرخورده‌ به‌ درکی‌ تازه‌ از فلسفه‌ اجتماعی‌ رسيده‌ بود، و پروين‌ با مضامين ‌بکر و بديع‌ روزگار پرآشوب‌ بر اختناق‌ سياسی‌ و دشواری‌های‌ اجتماعی ‌زمانه‌اش‌ را بازگو می‌کرد؛ در آن‌ حين‌ که‌ عصر ادبيات‌ داستانی‌ ايران‌ نيز دچار تحول‌ و دانشجويان‌ اعزامی‌ به‌ خارج‌ از کشور، بازگشته‌ بودند حضور چند زن‌ روشنفکر در ميان‌ نويسندگان‌ و مترجمان‌ ايران‌، مغتنم‌ بود. و در اين مطلب صرفا هدف، «يک‌ يادت‌ بخيری‌ ساده‌» از اين‌ دلدادگان‌ اصالت‌ و فرهنگ است‌، – نه آنان که در ۱۰ سال ادعای ترجمه کردن و يدک کشيدن نام پدر، فضل فروشی می کنند و ۱۰۰۰۰۰ صفحه ترجمه را به نام خويش روانه بازار آشفته ما می کنند – اما انگار آثار و فعاليت اين کوشندگان ره طريقت و اصالت است که ما را به‌ اين ‌تأمل و‌ احساس‌ وامی‌دارد که‌ هنوز؛ انديشه‌ زنان‌ ايرانی‌ زنده‌ است‌! و پاينده‌ باد اين‌ انديشيدن‌ و نو جستن‌ و تکاپو .

۱. سيمين‌ دانشور
که‌ او بعد از هدايت‌، بزرگ‌ علوی‌، چوبک‌، جمال‌زاده‌ و جلال‌ آل‌ احمد، جزو نويسندگانی است‌ که‌ در تحکيم‌ و گسترش‌ اديبات‌ زنان‌ ايران‌ سهم‌ بسزايی ‌داشت‌ و بيشتر او را داستان‌نويس‌ می‌شناسم‌ تا مترجم‌. اما به‌ هر حال‌ از نويسندگان‌ مطرح‌ دنيا ترجمه‌ کردن‌ را تجربه‌ کرد؛ تجربه‌ای‌ نشانگر جسارت‌ و اطمينان‌، از شاعر که‌ نمايشنامه‌نويسان‌ بزرگ‌ سده‌ بيستم‌ انگلستان‌ است‌ و از «چخوف‌» و هاثورن‌ که‌ ترجمه‌هايش‌ نشانگر تسلط‌ او بر زبان‌ و ادب‌ فارسی‌ است‌ که‌ به‌ نيکويی‌ می‌داند و می‌شناسد. و آنگاه‌ زهرا خانلری‌ که‌ فقط‌ انباری‌ اعم‌ از علوم‌ بود با حساسيت‌ و دقت‌ وافری‌ که‌ حس‌ و وسوسه‌ ترجمه‌ را در خود کُشت‌ و شايد بودن‌ در کنار پرويز خانلری‌، او را چنان ‌محتاط‌ کرده‌ بود که‌ يا همه‌ يا هيچ‌ .

۲. مهری‌ آهی‌
که در سال‌ ۱٣۰۱ در شهر تهران‌ متولد شد و تحصيلات‌ابتدايی‌ و متوسطه‌ خود را در آن‌ جا به‌ پايان‌ رسانيد. در سال‌ ۱٣۲۰ ازدانشگاه‌ تهران‌ ليسانس‌ خود را در رشته‌ زبان‌ و ادبيات‌ فارسی‌ اخذ کرد. درسال‌ ۱٣۲۱ به‌ همراه‌ پدر خود (سفير ايران‌ در روسيه‌) عازم‌ روسيه‌ شد ومدت‌ سه‌ سال‌ در دانشگاه‌ «لومونوسوف‌» مسکو به‌ تحصيل‌ در رشته‌ ادبيات‌زبان‌ روسی‌ پرداخت‌. پس‌ از بازگشت‌ به‌ ايران‌ در سال‌ ۱٣۲۷ راهی‌ انگلستان‌و فرانسه‌ شد و پس‌ از اخذ دکتری‌ زبان‌ و ادبيات‌ روسی‌ مجدداً به‌ تهران‌رجوع‌ کرد و به‌ تدريس‌ در دانشگاه‌ تهران‌ همت‌ گماشت‌. ايشان‌ از استادان‌برجسته‌ زبان‌ و ادبيات‌ روسی‌ در ايران‌ به‌ شمار می‌رود و تسلط‌ وافری‌ نيز به‌ادبيات‌ انگليسی‌ و فرانسه‌ دارد. از مهم‌ترين‌ ترجمه‌های‌ وی‌ می‌توان‌ به‌ چنداثر زير اشاره‌ کرد: قصه‌های‌ آندرسن‌، پسران‌ و پدران‌ (نورگنيف‌)، قهرمان‌ عصر ما(لرمانتوف‌) و جنايت‌ و مکافات‌ (داستايفسکی‌)، قهرمانان‌ کوچک‌، و …
مهری‌ آهی‌ را به‌ عنوان‌ نسل‌ اول‌ مترجمان‌ زن‌ ايران‌ می‌شناسم‌. اگر که‌ درنسل‌ اول‌ افرادی‌ مانند مهری‌ آهی‌، زهرا کيا (خانلری‌) و سيمين‌ دانشور قراردهيم‌ در نسل‌ دوم‌، ليلی‌ گلستان‌، گلی‌ امامی‌، شيرين‌دخت‌ دقيقيان‌، مهستی‌بحرينی‌، فريده‌ رازی‌، مهشيد مشيری‌، دل‌آرا قهرمان‌، فرزانه‌ طاهری‌،روشنک‌ داريوش‌ و… جای‌ می‌گيرند؛ که‌ البته‌ در نسل‌ اول‌؛ مهری‌ آهی‌انتخاب‌هايش‌ از ميان‌ آثار بسيار سنگين‌ و موجهی‌ از نويسندگانی‌ مانندتورگنيف‌، لرمانتوف‌ و داستايفسکی‌ و آندرسن‌ به‌ چشم‌ می‌خورد؛ در حالی‌ که‌زهرا کيا از ذهنيت‌ نوجوتری‌ برخوردار بود و به‌ ترجمه‌ آثاری‌ از نويسندگانی‌مانند آندره‌ موروآ و پيراند للو، آستورياس‌ پرداخت‌ هر گند که‌ ايوان‌ سرگيويج‌تورگنينف‌ جزو نمايندگان‌ غربگرا به‌ شمار می‌رود .
مهری‌ آهی‌ که‌ به‌ادبيات‌ روس‌ پرداخته‌ بود و نخست‌ ترجمه‌ «تورگينف‌» را آزمود، نويسنده‌ای‌با برخورد عينی‌ نسبت‌ به‌ جامعه‌، معتقد به‌ تأثير زنان‌ بر اجتماع‌، اميدوار به‌نيروهای‌ رهايی‌بخش‌، با نثری‌ هنرمندانه‌ و طبيعی‌ و رهيافت‌هايی‌ غربی‌تر؛آنگاه‌ به‌ ترجمه‌ «داستايفسکی‌» پرداخت‌؛ برجسته‌ترين‌ نويسنده‌ عصر طلايی‌ادبيات‌ روسيه‌، که‌ انديشه‌های‌ ژرف‌ او، توجه‌ به‌ آزادی‌ انسان‌ و مهارت‌ وافردر خلق‌ گفتگوهای‌ زنده‌ و گيرا، با جهان‌ واقعی‌؛ او را به‌ يکی از رمان‌نويس‌ های برجسته قرن‌ مبدل‌ ساخت‌ و در اوج‌ بحران‌ بيماران‌ عراق‌ و شعله‌ آتش‌جنگ‌، در زمستان‌ ۶۶ درگذشت‌ و کسی‌ از او ياد نکرد !
مهری‌ آهی‌ در ترجمه‌ «قهرمان‌ عصر ما»، نوشته‌ ميخاييل‌ يوريو و يچ ‌لرمانتوف‌، به‌ خوبی‌ از ترجمه‌ اثر برمی‌آيد و در مقايسه‌ با متن‌ غيرروسی‌ اثر،متوجه‌ می‌شويم‌ که‌ سير کلی‌ نويسنده‌ و گرايش‌ طنزگونه‌ او از رمانتيسم‌ به‌واقع‌گرايی‌ را به‌ وضوح‌ آشکار کرده‌ است‌.در اين‌ کتاب‌، که‌ شامل‌ ۵ داستان‌ کوتاه‌ است‌، مترجم‌ به‌ نيکويی‌روايت‌های‌ نويسنده‌، که‌ بيانگر حال‌ روحی‌ او است‌، را منعکس‌ می‌سازد ونثر او از نظر ادب‌ فارسی‌ در اين‌ ترجمه‌، بسيار زيبا و شيرين‌ است‌، هرچند که‌به‌ درستی‌ و عظمت‌ نثر زهرا کيا در ترجمه‌ «شب‌های‌ روشن‌» اثرداستايفسکی‌ ا، نيست‌ !
چون‌ زهرا کيا، علاوه‌ بر تسلط‌ بر ادبيات‌ روسيه‌، که‌ از اين‌ لحاظ‌ با مهری‌آهی‌ وجه‌ اشتراک‌ محسوب‌ می‌شود، به‌ ادب‌ کهن‌ ايران‌ نيز مسلط‌ بود و درکتاب‌ شاهکار ميکل‌ انخل‌ آستوريانس‌، يعنی‌ آقای‌ رئيس‌جمهور، نثر زهراکيا، به‌ وضوح‌ قوت‌ و قدرت‌ زبانی‌ او را نشان‌ می‌دهد؛ کتابی‌ که‌ تصويری‌ زنده‌از حکومت‌ رئيس‌جمهور وقت‌ گواتمالا، استراوا کابررا، است که‌ در اواخرقرن‌ نوزده‌ و اوايل‌ قرن‌ بيستم‌، چه‌ گونه‌ با استبداد و ديکتاتوری‌، فرمانروايی‌کرد. کتابی‌ که‌ در آن‌ نويسنده‌ به‌ سبکی‌ شاعرانه‌، به‌ نقد حکومت‌ می‌پردازد وبا بيانی‌ جالب‌ و نثری‌ زيبا، وضعيت‌ زندگی‌ مردمان‌ مانده‌ در زير يوغ‌ استبدادحاکم‌ را توصيف‌ و ترسيم‌ می‌کند .
تسلط مهری آهی به زبانهای انگليسی و فرانسه ،منجر به‌ ترجمه‌ زيبای‌ او از قصه‌های‌ آندرسن‌ شد، هر چند که‌ نثر او در اين‌ اثر نيز، ازنظر عوام‌ به‌ موفقيت‌ ترجمه‌ محمد قاضی‌ دست‌ نيافت‌. ولی‌ بهرحال‌ در نثر اومی‌توان‌ دريافت‌ که‌ بيشتر به‌ متن‌ زبان‌ مبدأ پايبند‌ بوده‌ است‌. او جزو مترجمان‌ صاحب‌ سبک‌ و قدرتمند نسل‌ اول‌ مترجمان‌ زن‌ ايرانی‌محسوب‌ می‌شودو تنها کسی‌ که‌ به‌ گمانم‌ می‌تواند با او در اين‌ عرصه‌ رقابت‌ داشته‌ باشد،شخص‌ زهرا کيا است‌. چون‌ سيمين‌ دانشور نتوانست‌ هم‌سطح‌ نثر و سبک‌ اين‌مترجمان‌ قرار گيرد، او بيشتر داستان‌نويسی‌ است‌ که زبان و آئين ترجمه‌ می‌داند.اما مهری‌ آهی‌ به‌ واسطه‌ تدريس‌ در دانشگاه‌، بهتر از سيمين‌ دانشور به‌ زبان‌ خارجی تکلم‌ داشته‌ است‌، چون‌ سال‌ها به‌ عنوان‌ استاد دانشگاه‌ تهران‌ در مقاطع‌کارشناسی‌ تا دکترا، به‌ تدريس‌ پرداخت‌. و از اين‌ لحاظ‌ هيچ‌ کدام‌ از مترجمان‌نسل‌ اول‌ و دوم‌ زنان‌ ايرانی‌، به‌ جز مهشيد مشيری‌، در دانشگاه‌ و محيط‌آکادميک‌ حضور نداشته‌اند .
از بين‌ آثارش‌، به‌ گمانم‌ بتوان‌ جنايات‌ و مکافات‌ او را شاهکارترجمه‌هايش‌ ناميد.در آخر به‌ ياد او سخنان‌ زيبای‌ بابک‌ احمدی‌ در شماره‌ ۲۵ نشريه‌ آدينه‌، درص‌ ۱۹ را نقل‌ قول‌ می‌کنم‌:» مهری‌ آهی‌ در ۷ اسفند ۶۶ درگذشت‌، سه‌ روز بعد بمباران‌ موشکی‌ تهران‌آغاز شد و در نگرانی‌ها، هراس‌ها و فاجعه‌های‌ آن‌ ايام‌ کسی‌ از مرگ‌ او باخبرنشد. امروز هم‌ که‌ چند ماه‌ از رفتن‌ او می‌گذرد هم‌چنان‌ بسياری‌ از حادثه‌بی‌خبرند.گناه‌ از موشک‌ نيست‌. در اين‌ روزگار چه‌ کسی‌ را پروای‌ مرگ‌ اوست‌؟ناسپاسان‌ که‌ ماييم‌ ديگر چه‌ سود از هشدار ضرورت‌ ياد از زندگی‌، کارها ومرگ‌ زنی‌ انديشمند و معلمی‌ دانا؟ اما، خانم‌ آهی‌ که‌ رفته‌ است‌ و بی‌نياز ازياد «..

٣. ليلی‌ گلستان‌
فرزند ابراهيم‌ گلستان‌ در سال‌ ۱٣۲٣ در تهران‌ تولد يافت‌،تحصيلاتش‌ را تا سوم‌ متوسطه‌ در تهران‌ ادامه‌ داد و بعد راهی‌ فرانسه‌ شد. درپاريس‌ به‌ علت‌ نداشتن‌ ديپلم‌ متوسطه‌ در کلاس‌های‌ آزاد سوربن‌ شرکت‌ کردو دوره‌های‌ تاريخ‌ ادبيات‌ فرانسه‌ و تاريخ‌ هنر را می‌گذراند، سپس‌ درمدرسه‌ «مرکز هنرهای‌ تزيينی‌» دوره‌ دو ساله‌ طراحی‌ پارچه‌ و نساجی‌ را طی‌می‌کند، بعد به‌ ايران‌ بازمی گردد‌ و مدتی‌ به‌ استخدام‌ کارخانجات‌ توليدی‌پارچه‌ درمی‌آيد و سپس‌ به‌ سازمان‌ صدا و سيما می‌پيوندد. در سال‌ ۱٣۴٨ باترجمه‌ اولين‌ اثر به‌ نام‌ «چطور بچه‌ به‌ دنيا می‌آيد؟» فعاليت‌ خود را آغازمی‌کند .
پس‌ از انقلاب‌ ايران‌ ليلی‌ گلستان‌، دختر ابراهيم‌ گلستان‌، با «مارکز،فالاچی‌، داوينچی‌ و کالوينو» خود را مترجمی‌ جسور، رها، خوش‌قلم‌ و باسليقه‌ معرفی‌ کرد، هر چند که‌ يک‌ به‌ يک‌ کتاب‌هايش‌ با هزار و يک‌ مشکل‌عرضه‌ و حتی‌ چند تای‌ آنها خمير شد.خانم‌ گلستان‌ هنر و مهارت‌ خاصی‌ در ترجمه‌ دارند و نسل‌ ما چنداثر بسيار مهم‌ و تأثيرگذار از نويسندگان‌ اسپانيا و ايتاليا را مديون‌ اوست‌. آثاراستاد گلستان‌ عبارتند از: » چطور بچه‌ به‌ دنيا می‌آيد، زندگی‌ جنگ‌ و ديگر هيچ‌ (فالاچی‌)، قصه‌ عجيب‌اسپرماتو، قصه‌ شماره‌ ٣ (اوژن‌ يونسکو)، تيستوی‌ سبزانگشتی‌ (دروئون‌)،دو نمايشنامه‌ از چين‌ قديم‌، زندگی‌ در پيش‌ رو (رومن‌ گاری‌)، سهراب‌سپهری‌، گزارش‌ يک‌ مرگ‌ (گارسيا مارکز)، مردی‌ که‌ همه‌ چيز، همه‌ چيز،همه‌ چيز داشت‌، بوی‌ درخت‌ گويا (مارکز)، يونانيت‌ (يانيس‌ ريتسوس‌)،مردی‌ با کبوتر (گاری‌)، قصه‌ها و افسانه‌ها (لئونارد داوينچی‌)، اوندين‌ (ژان‌ژيرودو)، اگر شبی‌ از شب‌های‌ زمستان‌ مسافری‌ (کالوينو)، حکايت‌ حال‌، ۶يادداشت‌ برای‌ هزاره‌ بعدی‌ (کالوينا)، گفتگو با مارس‌ دوشان و …».
ليلی‌ گلستان‌ را از سال‌ ۱٣۷٣ می‌شناسم‌؛ آن‌ هم‌ با رمان‌ زيبای‌ فالاچی‌،بود…سپس مصاحبه‌ زيبای‌ او با احمد محمود، به‌ نام‌ حکايت‌ حال….او را جزو مترجمان‌ نسل‌ دوم‌ زنان‌ ايرانی‌ است‌؛ اما تا به‌ حال‌ او را ازنزديک‌ نديده‌ام‌- علتش‌ هم‌ ساده‌ است‌، سرشلوغی‌ و کار هر دوی‌ ما، فقط‌تنها ارتباط‌ ما نامه‌ و تلفن‌ بوده‌ است‌. اما برخوردهايش‌ مملو از صداقت‌ وصراحت‌ و جسارت‌ است‌ و صاف‌ می‌رود سر اصل‌ قضيه‌! ..- بيشتر از زبان‌ فرانسه‌ ترجمه‌ می‌کند، در زبان‌ برگردان‌ به‌ فارسی‌ هم‌ هنر ومهارت‌ خاصی‌ را دارد، انگار از اجر معنوی‌اش‌ لذت‌ می‌برد. از بيست‌ و سه‌سالگی‌ ترجمه‌ را شروع‌ کرده‌ است‌ و درست‌ ٣۵ سال‌ است‌ که‌ ترجمه‌می‌کند.خودش‌ می‌گويد: «ترجمه‌ را از سال‌ ۱٣۴٨ شروع‌ کردم‌، با کتاب‌ «چطوربچه‌ به‌ دنيا می‌آيد» که‌ کتاب‌ کوچک‌ پرتصويری‌ بود و بايد نوشته‌های‌ زيرتصاوير را ترجمه‌ می‌کردم‌ که‌ از اول‌ تا آخر کتاب‌ دو شب‌ بيشتر طول‌ نکشيد.کتاب‌ مهمی‌ بود که‌ خيلی‌ هم‌ سر و صدا کرد و بعدها هم‌ توقيف‌ شد. ترجمه‌اين‌ کتاب‌ از سر تفنن‌ نبود، لازم‌ ديدم‌ که‌ ترجمه‌ شود. اما کار جدی‌تر در همان‌سال‌ با کتاب‌ «زندگی‌، جنگ‌ و ديگر هيچ‌» از اوريانا فالانچی‌ شروع‌ شد. زمان‌خوبی‌ برای‌ ترجمه‌ و نشر کتاب‌ بود. درست‌ در بحبوحه‌ جنگ‌ ويتنام‌ بوديم‌ وبعد از دو سه‌ ماه‌ هم‌ فالانچی‌ به‌ ايران‌ آمد. به‌ هر حال‌ اين‌ کتاب‌ راهگشای‌خوبی‌ بود برای‌ کار من‌ در زمينه‌ ترجمه‌. کتاب‌ موفق‌ و پرفروشی‌ بود .
البته‌ مسلم‌ است‌ که‌ سابقه‌ فرهنگی‌ خانواده‌ در کتاب‌ خواندن‌ و گرايش‌ به‌چنين‌ کاری‌ تأثير داشته‌ و نمی‌شود منکرش‌ شد.من‌ از همان‌ کتاب‌ اولم‌ به‌ شدت‌ نسبت‌ به‌ کار برگردان‌ يک‌ نثر احساس‌مسئوليت‌ و وسواس‌ می‌کردم‌. البته‌ حالا مسئوليتم‌ در قبال‌ خواننده‌ که‌ نام‌ مرامی‌شناسد، خيلی‌ بيشتر شده‌. و همين‌ احساس‌ مسئوليت‌ و وسواس‌ بيشتردليل‌ نگاه‌ حرفه‌ای‌تر من‌ به‌ اين‌ مسئله‌ است‌» و در اولين‌ نامه‌اش‌ نيز نوشته‌ بود که‌ به‌ دليل‌ وضعيت‌ خانه‌ و خانواده‌ وآشنايی‌ با کتاب‌ از همان‌ دوران‌ کودکی‌، و پدر نويسنده‌ و مترجم‌ و دوستان‌ بافرهنگ‌، طبعاً بايد يا نويسنده‌ می شدم يا مترجم‌.بعد از او پرسيده‌ بودم‌ چرا ترجمه‌ می‌کند؟ که‌ گفت‌:«از اين‌ کار خيلی‌ خوشم‌ می‌آيد، وقتی‌ جمله‌ای‌ را خوب‌ می‌سازم‌، وقتی‌کلمه‌ به‌ جای‌ را پيدا می‌کنم‌، وقتی‌ حال‌ و هوا را درمی‌آورم‌، انگار دنيا‌ را به‌من‌ داده‌اند، پيش‌ آمده‌ که‌ روزها به‌ کلمه‌ای‌ که‌ بايد جايگزين‌ کنم‌، فکر کرده‌ام‌تا آن‌ را يافته‌ام‌. کلنجار رفتن‌ با کلمه‌ را دوست‌ دارم‌. همين‌ !»
گلستان در جايی‌ ديگر گفته‌ بود:«گاهی‌ در همان‌ بار اول‌ ترجمه‌، «در می‌آيد» و گاهی‌ اوقات‌ شايد سر يک‌جمله‌ دو سه‌ روز کار می‌کنم‌. دنبال‌ کلمه‌ای‌ می‌گردم‌ که‌ پيدا نمی‌شود. پيدانمی‌شود که‌ نمی‌شود و آنقدر ذهنم‌ را مشغول‌ به‌ خود می‌کند که‌ آرزو می‌کنم‌از دستش‌ رها شوم‌. به‌ هنگام‌ ترجمه‌ کتاب‌ شبی‌ از شب‌های‌… اين‌ حالت‌بسيار اتفاق‌ افتاد. ترجمه‌ اين‌ کتاب‌ سه‌ سال‌ طول‌ کشيد. يادم‌ می‌آيد که‌ ازانجمن‌ فرهنگی‌ ايران‌ و ايتاليا خواستم‌ تا تمام‌ نقدهايی‌ را که‌ به‌ هنگام‌ چاپ‌کتاب‌ در ايتاليا در جرايد آن‌ زمان‌ نوشته‌ شده‌ را برايم‌ تهيه‌ کنند و مسئول‌انجمن‌ بسيار در حق‌ من‌ لطف‌ کرد و اين‌ کار را کرد. نقدها خيلی‌ در ترجمه‌کتاب‌ کمک‌ کردند .
به‌ هر حال‌ اين‌ها همه‌ برای‌ اين‌ بود که‌ ترجمه‌ در بيايد».اما ملاک‌ انتخاب‌ او، هرچه‌ هست‌، زيباست‌ و نشانگر حسن‌ سليقه‌ وهشياری‌ او و تقريباً از بين‌ هم‌نسلانش‌ جنجالی‌ترين‌ است‌.البته‌ جنجال‌ از معنی‌ مثبت‌ کلمه‌ و شايد روشنک‌ داريوش‌ و يا فرزانه‌طاهری‌ و مهری‌ آهی‌ کمی‌ هم‌سطح‌ او باشند، اما ازجنجال‌ از معنی‌ منفی‌ آن‌،می‌توانم‌ به‌ فريده‌ مهدوی‌ دامغانی‌ اشاره‌ کنم‌ و يا حتی طاهره‌ صفارزاده‌ که‌ نقش‌معلمی‌ ترجمه‌ را برعهده‌ گرفتند‌. اما گلستان‌ با وجود تجربياتش‌، هرگز درباره‌راه‌ فراگيری‌ ترجمه‌، و چگونه‌ مترجم‌ خوب‌ بودن‌ اظهارنظر نکرد، چون‌معتقد است‌ «هرگز معلم‌ نبوده‌ام‌، و نخواسته‌ام‌ که‌ باشم‌! بايد خواند، با دقت‌هم‌ خواند، بايد به‌ موضوع‌ احاطه‌ داشت‌،…به قول خودش » بايد متنی‌ را دوست‌ داشت‌ وفارسی‌ را خوب‌ دانست‌، اصلاً فرهنگ‌ زبان‌ فارسی‌ ما بايد بالا باشد و امانت‌داربود، خيانت‌ نکنيم‌!… بايد نويسنده‌ متن‌ را خوب‌ شناخت‌ و حتی‌ کتاب‌های‌ديگرش‌ را خوانده‌ باشيم‌ و به‌ زبان‌ و حال‌ و هوای‌ قصه‌هايش‌ آشنا باشيم‌…هيچگاه‌ سبک‌ را فدا نکرد، نبايد سبک‌ نويسنده‌ را تغيير داد… اگر متن‌ به‌ زبان‌ساده‌ نوشته‌ شده‌، به‌ همان‌ سادگی‌ بايد ترجمه‌ شود… من‌ خودم‌ يک‌، دستم‌بشکند اگر آب‌ و روغنی‌ اضافه‌ کنم‌! هرگز !…».
سخنانش‌ حاکی‌ از عشق‌ است‌ و تعهد و چه‌ با صراحت‌ هم‌ بيان‌ می‌کند،«ملاک‌ اوليه‌ انتخابم‌، عشق‌ به‌ يک‌ کتاب‌ است‌ و نه‌ فقط‌ يک‌ خوش‌ آمدن‌ساده‌. عشق‌ و لزوم‌ ترجمه‌ برای‌ همگان‌. اما همانطور که‌ پيش‌ از اين‌ گفتم‌ وقتی‌به‌ اين‌ بيست‌ و اندی‌ کتابی‌ که‌ ترجمه‌ کرده‌ام‌ نگاه‌ می‌کنم‌ يک‌ رگه‌ اجتماعی‌ ياسياسی‌ در آن‌ها می‌بينم‌. چه‌ در زندگی‌ در پيش‌رو چه‌ در يونانيت‌ چه‌ درمردی‌ با کبوتر. البته‌ به‌ غير از اگر شبی‌ از شب‌های‌ زمستان‌ مسافری‌ که‌ يک‌کار صددرصد ادبی‌ و يک‌ نوآوری‌ بسيار پيشرفته‌ است‌ که‌ به‌ قول‌ ‌گلشيری‌ حتماً بر نويسندگان‌ ما تأثيرگذار خواهد بود. همان‌ طور که‌ در ادبيات‌معاصر اروپا تأثيرگذار بوده‌ و هميشه‌ از آن‌ با نام‌ يک‌ کتاب‌ بسيار صاحب‌سبک‌، به‌ سبک‌ نو و پيشرو ياد شده‌. به‌ هر حال‌ يک‌ کتاب‌ بايد مرا «بگيرد» ورها نکند تا ترجمه‌اش‌ کنم‌. وقتی‌ جملات‌ فارسی‌ ترجمه‌ام‌ همانقدر اثربگذارند که‌ متن‌ اصلی‌. آنگاه‌ می‌فهمم‌ که‌ ترجمه‌ام‌ «درآمده‌» است‌. همان‌کوبندگی‌ يا نرمش‌ را داشته‌ باشند که‌ متن‌ اصلی‌، يا همان‌ شيرينی‌، تلخی‌ و ياطنز را داشته‌ باشند که‌ متن‌ اصلی‌ در می‌يابم‌ که‌ ترجمه‌ام‌ «درآمده‌». «هرگاه‌کتابی‌ را به‌ فارسی‌ برگردانده‌ام‌، شخصاً آن‌ اثر را دوست‌ داشتم‌ و آنقدر از آن‌اثر خوشم‌ آمده‌ است‌ که‌ دلم‌ می‌خواسته‌، ديگران‌ نيز در لذت‌ من‌ سهيم‌شوند. هميشه‌ احساسم‌ اين‌ بوده‌ که‌ رسالت‌ و تعهدی‌ دارم‌ و پيرو آن‌ بايد اثرخوب‌ را به‌ کتابخوان‌ها معرفی‌ کنم‌. ضمناً در خصوص‌ انتخاب‌ با کسی‌مشورت‌ نمی‌کنم‌. چون‌ کسی‌ را ندارم‌ و اين‌ انتخاب‌ها کاملاً شخصی‌ است‌ واگر به‌ اعتقاد شما آثار شاخص‌ هستند، اين‌ يک‌ امر سليقه‌ای‌ است‌ که‌ از سوی‌من‌ انجام‌ شده‌ است‌. مثلاً در خصوص‌ آثار کالوينو، بايد بگويم‌ که‌ کتاب‌های‌او در دانشگاه‌های‌ خارج‌ تدريس‌ می‌شوند. آثار او از حيث‌ سبک‌ و ساختارداستانی‌ مثال‌زدنی‌ هستند ».
از او پرسيدم‌، «پس‌ برای‌ تسلط‌ به‌ سبک‌ نويسنده‌ بايد چه‌ کار کرد؟» درپاسخم‌ گفت‌: «برای‌ تسلط‌ به‌ سبک‌ مولف‌ و پی‌ بردن‌ به‌ هدف‌ نويسنده‌ و…فکر می‌کنم‌ که بايد با دقت‌ کتاب‌ را بخوانيم‌، چندبار هم‌ بخوانيم‌. بايد به‌متن‌ کتاب‌ علاقمند باشيم‌. به‌ همين‌ دليل‌ هرگز بنا به سفارش‌ کار نکرده‌ام‌. وسواس‌داشته‌ام‌ و سرسری‌ هم‌ نگذشته‌ام‌. فقط‌ دقت‌ و دقت‌ و عشق‌ مهم‌ است‌ !»
ليلی‌ گلستان‌ از گالری‌داران‌ موفق‌ هنری‌ ما نيز هست‌، هر چند بارها مرا به‌گالری‌اش‌ دعوت‌ کرد، اما نرفتم‌؛ تا جريان‌ درگذشت‌ برادرش‌ کاوه‌، که‌ ازفرانسه‌ تلفن‌ زدم‌؛ گوشی‌ را برداشت‌ و صدايم‌ را شناخت‌. اما بعد از تسليت‌وقتی‌ گفتم‌ که‌ حال‌ و احوال‌ چطور است‌! با صدايی‌ محکم‌ و مملو از اراده‌ واميد به‌ زندگی‌ گفت‌: دارم‌ ترجمه‌ می‌کنم‌ و کار می‌کنم‌؛ مشغول‌ تهيه‌ و تدارک‌کتاب‌های‌ کوچک‌ هنرهای‌ تجسمی‌ هستم‌ که‌ صد جلد است، دوکتاب‌ديگر رابرای‌ ترجمه‌ در دست‌ دارم‌، به‌ نام‌های‌ گزينه‌گويی‌های‌ يک‌ فيلسوف‌قرن‌ ۱۷ فرانسه‌ به‌ نام‌ لارش‌ فوکو و ديگری‌ از زندگی‌ لو آندره‌ اسی‌ سالومه‌، باعنوان‌ زندگی‌ يک‌ زن‌ آزاد است‌، که‌ نوعی‌ بيوگرافی‌ نويسنده‌ زنی است که‌ درزمان‌ خودش‌ بسيار مدرن‌ بوده‌ است‌، چند وقت‌ ديگر هم‌ در گالری‌نمايشگاه‌ آثار کامبيز درم‌بخش‌ داير است‌…» وقتی‌ گوشی‌ را گذاشتم‌، تصورکردم‌ در ايران‌ چه‌ بسيار از زنانی‌ که‌ بعد از مرگ‌ يک‌ عزيز، آن‌ هم‌ هنرمندسراسر سياه‌پوش‌ می‌شوند و زندگی‌شان‌ سراسر غم‌ و عزا می‌شود، انگار که‌غم‌ و ماتم‌ تحميلی‌ دوست‌ کافی‌ نيست‌، اما ليلی‌ هر چند از غم‌ فراق‌ برادرغمگين‌ بود، اما اميد به‌ آينده‌ و کار و زندگی‌ در حرف‌هايش‌ موج‌ می‌زد، يادسخنان‌ جسورانه‌اش‌ در آدينه‌ افتادم‌ .
کتابخانه‌ و آرشيوم‌ را به‌ هم‌ زدم‌ تا دوباره‌ بخوانمش‌؛ در شماره‌ ۱۰۷ گفته‌بود:«اندر باب‌ِ مترجمی‌ که‌ منتظرِ هزاره‌ بعدی‌ است‌.اين‌ يک‌ حکايت‌ تکراری‌ است‌. حکايتی‌ که‌ تمام‌ دست‌اندرکاران‌ِ کتاب‌ آن‌را خوب‌ می‌دانند و از حفظ‌ دارند و هر کدام‌ به‌ زعم‌ خود می‌توانند قصه‌شان‌را تعريف‌ کنند.اگر بعد از اين‌ همه‌ سال‌ قصد تعريف‌ کردن‌ قصه‌ام‌ را دارم‌ شايد به‌ دليل‌بغضی‌ است‌ که‌ به‌ ناچار بايد بترکد وگرنه‌ صاحب‌ بغض‌ را می‌ترکاند! ورود به‌ دنيای‌ کتاب‌ در ايران‌، چه‌ در هيئت‌ مولف‌ و مترجم‌ و چه‌ در هيئت‌ناشر، زره‌ و کفش‌ آهنين‌ می‌طلبد و روی‌ زياد! (که‌ البته‌ از سر عشق‌ است‌).ضربه‌ از پی‌ ضربه‌ فرود می‌آيد پس‌ بايد رويين‌تن‌ بود تا ضربه‌ها کارگر نشود وبايد پررو بود تا بشود راه‌ را ادامه‌ داد.حال‌، از ضربه‌هايی‌ می‌گويم‌ که‌ در اين‌ بيست‌ و اندی‌ سال‌ از چپ‌ و راست‌به‌ من‌ِ مترجم‌ بی‌گناه‌ وارد شده‌ است‌ .»…….

۴. مهستی‌ بحرينی‌
تولد ۱٣۱۷، دکترای‌ زبان‌ و ادبيات‌ فارسی‌، در سال‌ ۱٣۵۰به‌ فرانسه‌ می‌رود.آثار چاپ‌ شده‌ به‌ ترتيب‌ تاريخ‌:. ديدار با روشنايی‌، مجموعه‌ شعر، ۱٣۵۰.ـ ترجمه‌ها از فرانسه‌:. زمستان‌ سخت‌ اثر اسماعيل‌ کاداره‌، نيلوفر ۱٣۷۴.. سوءتفاهم‌ اثر سيمون‌ دوبووار، نشر سميرا، ۱٣۷۹.. يک‌ زن‌ اثر آن‌ دلبه‌، نيلوفر، ۱٣٨۰.. کوهسار جان‌ اثر گائوشينگ‌ جيان‌، نيلوفر، ۱٣٨۰.. مائده‌های‌ زمينی‌ اثر آندره‌ ژيد، نيلوفر، ۱٣٨۰. دستور زبان‌ فارسی‌ معاصر، اثر ژيلبر لازار، هرمس‌.. مجموعه‌ مقالات‌ ژيلبرلازار، اثر ژيلبر لازار،، هرمس‌.. اعترافات‌، ژان‌ژاک‌ رسو، نيلوفر .
در ميان‌ نسل‌ دوم‌ مترجمان‌ زن‌ ايرانی‌، مهستی‌ بحرينی‌ جزو مترجمانی‌است‌ که‌ دير شناخته‌ شد: چون‌ در گفتگوی‌ صميمانه‌اش‌ با مهدی‌ يزدانی‌خرم‌، جوان‌ تلاشگر و نوجو در روزنامه‌نگاری‌، تمام‌ جزئيات‌ زندگی‌حرفه‌اش‌ را بازگفته‌ است‌.من‌ بحرينی‌ را به‌ خاطر ترجمه‌های‌ تکراری‌اش‌ دوست‌ دارم‌؛ برخلاف‌بعضی‌ برخوردهای‌ شبه‌ فاشيستی‌ از انسان‌هايی‌ با ذهنيت‌ منفی‌ و مسموم‌، که‌هر نوع‌ ترجمه‌ای‌ تکراری‌ را سرقت‌ يا کپی‌ می‌نامند؛ من‌ با صراحت‌ می‌گويم‌؛فرق‌ است‌ ميان‌ تکرار با تکرار؛ چون‌ گاه‌ تکارر از سر فايده‌ است‌؛ گاه‌ اثری‌ باکيفيت‌ نامطلوب‌ چه‌ از نظر فنی‌ و چه‌ از نظر محتوايی‌، منتشر می‌شود. اماهمان‌ اثر با ترجمه‌ مجدد با استقبال‌ عمومی‌ روبرو می‌شود؛ گاه‌ ناشرانی‌ بااسم‌ مستعار، و يا حتی‌ اسم‌ خود، آثاری‌ پرفروش‌ از نظر اقتصادی‌ را به‌ بازارکتاب‌ عرضه‌ می‌کنند، اما در برخورد مردم‌، عاقبت‌ سيه‌رويی‌ برای‌ ذغال‌مانده‌ است‌ و چه‌ بسياری‌ از افرادی‌ که‌ دست‌ آنان‌ در سرقت‌ برملا شد،هرچند که‌ پائولو کوئيلو، جبران‌ خليل‌ جبران‌، شکسپير، مارکز و… را با انواع‌حيله‌های‌ تجاری‌ روانه‌ بازار کردند .
ولی‌ بايد از ديدگاه‌ مثبت‌ به‌ شخص‌ شرکت‌ کننده‌ در رقابت‌ سالم‌ برای‌آزمودن‌ خويش‌ در ميدان‌ رقابت‌ و عرضه‌ اثر جديد که‌ طيف‌ مختلف‌خوانندگان‌ را به‌ نقد و نظر می‌کشاند، نگريست‌؛ چون‌ کارش‌ مانند يک‌موسيقی‌دان‌ يا هنرپيشه‌ و کارگردان‌ تئاتر است‌.در پاسخ‌ به‌ اين‌ پرسش‌ عوامانه‌ مصطلح‌ و آميخته‌ به‌ ذهنيت‌ منفی‌ درايران‌، که‌ چرا بايد ترجمه‌ تکراری‌ وجود داشته‌ باشد؟، بايد گفت‌ که‌ «کهنه‌شدن‌ زبان‌ ترجمه‌های‌ قبلی‌ و گاه‌ ضعف‌ مترجم‌ قبلی‌ در درک‌ و فهم‌ متن‌اصلی‌ و ارائه‌ به‌ زبان‌ ترجمه‌ احساس‌ نزديکی‌ و فهم‌ مترجم‌ يا کاهش‌ وافزايش‌ در حين‌ ترجمه‌» عوامل‌ اصلی‌ ترجمه‌ مجدد به‌ شمار می‌روند، هرچند که‌ از نظر علمی‌ و اخلاق‌ حرفه‌ای‌ کار مترجم‌ قبلی‌ ناديده‌ گرفته‌ يا نفی‌نمی‌شود، اما از زاويه‌ ديد هنری‌ ـ مانند موسيقی‌ يا اجرای‌ تئاتر ـ نوع‌ روايت‌،شيوه‌ اجرا و پردازش‌، منظر هنری‌، توان‌ شناختی‌ و ميزان‌ آشنايی‌ و دانش‌شخص‌، حس‌ و حال‌ چيستی‌ هدف‌ و انگيزه‌، هويت‌ و شخصيت‌، نگاه‌ زيبايی‌شناختی‌، ايدئولوژی‌، خلاقيت‌ و ذهنيت‌ و انديشه‌» مترجم‌ ناشی‌ مطرح‌ است‌که‌ در ترجمه‌ جديد، چه‌ اجرا و روايت‌ يا تعريفی‌ را اجرا کرده‌ است‌؟ و چه‌ ازنظر حرفه‌ای‌ و تکنيکی‌ و چه از نظر علمی‌ چگونه‌ با اثر روبه‌رو شد و در اين‌هماورد، دستاوردش‌ چگونه‌ بوده‌ است‌؟ ‌، چون‌ اصلاً در ميان‌ عوام‌ يا در ميان‌ اهالی‌ فرهنگ‌ و هنر، گاه‌ کافی‌است‌ يک‌ نفر فتوی‌ صادر کند، ديگر مابقی‌ آن‌ فتوی‌ را پيرهن‌ عثمان‌ می‌کنند .
مثلاً چند کارگردان‌ حرفه‌ای‌ را در نظر بگيريد، که‌ می‌خواهند کاليگولا،نمايشنامه‌ مهم‌ آلبرکامو، نويسنده‌ سده‌ بيستم‌ فرانسه‌ را به‌ زبان‌ فارسی‌ کارکنند، خوب‌ به‌ قول‌ باکنر تراويک‌ «اين‌ نمايشنامه‌ معرف‌ نويسنده‌ای‌ مانندکامو است‌، به‌ عنوان‌ نويسنده‌ جوانی‌ با زيبايی‌ محزون‌، خالی‌ و خودجوش‌ وشور و سرور و سرزندگی‌؛ که‌ کنايتی‌ است‌ از دو امپراتور ديوانه‌، يعنی‌ هيتلر وموسولينی‌، که‌ آلبرکامو در آن‌، نيست‌ انگاری‌ را با پايان‌ ويرانگرش‌ تصويرمی‌کند
{ خوب‌ آن‌ نمايش‌ را هم‌ دکتر قطب‌الدين‌ صادقی‌ و هم‌ آتيلا پسيانی‌کارگردانی‌ کردند؛ (در چهارشنبه‌ ۱۷ دی‌ ۱٣٨۲) رفتم‌ و اصل‌ نمايش‌ را به‌کارگردانی‌ پسيانی‌ ديدم‌، حال‌ جالب‌ اين‌ که‌ دو هفته‌ بعد از آن‌ (۲۴ دی‌۱٣٨۲) پشت‌ صحنه‌ همان‌ نمايش‌ را به‌ کارگردانی‌ دوست‌ ارجمندم‌قطب‌الدين‌ صادقی‌ ديدم‌، و اين‌ ديگر من‌ مخاطب‌ يا بيننده‌ است‌ که‌ آيا ازبرداشت‌ و ارائه‌ پسيانی‌ لذت‌ ببرم‌ ـ که‌ اتفاقاً هم‌ صامت‌ بود و در بعضی‌ جاهاتماشاچی‌ها غش‌ و ريسه‌ می‌رفتند و پسيانی‌ شو لباس‌ اجرا کرد ـ يا از قريحه‌ وذوق‌ دکتر صادقی‌ و هنرمندی‌ آزيتا حاجيان‌ در اجرا سرمست‌ شوم‌؟ ـ که‌ کل‌نمايشنامه‌ را با ترجمه‌ ابوالحسن‌ نجفی‌ از حفظ‌ بازگو می‌کرد ـ که‌ طبعاً بنا به‌شناختی‌ که‌ از ذهنيت‌، تفکر، دانش‌ و ديدگاه‌ زيباشناسی‌ صادقی‌ دارم‌، بهترمی‌توانم‌ نمايش‌ او را بفهمم‌.حال‌ ممکن‌ است‌ کارگردان‌ ديگری‌ هم‌ بيايد و آنرا به‌ دست‌ بگيرد، آيا بايدهمه‌ کارگردان‌ها بيايند و بگويند آقا ترا چه‌ به‌ شکسپير؟ در حالی‌ که‌ تئاتر شهررا برويد و فقط‌ تابلوهای‌ آويزان‌ به‌ ديوار را اگر نگاه‌ کنيد می‌بينيد ده‌ها نفرشکسپير را به‌ انواع‌ مختلف‌ اجرا کرده‌اند، آيا با ذهنيت‌ منفی‌ و عوامانه‌ واحمقانه‌ بگوييم‌ همه‌ از همديگر دزدی‌ کرده‌اند؟ }
يا گاه‌ خواننده ای‌ در اجرای‌ خودش‌، آگاهانه‌ به‌ اجرای‌ مجدد اثری‌ می‌پردازد،منظور و هدف‌ دارد، مرغ‌ سحر را ده‌ها نفر اجرا کرده‌اند، يا «صحبت‌ حکام‌ظلمت‌ شب‌ يلداست‌» را ده‌ها نفر با آواز خوانده‌اند، اما هر اجرايی‌، حس‌ وحال‌ مخصوص‌ به‌ خود دارد؛ نوع‌ روايت‌ و اجرا و نوع‌ نگاه‌ و‌ ايدئولوژی‌ وشناخت‌ و توان‌ اجراکننده‌ را به‌ نمايش‌ می‌گذارد؛ که‌ در چند لايه‌ شخصيت‌ وذهنيت‌ و تفکرش‌؛ چگونه‌ خلاقيت‌ خود را عيان‌ می‌کند .

در بحث‌ مقايسه‌، هميشه‌ ما ترجمه‌ را مجموعه‌ «هنر، فن‌ و علم‌» می‌ناميم‌؛پس‌ در زمينه‌ بعد هنری‌اش‌، مترجم‌ يک‌ هنرمند است‌؛ حال‌ چگونه‌ اجراهای‌چندباره‌ هنری‌ برای‌ بقيه‌ هنرها مجاز است‌، اما برای‌ اين‌ هنر، ممنوع‌؟بنا به‌ تجربه‌ شخصی‌ من‌، معمولاً انسان‌هايی‌ انگشت‌ روی‌ اين‌ چنين مسايلی ‌می‌گذارند که‌ عامی‌ و بيسواد تشريف‌ دارند. مثلاً داريوش‌ آشوری‌ را نام‌می‌برم‌، که‌ بدون‌ شک‌ نام‌ او برای‌ اهل‌ قلم‌ و اهالی‌ کتاب‌ و وادی‌ فرهنگ‌معاصر ما، در دو تا سه‌ دهه‌ اخير، نامی‌ آشنا و معتبر و با ارج‌ است‌.حال‌ من‌ که‌ با فرهنگ‌نويسی‌ ايشان‌ در برابر نهادن‌ واژه‌ها در واژه‌نامه‌ علوم‌انسانی‌ ايشان‌ مشکل‌ دارم‌، بيايم‌ و بگويم‌ «ترجمه‌های‌ شکسپير يا نيچه‌ايشان‌، فاقد اعتبار است‌؟»«خوب‌ چرا؟» «چون‌ قبلاً ترجمه‌ شده‌اند؟…» «… آقا! اصلاً من‌ دوست‌دارم‌ ببينم‌ آشوری‌، در نيچه‌ چگونه‌ از عهده‌ سبک‌ مولف‌ برآمده‌ است‌؟»،حال‌ شما بفرماييد، ترجمه‌ دوم‌ شهريار (نيکولو ماکياولی‌) را ارائه‌ دهيد !
و در آن‌ ديالوگ‌ به‌ يقين‌ رسيدم‌ که‌ شخص‌ مزبور نه‌ ترجمه‌ قبلی‌ نيچه‌ راخوانده‌ بود و نه‌ ترجمه‌ آشوری‌ را. اتفاقاً در آبان‌ ۱٣٨۱، در ليختن‌اشتاين‌، باجوانی‌ ايرانی‌ روبرو شدم‌ که‌ روی‌ ترجمه‌های‌ مکرر در ايران‌ تحقيق‌ می‌کرد،وقتی‌ به‌ فهرست‌ او نگاه‌ کردم‌، اسم‌ همه‌ بزرگان‌ را ديدم‌….جلال‌الدين‌ کرازی‌، مهدی‌ غبرايی‌، مهشيد مشيری‌، صالح‌ حسينی‌،ابراهيم‌ يونسی‌، محمدجعفر محجوب‌، محمدرضا جعفری‌، دل‌آرا قهرمان‌،مهدی‌ سحابی‌، نجف‌ دريابندری‌، محمد قاضی‌، ابوالحسن‌ نجفی‌، کاظم‌فيروزمند، حسن‌ هنرمندی‌، پرويز داريوش‌، داريوش‌ شاهين‌، سروش‌ حبيبی‌،عبداله‌ کوثری‌، مشفق‌ همدانی‌، داريوش‌ شاهين‌، احمد کريمی‌ حکاک‌،اميرجلال‌الدين‌ اعلم‌، کاظم‌ انصاری‌، مسعود برزين‌، جلال‌ آل‌ احمد، پرويزناتل‌ خانلری‌، به‌آذين‌، داريوش‌ آشوری‌، عبداله‌ توکل‌، بهمن‌ فرزانه‌، رضاسيدحسينی‌، سيروس‌ طاهباز و …[
که‌ هر کدام‌ يک‌ يا چندبار تن‌ به‌ ترجمه‌ تکراری‌ داده‌ بودند، خوب‌ آياهمگی‌ اشتباه‌ کرده‌ و کژراهه‌ رفته‌اند؟ و يا دچار خطا و مرتکب‌ جنايتی‌شده‌اند؟آنقدر ظريف‌ تشابه‌ آقای‌ رستگار، قاضی‌، شاملو و نجفی‌ را در شازده‌کوچولو عنوان‌ می‌کرد، که‌ من‌ به‌ سلايق‌ و ديدگاه‌های‌ مختلف‌ آن‌ افرادحرفه‌ای‌ غبطه‌ می‌خوردم‌! يا مزئيات‌ ترجمه‌ احمد گلشيری‌ در ترجمه‌ گل‌سرخی‌ برای‌ اميلی‌ (نوشته‌ فاکنر) بر ترجمه‌ نجف‌ دريابندری‌.تا مثلاً به‌ ترجمه‌های‌ قرآن‌ و سرقت‌های‌ بعضی‌ مترجمان‌ اشاره‌ می‌کرد که‌انگشت‌ حيرت‌ به‌ دهان‌ می‌گزيدم‌ !
با حساب‌ سرانگشتی‌، تکليف‌ مترجمان‌ بازاری‌ و مقلد تسويه‌ می‌شود؛ که‌به‌ قول‌ مرحوم‌ توکل‌ فقط‌ مترجم‌ «ولی‌ و اما و شايد و باشد» هستند، و گرنه‌زبان‌ نمی‌دانند. کتاب‌ کيميای‌ سعادت‌ (غزالی‌) باترجمه‌ احمد آرام‌ نامفهوم‌است‌، خوب‌ به‌ ترجمه‌ جديد نياز داريم‌! روح‌ ملت‌ها (زيگفريد) با ترجمه‌آرام‌، «نويسنده‌ به‌ پيوست‌» می‌خواهد و گرنه‌ کسی‌ متوجه‌ بعضی‌واژه‌سازی‌های‌ نامفهوم‌ مرحوم‌ آرام‌ نمی‌شود. چون‌ ميزان‌ درک‌ او از سخن‌زيگفريد، همان‌ اندازه‌ بوده‌ است‌.بعد از اين‌ توضيحات‌، ترجمه‌های‌ بحرينی‌ را از زمستان‌ سخت‌،سوءتفاهم‌ و کوهسار جان‌ را نوعی‌ شاهکار می‌دانم‌.مترجمی‌ که‌ بتواند اثر کاداره‌ را چنين‌ تصويرسازی‌ کند، جای‌ آفرين‌ گفتن‌دارد. يا سوءتفاهم‌ دوبوار را معرکه‌ می‌دانم‌، چون‌ اثر زبان‌ ادبی‌ چنان‌پيچيده‌ای‌ ندارد، اما انديشه‌ او را خوب‌ معرفی‌ کرده‌ است‌. بعد از خودش‌شنيدم‌ اعترافات‌ ژان‌ ژاک‌ روسو را دست‌ گرفته‌ بود.خب‌ مترجم‌ قبلی‌ سی‌ و اندی‌ سال‌ است‌ که‌ دار فانی‌ را وداع‌ گفته‌ است‌،اثری‌ هم‌ در بازار نيست‌؛اثر به‌ دوران‌ رمانتيک‌ ادبيات‌ فرانسه‌ باز می‌گردد و حدود ۱۷۷۰، تأليف‌شده‌ است‌ که‌ زندگی‌نامه‌ صريح‌ ژان‌ژاک‌ روسو می‌باشد که‌ صادقانه‌ و در عين‌ظرافت‌ درباره‌ تغييرات‌ روحی‌ و فکری‌ خود تا پنجاه‌ سالگی‌اش‌ بحث‌ می‌کندو اثری‌ را به‌ يک‌ شاهکار تبديل‌ کرده‌ است‌، که‌ متاسفانه‌ بعد از مرگ‌ نويسنده‌به‌ چاپ‌ رسيد .
او را در اواخر زمستان‌ ٨۱ ـ در منزل‌ فريده‌ رازی‌ ـ ديدم‌ و گفتم‌ «ترجمه‌جديد شما از مايده‌های‌ زمينی‌، بسيار بهتراز ترجمه های دکتر حسن‌ هنرمندی‌ و پرويز داريوش‌ و حتی‌ جلال‌آل‌ احمد بود نه‌ زبان‌ کهنه‌ بود و نه‌ از سبک‌ نويسنده‌ دورشده‌ بوديد»؛ کتاب‌ نتيجه‌ يک‌ دوره‌ از زندگی‌ جهان‌بينی‌ و شخصيت‌ آندره‌ژيد است‌ و تکاپوی‌ او در يافتن‌ تعادل‌ روحی‌ و نيز معروف‌ترين‌ اثر اوست‌ ودر آن‌ زمان‌ (۱۹۲۷) تاثيری‌ وافر بر جوانان‌ روشنفکر باقی‌ گذاشت‌، چون‌ اثرارشادی‌ است‌ و نثر آن‌ دارای‌ قالبی‌ شاعرانه‌ و موزون‌ و شرقی‌پسند . به‌قول‌ زهرا خانلری‌ (يکی‌) اين‌ اثر «به‌ طور غيرمستقيم‌ اعتراض‌ است‌ به‌ همه‌موازين‌ اخلاقی‌ و اجتماعی‌ و مذهبی‌ و نويسنده‌ به‌ خود اندرز می‌دهد که‌ دم‌را غنيمت‌ شمرد و از زيبايی‌های‌ هر لحظه‌ بهره‌ بگيرد و از عوامل‌ مهم‌ وپيچيده‌ای‌ که‌ از شگفتی‌ها و بروز شخصيت‌ او جلوگيری‌ می‌کند، خود را رهاسازد ».
بحرينی‌ که‌ از توضيحات‌ من‌، صورتش‌ گل‌ انداخته‌ بود، انگار که‌ خستگی‌بيرون‌ رفته‌ بود.لباس‌ رنگی‌ او حکايت‌ از روحيه‌ شاد و اميدوارش‌ داشت‌:در يک‌ وجه‌ با گيتی‌ خوشدل‌ شباهت‌ دارد؛ کار پشت‌ کار و پرهيز ازحاشيه‌ و يک‌ خط‌ را دنبال‌ کردن‌.به‌ هر حال‌ اقتدا و تأسی‌ بحرينی‌ از شيوه‌ مترجمان‌ قبلی‌ در ارائه‌ ترجمه‌تکراری‌، اين‌ درس‌ را به‌ شخص‌ من‌ داد که‌ با کنجکاوی‌ بنشينم‌ و ببينم‌ کدام‌ اثريا کدام‌ ترجمه‌، در تطابق‌ و قياس‌ با متن‌ اصلی‌ بهتر است‌ و کدام‌ مترجم‌،حرفی‌ تازه‌ و زبان‌ و سبکی‌ نو اما نزديک‌تر به‌ متن‌ اصلی‌ يافته‌ است‌ و هماناکلمه‌ از آن‌ِ مردم‌ سخن‌سنج‌ و آگاه‌ است‌ يا عالمان‌ اهل‌ فن‌، که‌ قضاوتی‌ منطقی‌کنند؛ نه‌ افراد منفعل‌ و ساديسمی‌ يا عوام‌های‌ ناآگاه‌ با انديشه‌ بيمار و منفی‌!….و آنان‌ که‌ يک‌ ماهه‌ کمدی‌ الهی‌ دانته‌، آثار پائولو کوئيلو، کوری‌ (ساراماگو)يا آهستگی‌ (ميلان‌ کوندرا) را منتشر می‌کنند؛ سرانجام‌ کپی‌نويس‌ و رونويس‌ يا سرقت‌ ادبی‌ آنان‌ برملا خواهد شد ونبايد نگران‌ بعضی‌ طعنه‌های‌ حسودان‌ بود.طبعاً مهستی‌ بحرينی‌ بسيار متفاوت‌ با مترجمانی‌ خواهد بود که‌ هيچگاه‌ ازمحيط‌ زبانی‌ خود يا کشور ايران‌ دور نشده‌اند و هيچگاه‌ در محيط‌ زبانی‌ديگری‌ امرار معاش‌ و زندگی‌ نکرده‌اند و هيچگاه‌ بجز کتاب‌هايی‌ که‌ ترجمه‌کرده‌اند کتابی‌ ديگر را نخوانده‌اند و هيچگاه‌ غير از اهل‌ باند خود، افرادديگری‌ را نشناخته‌اند و هيچگاه‌ جز فرهنگ‌ لغت‌ کردی‌ يک‌ کلمه‌ به‌ زبان‌مدعی‌ ترجه‌ از آن‌، تکلم‌ نکرده‌اند .
شايد در ترجمه‌، برای‌ راه‌ خود را يافتن‌ و تمرين‌ و کسب‌ تجربه‌ و يافتن‌رموز کار و آزموده‌ شدن‌ در اين‌ حرفه‌، تن‌ آلودن‌ به‌ ترجمه‌ تکراری‌ جزوضروريات‌ کار باشد؛ لااقل‌ با اثری‌ شناخته‌ شده‌ و نويسنده‌ای‌ شناخته‌ شده‌،مترجم‌ خود را نشان‌ می‌دهد و سر گمنامی‌ را می‌شکند؛ اما اين‌ نياز را به‌ چه‌قيمتی‌ بايد برآورده‌ کرد؟ و راستی‌ کدام‌ مردم‌ بين‌ مترجم‌ جدی‌ و فعال‌ و پرکار و مترجم‌ يک‌ شبه‌ و خام‌ فرق‌ خواهند گذارد؟راستی‌ بايد به‌ کار پيگير در پس‌ پستو نشست‌ و باور چندانی‌ به‌ حرف‌های‌تفتيشی‌ و عوامانه‌ نداشت‌، چون‌ استقامت‌ ورزيدن‌ بر هدف‌ است‌ که‌ موجب‌تعالی‌ و رشد و باليدن‌ می‌شود و جهت‌ يافتن‌ انديشه‌ و انرژی‌ در راه‌ حرفه‌ای‌ وايدئولوژی‌ انتخابی می شود .پس‌ ترجمه‌ تکراری‌ فقط‌ يک‌ «سوءتفاهم‌» است‌.در آخرين‌ باری‌ که‌ او را ديدم‌ و ترجمه‌ خودم‌ از روزگار آدمکش‌ها را به‌ اوهديه‌ کردم‌؛ سرش‌ را تکان‌ داد و گفت‌: «هميشه‌ برای‌ من‌ يک‌ علامت‌ سوال‌هستی‌ !»

۵. گلی امامی – روشنک داريوش – دل آرا قهرمان
و گلی‌ امامی‌ را به‌ عنوان‌ مترجمی‌ می‌شناسم‌ که‌ هر کدام‌ از آثارش‌ يک‌ذهنيت‌و پرداخت‌ خاص دارد که البته نمی توان از ذهنيت‌ نوجوی‌ روشنک‌ داريوش‌ و دل‌آراقهرمان‌ نيز يادی نکرد ، روشنک‌داريوش‌ که‌ نخست‌ از قله‌کوه‌، پيمودن‌ را آغازيد، با «اشپربر و سارتر» خود رامترجم‌ ناميد و ذهنيت‌ و آزاديخواهی‌اش‌ او را به‌ ترجمه‌ آثاری ‌منطبق‌ بر افکارش‌ واداشت‌ و دل‌آرا قهرمان‌، که‌ او را با ترجمه‌ کيمياگر نوشته‌پائولوکوئيلو، نويسنده‌ معمولی‌ – اما رند برزيلی – شناختيم‌.ترجمه‌ای‌ که‌ با موفقيت‌ روبرو شد و دريچه‌ای‌ به‌ فعاليت‌ و تکاپو بر رويش‌گشود و يا نازی عظيما، که در کنار بهاء الدين خرمشاهی پا به اين عرصه نهاد اما زبان‌ صريح‌ و ساده‌ ترجمه‌اش‌ قابل‌ تامل‌ است‌، که براستی زبانی خوش تراش و درست دارد.

مروری بر زندگی و شعرهای فروغ فرخ‌زاد
یک پنجره برای دیدن، یک پنجره برای شنیدن

نوشته: پروفسور نعمت یلدیریم/ ترجمه: آیدین فرنگی

اشاره: گفتار حاضر بخشی است از مقاله استاد کرسی زبان و ادبیات فارسی دانشگاه آتاترک ترکیه درباره شاعر سرشناس ایرانی، فروغ فرخ‌زاد. اين ترجمه علاوه بر ارائه اطلاعات کلی به خواننده‌ای که شناختی از زندگی و آثار فرخ‌زاد ندارد، به خواننده علاقمند کمک می‌کند تا از نگرش یک پژوهشگر غیرایرانی نیز مطلع شود. م.

«فروغ فرخ‌زاد» که پس از «پروین اعتصامی» مشهورترین شاعر زن ایرانی به حساب می‌آید، سال 1313 خورشیدی(1934م.) در تهران به دنیا آمده، کودکی و نوجوانی‌اش را در خانواده‌ای از طبقه متوسط می‌گذراند. پدرش «محمد فرخ‌زاد» که ارتشی بود، فرزندانش را به شیوه‌ای خاص و به گفته فروغ با دیسیپلین نظامی تربیت می‌کرد. فروغ بعد از دوره ابتدایی وارد دبیرستان «خسرو خاور» شد و پس از اتمام سال سوم متوسطه، در هنرستان بانوان نام‌نویسی کرد. او بعدها در دانشکده هنرهای زیبا نیز به یادگیری نقاشی پرداخت. این هنرها تاثیر خود را در شعر وی به جا گذاشته‌اند.

فرخ‌زاد در 16سالگی با «پرویز شاپور»، طنزنویس، – و از خویشاوندان مادری‌اش- به‌رغم مخالفت خانواده‌هایشان ازدواج کرد. پرویز 15 سال از فروغ بزرگتر بود. آندو سال 1332 به خاطر شغل پرویز به اهواز رفتند، اما زندگی زناشویی‌شان دوام چندانی نیافت و سرانجام فروغ ناگزیر شد به علت نبود تفاهم، از همسر و از پسرشان «کامیار» جدا شود.

فرخ‌زاد شعر را از 14-13 سالگی با نوشتن غزل آغاز کرد، اما هیچ یک از غزل‌های مربوط به آن سال‌ها را منتشر نساخت. فروغ که به عنوان شاعر و نقاش گام به دنیای هنر گذاشته بود، سال 1331 نخستین مجموعه شعر خود را به ویترین کتابفروشی‌ها فرستاد و بعدها با افزودن سینما به دایره علائق هنری‌اش، از سال 1337 به یادگیری فنون سینمایی پرداخت. هنر هفتم جایگاه مهمی در زندگی او دارد. فرخ‌زاد با «ابراهیم گلستان»، یکی از هنرمندان و نویسندگان به‌نام آن مقطع، در «گلستان فیلم»، علاوه بر سینما، در سایر زمینه‌های هنری نیز همکاری می‌کرد. فروغ سال 1338 برای آشنایی با پیشرفت‌های سینمایی راهی انگلستان شد و یک سال بعد، پس از بازگشت به ایران دلبستگی بیشتری به سینما نشان داد. وی در تولید چند فیلم کوتاه به همکاری با ابراهیم گلستان پرداخت و دوباره با هدف کسب تجربه‌های سینمایی بیشتر، به انگلستان بازگشت. فرخ‌زاد سال 1341 برای تهیه فیلمی مستند درباره بیماران جذامی به تبریز رفت و فیلم «خانه سیاه است» را در جذامخانه این شهر ساخت. اثر مذکور سال 1342 جایزه بهترین مستند یکی از جشنواره‌های فیلم آلمان‌غربی را به دست آورد. فروغ سال 1341 با موضوع تولید روزنامه، فیلمی را هم به سفارش روزنامه «کیهان» تهیه کرد. وی در زمینه تئاتر نیز فعالیت‌هایی را در کارنامه خود به ثبت رسانده است.

فرخ‌زاد که بعدها با گلستان در فیلم «خشت و آینه» و چند فیلم دیگر همکاری داشت، سال 1343 با سفر به کشورهای ایتالیا، آلمان و فرانسه، یادگیری زبان‌های آلمانی و ایتالیایی را جدی گرفت.

سال 1344 از طرف واحد فرهنگی یونسکو، مستندی 30 دقیقه‌ای درباره زندگی او تهیه شد و در همان سال یک کارگردان ایتالیایی زندگی فروغ را موضوع فیلم 15 دقیقه‌ای خود قرار داد.

تاثیرگذارترین شعر همه شاعران بزرگ، مرگ آنهاست؛ چندانکه گویی این آخرین و تلخ‌ترین شعر می‌تواند مفهوم آثار پیشین شاعر را رساتر کند. فروغ به تعبیر خودش زنی تنها بود که با جدایی از همسرش تنهاتر شده بود و شعر و سینما برای او حکم همراز و همراه را داشتند. وی 24 بهمن 1345 بر اثر تصادف رانندگی در 32 سالگی جان خود را از دست داد.

آثار

زندگی ادبی فروغ فرخ‌زاد را به دو دوره می‌توان تقسیم کرد: دوره نخست از سال 1331 تا 1338 و دوره دوم از سال 1338 تا 1345.

دوره نخست(1338- 1331)

در این مقطع که شاعر اقدام به انتشار مجموعه‌های «اسیر»(چاپ اول:1331، چاپ دوم با بازنگری:1334)، «دیوار»(1336) و «عصیان»(1338) کرده، آثارش تحت تاثیر مکتب رمانتیزم قرار دارد. رمانتیزم در شعر معاصر فارسی با «افسانه»ی «نیما یوشیج» آغاز شده، ضمن تکامل ادامه می‌یابد. تاثیر رمانتیزم غرب بر نیما و شاعرانی که با تاثر از وی به این راه ادامه دادند، به وضوح مشخص است. انزوا در مفهوم «جدائی از جامعه و خلوت‌گزینی»، «رها کردن فعالیت‌های اجتماعی و پناه بردن به طبیعت» و نیز «تنهائی» در افسانه نیما جلوه یافته. افسانه از یک منظر مانیفست شاعر رمانتیک ایرانی محسوب می‌شود. پس از انتشار افسانه، «پرویز ناتل خانلری»، «فریدون توللی» و «احمد گلچین معانی»، از شاعران معاصر، به سرودن شعرهای رمانتیک پرداخته‌اند. آزادمنشی، تشخص و احساساتی بودن، سه شاخصه مهم رمانتیزم محسوب می‌شود. «ویکتور هوگو» و طرفدارانش رمانتیزم را به عنوان مکتب هنر و شخصیت آزاد پذیرفته‌اند. هنرمند رمانتیک به خواسته‌های درونی خود اهمیت بسیاری داده، به بیان امیال و مسائل روحی‌اش می‌پردازد.

اسیر

در کتاب اسیر، شاعر جامعه را به زندان و خود را به اسیر تشبیه کرده، عقیده دارد فقط با عشق می‌توان از میان دیوارهای ضخیم این زندان به رهایی دست یافت. «عصیان»، یکی از شعرهای این دفتر، به دلیل تشریح دشواری‌ها و مسائل زندگی فروغ، یکی از بهترین‌ نمونه‌هایی است که شاعر در آن به بازگویی دردهایش پرداخته. وی در این شعر خود را مثل پرنده‌ای می‌داند که اسیر قفس زندگی و دیدگاه‌های سنتی شده، اما همواره در حال تلاش برای رسیدن به آزادی است.

شاعر در این دفتر بی اعتنا به ارزش‌های اجتماعی، رسوم و ساختار سنتی جامعه، به عنوان یک زن، احساسات دوره جوانی خود را بدون ابهام و با صراحت روایت کرده. شعرهای اسیر بیشتر تحت تاثیر ناکامی‌های زندگی شخصی شاعر، بخصوص رابطه زناشویی کوتاه‌مدتش، فشارها، ناامیدی‌ها و تنهایی‌ها نوشته شده. در این مجموعه فروغ با کنار گذاشتن قواعد مستقر، موفق شده مضامین، ترکیب‌ها و واژه‌هایی را به کار ببرد که تا آن زمان هیچ یک از شاعران زن ایرانی از آنها استفاده نکرده بودند. سراینده دفتر اسیر در جستجوی چیزی است که تعریف یا شناخت کاملی از آن در ذهن ندارد. او با هدف رهایی از چنگ دیوارهای سیاه و حصارهای تنگ، در پی پنجره‌ای است و برای دست‌یابی به این پنجره بی‌وقفه تلاش می‌کند. فروغ در برخی شعرهای دو دفتر نخست، از شاعران زن آمریکایی‌ای که آن موقع تعدادی از آثارشان به فارسی ترجمه شده بود، تاثیر پذیرفته.

نامانوس بودن فضای اسیر باعث شده برخی گروه‌ها به خاطر عصیان شاعر علیه سنت‌ها، بی‌اعتنایی‌اش به سبک زندگی کلاسیک و نیز به دلیل منطبق نبودن این شعرها با سنت‌های اخلاقی و قواعد اجتماعی ایران، نقدهای تندی را علیه آن ابراز کنند.

دیوار

در این دفتر که انتشار آن با نقدهای شدید سنت‌گرایان و طرفداران شعر کلاسیک همراه شد، شاعر احساسات ظریف و دنیای درونی یک زن را روایت کرده، حین تشریح تنهائی، تشویش، ناتوانی، کابوس‌ها و رویاهایش، روحیه‌ای عاصی از خود نشان می‌دهد. برخی شعرهای این کتاب در ردیف شعرهای مجموعه نخست شاعر قرار می‌گیرد. «عشق» موضوع غالب شعرهای این دفتر است و نمادهای «تاریک» و «شب» که در شعر فرخ‌زاد بسیار به کار رفته، در این مجموعه نیز بارها تکرار شده.

عصیان

در مجموعه عصیان، شاعر با بهره‌گیری از تجربه‌های پیشین می‌کوشد به فضایی ویژه دست بیابد. در این مجموعه شاعر از تنهایی، جدایی، سرگشتگی، اضطراب، خستگی و ناتوانی شکایت کرده، در برابر تنگناها، تاریکی و اندوه بیرق عصیان علم می‌کند. انتشار دفتر عصیان نشان داد که فروغ در دنیای شعر گام به راهی بی‌پایان گذاشته است.

فرخ‌زاد در این دفتر با توجه به متون کتاب‌های مقدس، بخصوص بخش مربوط به آفرینش انسان و سرکشی شیطان و نیز با تامل روی آثار آندسته از شاعران شرق و غرب که پیشتر به این موضوع پرداخته‌اند، احساسات خود و مقوله عصیان شیطان و نافرمانی انسان را به صورت پرسش‌هایی مطرح کرده، اما سرانجام وقتی این سوال‌ها بی‌پاسخ می‌ماند، با تسلیم شدن در برابر خداوند، خواستار بخشش گناهانش می‌شود. در عصیان، خلاف آثار دیگر فروغ که عشق موضوع اصلی آنهاست، مرگ‌اندیشی بیش از سایر موضوعات جلب توجه می‌کند؛ چندانکه رفته – رفته اندوه مرگ بر روح شاعر سایه می‌افکند. در قیاس با دو دفتر قبلی، در این اثر با مفاهیم احساساتی و رمانتیک کمتری روبرو هستیم، اما شرح سفر به سرزمین‌های واقعی یا رویایی که یکی از ویژگی‌های شعر رمانتیک محسوب می‌شود، در این کتاب سهمی قابل توجه را به خود اختصاص داده است.

در حالت کلی شعرهای فروغ فرخ‌زاد آثار نویسنده فرانسوی «جورج ساند»(George Sand/ 1876-1804م.) را به یاد می‌آورد. اولین رمان‌های ساند، احساساتی، عاشقانه و رمانتیک بودند، اما وی بعدها با گرایش به مقوله‌های اجتماعی، اقدام به خلق آثار جدی‌تر می‌کند. ساند خواستار برابری کامل حقوق و آزادی‌های زن و مرد بود و در آثارش از این منظر مطالب جسورانه‌ای را می‌توان مشاهده کرد.

دوره دوم(1345-1338)

شعرهای فروغ در دو مجموعه آخرش از سبک خاص وی روایت دارند. وی که در این دو دفتر از شاعران متقدم و معاصر تاثیری حداقلی گرفته، در مسیر رشد خود به مقوله‌های فلسفی و اجتماعی گرایش پیدا کرده، این گرایش را در شعرهایش بازتاب می‌دهد.

تولدی‌ دیگر

فرخ‌زاد که اواخر دوره نخست شاعری تحولات روحی مهمی را تجربه می‌کرد، پس از انتشار چهارمین مجموعه شعرش، «تولدی دیگر»، ناخرسندی خود را از انتشار کتاب‌های پیشین اعلام کرد و آنها را محصول احساسات غیرعمیق دوره جوانی دانست. حادثه فوق یکی از مهم‌ترین نقاط عطف در بین پیروان سبک نیما به حساب می‌آید.

تولدی دیگر از نظر مضمون با سه کتاب پیشین شاعر کاملا متفاوت است؛ گویی او در این دفتر به فروغی دیگر بدل شده؛ فروغی که دیگر اسیر نیست، هیجان‌هایش جای خود را به آرامش داده‌اند و در عشق به پختگی دست یافته. وی در این مجموعه با عبور از دیوار هوس‌های پیشین و آرزوهای فریبنده، مرحله دوم زندگی ادبی خود را آغاز می‌کند. به‌رغم ضعف برخی شعرهای این دفتر، تعداد قابل توجهی از آثار موجود در آن زیبا و ماندگار هستند.

تولدی دیگر هم در کارنامه فرخ‌زاد و هم در تاریخ ادبیات معاصر فارسی به دلیل مضمون، طرز تفکر، واژه‌‌ها و اوزان به کار رفته، اثری کم‌نظیر، عمیق و شاعرانه محسوب شده، برخی شعرهای آن بین نمونه‌های عالی شعر مدرن فارسی قرار می‌گیرد. در این اثر که شاعر با عبور از خود، پنجره‌ای رو به جهانی دیگر می‌گشاید، بسیاری از شعرها در قالب‌های مدرن نوشته شده، از نظر زبانی به زبان گفتار نزدیک می‌شوند. مضمون، تصویرها و ترکیب‌های موجود در برخی شعرهای این کتاب، برای اولین بار توسط فروغ وارد دنیای شعر فارسی شده. تولدی دیگر که نام آخرین شعر این دفتر است، یکی از دلایل جدایی شاعر از سبک قدیمی شعرهایش و سند ورود او به جمع پیشگامان بزرگ شعر معاصر ایران قلمداد می‌شود. او با این اثر به سبکی نو در عرصه شاعری دست یافته و گودالی را پشت سر می‌گذارد که امکان صید هیچ مرواریدی از آن وجود ندارد.

ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد

آخرین دفتر شعرهای فروغ از نظر شکل، زبان، تاویل‌پذیری و قدرت بیان، در جایگاهی بالاتر از سایر آثار وی قرار دارد. زبان اختصاصی او که در این مجموعه نیز در موقعیتی بسیار نزدیک به زبان گفتار قرار گرفته، با تلفیق سادگی و قدرت بیان، امتیازی خارق‌العاده برای کتاب محسوب می‌شود. هر هنرمند بزرگی صاحب اثری است که در قیاس با سایر آثار وی در رتبه‌بندی بالاتری قرار می‌گیرد؛ اثری که دیدگاه‌ها و باورهای اصلی هنرمند در آن به شکلی کامل و دقیق‌تر بیان شده. ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد از این منظر مهم‌ترین و تاثیرگذارترین دفتر شعر فرخ‌زاد به حساب می‌آید؛ دفتری که شعرهای آن به‌غایت صمیمانه نوشته شده‌اند.

در این مجموعه شاعر که دریافته دیگر نمی‌تواند به برخی آمال خود دست بیابد، مدام از شب، تاریکی و از جنازه‌ها سخن می‌گوید. او با صدایی بلند به جستجوی خاطره‌هایش پرداخته، با تعبیرهایی تاثیرگذار و زبانی مدرن و پراحساس، به روایت مغلوبیت انسان در برابر زندگی می‌پردازد. شعر ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد که در عین حال از بار اندیشگی بالایی نیز برخوردار است، با واژه‌های «من»، «تنهایی» و «سرد» آغاز شده، با اشاره به مفهوم زمان ادامه می‌یابد؛ زمانی که در این شعر روز اول دی‌ماه است.

* پروفسور نعمت یلدیریم/ استاد کرسی زبان و ادبیات فارسی در دانشگاه آتاترک ترکیه

منبع: atürk Üniversitesi Türkiyat Araştırmaları Enstitüsü Dergisi

Sayı: 12. (1999……………………

آخرين نغمه


عفت ماهباز

منبع >کانون زنان ایرانی
گل شکفته ز طوفان نپژمرد در باد در اين بهار شکوفان روم به قله ايی دور هر آنچه بادا باد کسی که سر نکند خم به دامن افلاک از اين بتان زمينی چه بيم دارد و باک گل شکفته ز طوفان نپژمرد در باد

efatmahbas@hotmail.com

طرف های عصر، هنوز می شد سرخ برگ های پائيز را بر تن درختان ديد و روی زمين زير پا له شان نکرد. در بارانی نرم و نازک به آنجا رسيديم .بيمارستان و يا خانه ايی در مرکز لندن، مکانی ديگر برای ژاله شاعر، که به کولی بودن، خو گرفته بود.:

می پرسی از من اهل کجايم؟ من کولی ام دوره گردم. پرورده ی اندوه و دردم .

ديدار ژاله شاعر آنهم در بستر بيماری کار دشواری است. با ژاله و شعرهايش در زندان آشنا شدم. اين شانس را داشتم در ديدارهای دوستانه، با او هم سخن شوم. در آستانه اتاق چارچوب چهره ايی می گفت که ژاله است اما انگار با کسی ديگری روبرو شده ايم. از آنهمه شادابی چند ماه پيش در چهره اش، ديگر خبری نبود. با ناهيد و با ترديد، به سويش می رويم. ژاله خاطره های دورش را به ياد می آورد . ما به گذشته نزديکش تعلق داشتيم ، طبيعتا ما را نشناخت پسرش بيژن چای تعارف کرد. هنوز نشسته بوديم که صبا آمد فضای نا آشنايی شکست. در چهره اش دنبال ژاله ی آشنا گشتم. پيدايش کردم. چشمان خورشيد وارش مثل دوگوی درخشان هنوز از زندگی می درخشيد!

گفتم: چشم تان مثل خورشيده مثل دوگوی رازدار خنديد و گفت شعر ميگی يا منو در اين حالت مسخره می کنی ؟ خنديدم: معلومه که راست ميگم ناهيد با نگاهی پر ازمهر به او، خندان گفت: عفت راست می گه اما آخه ژاله جون اين دختر هم شعر می گه گفتم نه نه، من شعر نمی گم اسمش را می گذارم، چيزی بنام شعر ، چون شاعر بودن کار هر کسی نيست . مقدمه کوتاه نوشته مريم حسينخواه را برايش خواندم . گفتار ما اينگونه آغاز شد .گرم شد و دور شد از واقعيت و يادمان رفت که به عيادت مريضی آمديم. ژاله از رفتن به خانه اش با حسرتی دور حرف می زد و با ترديد و پوشيده سخن از رفتن به کوچی ديگر می گفت!

گفتم: شما را که غمی نيست هميشه در ياد ها زنده هستيد ميدانيد اولين بار کجا باشما آشنا شدم؟ در سلولی در اوين در فروردين ۱۳۶۳

دوباره خورشيد چشمانش درخشيد سراپا گوش شد و رفتن فراموش.

گفتم همان روزهای اولم به سلول، فردين مدرسی** زمزمه گر شعرهايتان بود. او برايم از ژاله اصفهانی شاعر زنی حرف زد که شعرهايش بوی اميد و زندگی در آن روزهای نااميدی به درون زندان می کشيد. فردين در هنگامه درد و شکنجه، شعرهای شما تسکين و پناه يش می شد. شعر را برايم در کاغذ پاره ايی کوچک سيگار که در جايی مخفی کرده بود، نوشت تا اين سرود را به خاطر بسپارم.

بشکفد بار دگر لاله ی رنگين مراد، غنچه سرخ فروبسته دل باز شود من نگويم که بهاری که گذشت آيد باز، روزگاری که به سر آمده، آغاز شود. روزگار دگری هست و بهاران دگر.

……**********..

شاد بودن هنر است، شاد کردن هنری والاتر ليک هرگز نپسنديم به خويش، که چو يک شگلک بی جان شب و روز، بی خبر از همه، خندان باشيم. بی غمی عيب بزرگی است، که دور از ما باد!

****************

شاد بودن هنر است، گر به شادی تو ، دل ها دگر باشد شاد. زندگی صحنه يکتای هنرمندی ماست. هر کسی نغمه خود خواند و از صحنه رود. صحنه پيوسته به جاست. خرّم آن نغمه که مردم بسپارند به ياد.

. در سال های بعد درون ديگر سلولها و يا بند و هوا خوری زندان، شعر هايتان را روی ديوارها خواندم و يا خود نيز نوشتم. اين گفتار ژاله را بيشتر بر سر شوق آورد . صبا شعر شاد بودن ژاله را که روی ديوار خيابانی در شهر لنگرود به صورت شعاری نوشته بودند، و او آن را در فيلمی ديده بود، گفت. همه روح و جانش در وجد بود. ما نيز همراه او در وجد. انگار فراموش کرده بوديم که او در بستر بيماری است درد دارد.از او دل نمی کنديم. ژاله چشمان خورشيدی اش می درخشيد هنوز وقتی که خواند آخرين شعر و نغمه اش را*

گل شکفته ز طوفان نپژمرد در باد

در اين بهار شکوفان

روم به قله ايی دور

هر آنچه بادا باد

کسی که سر نکند خم به دامن افلاک

از اين بتان زمينی چه بيم دارد و باک

گل شکفته ز طوفان نپژمرد در باد

بر کاغذی تند و تند آنچه او خواند، نوشتم ، تکرارش کرد. برايش خواندم . تصحيح اش کرد. متحير اين همه هوش و حافظه او بودم. اينکه مغزش چقدر دقيق تا اين لحظات آخر کار می کند : من از هر وقت ديگر، بيشتر امروز هوشيارم.

به بيداری پر انديشه ام

در خواب بيدارم

زمان را قدر می دانم

زمين را دوست می دارم …. ديروقت بود بايد می رفتيم او می خواست بيشتر به ديدارش برويم . نمی دانم در نگاهش، آن دو گوی خورشيد گون، چه بود و چه گفت که ميخکوب زمين شدم پايم از من اطاعت نکرد بروم . آن نگاه شايد می گفت :

پرندگان مهاجر در اين غروب خموش

که ابر تيره تن انداخته، به قله کوه

شما شتابزده راهی کجا هستيد

کشيده پر به افق، تک تک و گروه گروه؟ ….. پرندگان مهاجر دلم به تشويش است

که عمر اين سفر دورتان دراز شود

به باغ، باد بهار آيد و بدون شما

شکوفه های درختان سيب باز شود

و يا شايد از منظری ديگر می پرسيد

آيا من از دريچه اين غربت

بار دگر برآمدن آفتاب را

از گرده فراخ تو خواهم ديد؟

آيا تو را دوباره توانم ديد؟

به سختی راه رفته را بازگشتم، دوباره تن خسته، درد کشيده از شصت سال زندگی در غربت، را تنگ در آغوش گرفتم بر دو گوی درخشان چشمش بوسه نهادم. با نمی از اشک، چشم در چشمش گفتم شما که نبايد نگران باشيد. شما هيچوقت نمی ميريد. شما هميشه زنده ايد. «خرّم آن نغمه که مردم بسپارند به ياد»

هفته ای بعد از آن روز بود که ژاله اصفهانی، شاعر نامدار ايرانی، (۵ شنبه ۲۸ نوامبر) در همان اتاق در بيمارستانی در لندن درگذشت. اشعارش را برای آيندگان باقی گذاشت. اشعاری که سرشار از لطافت و روحی زنانه است. از همان آغاز ژاله در شعر گفتن ، سبک خاص خود را دنبال کرد. شاعری که همه عمر شاعرانه و با شعر هايش زيست در هر سرايطی شاعر ماند . در لحظات آخر حيات هم ، شاعرانه در حالی که اشعارش را که و حاصل همه عمرش بود را در گوشش زمزمه می کردند، جهان را ترک کرد : به گذشته ام می انديشم و به شعرم که اگر نمی بود من نمی بودم

**********.

تمام عمر دويديم ،عاشقانه دويديم

پی اميد بزرگی پی رهائی تامی .

ژاله خسته از مرزهای مسدود و نگرشهای محدود ، خسته از تنگ نظريهای دوران خويش بود اينگونه بود که شاعر اميد و رهايی، پرنده مهاجر شعر ايران، بعد از شصت سال زندگی در غربت، با جهان برای هميشه وداع گفت:

مرا بسوزانيد

و خاکسترم را

بر آبهای رهای دريا بر افشانيد،

نه در برکه،

نه در رود:

که خسته شدم از کرانه های سنگواره

و از مرزهای مسدود.

ژاله در ارامشی در خور دست در دست دوستان و کنار فرزندانش درگذشت . امروز همه می پرسند

کچايی تو؟

از کدام پرنده

کدام پروانه

از کدام درخت

از کدامين ستاره بپرسم کجايی تو

کجايی؟

*

ژاله اصفهانی که نام اصلی اش، مستانه سلطانی در سال ۱۳۰۰ شمسی در شهر اصفهان به دنيا آمد. اولين شعرش را در هفت سالگی سرود او در سيزده سالگی نام خود را به ژاله تغيير داد نخستين مجموعه شعرش با عنوان گل های خودرو در سن۲۲ سالگی منتشر کرد.. در ۲۵ سالگی به اتحاد جماهير شوری مهاجرت ، در مسکو مدرک دکترا گرفت در سال ۱۳۵۹ بعد از انقلاب به ايران بازگشت اما اين باز گشت ديری نپائيد او اين بار مجبور شد که به لندن مهاجرت کند.

اشعار منتشر شده ژاله اصفهانی : ۱ـ گل های خود رو ، تهران ۱٣۲۴ ۲ـ زنده رود ، مسکو، ۱٣۴۴ ٣ـ زنده رود ، چاپ دوم، تهران ۱٣۵٨ ۴ـ کشتی کبود، تاجيکستان، ۱٣۵۷ ۵ـ نقش جهان ، مسکو، ۱٣۵۹ ۶ـ اگر هزارقلم داشتم ، تهران، ۱٣۶۰ ۷ـ البرز بی شکست ، لندن ، ۱٣۶۲ ٨ـ البرز بی شکست ، چاپ دوم، واشينگتن،۱٣۶۵ ۹ـ ای باد شرطه ، لندن ، ۱٣۶۵ ۱۰ـ هر گل بويی دارد: ترجمه‍ ی اشعارخارجی به قارسی، لندن ۱٣۶۵ ۱۱ـ خروش خاموشی، سوئد، ۱٣۷۱ ۱۲ـ سرود جنگل، لندن، ۱٣۷۲ ۱٣ـ ترنم پرواز، لندن، ۱٣۷۵ ۱۴ـ موج در موج ، تهران، .۱٣۷۶ مجموعه ای از شعرهای او در سال ۱۳۴۴ با عنوان «زنده رود» در مسکو منتشر شد.و همچنين گزيده ای از اشعار او هم با نام پرندگان مهاجر Migrating Birds به زبان انگليسی انتشار يافته است. مجموعه ای از شعرهای او در سال ۱۳۴۴ با عنوان «زنده رود» در مسکو منتشر شد.ساير آثار او: ـ نيما يوشيج، پدر شعر نو. ـ عارف قزوينی: شعر و موسيقی مبارزش.ـ ترجمه‍ی چند نمايشنامه از زبان آذری آثار تحقيقی و تطبيقی در باره شعر معاصر ايران، افغانستان و تاجيکستان ـ سايه های سال، خاطرات.

ژاله بعد از پروين اعتصامی اولين زنی بود که کتاب شعرش را که اشعارش را در دوران دبيرستان سروده بود، به چاپ رساند. شصت‌ سال پيش در نخستين کنگره‌ی نويسندگان ايران به رياست ملک‌الشعرای بهار و با شرکت فروزانفر و صادق هدايت و بسياری ديگر ،. ژاله‌‌ی اصفهانی، بعنوان يک زن شاعر يکی از شرکت‌کنندگان در اين کنگره بود.

در ژوئن ۲۰۰۲ در کنفرانس سالانه بنياد پژوهشهای زنان که در کلورادو برگزار شد، ژاله اصفهانی بعنوان زن برگزيده سال انتخاب شد.

** فردين (فاطمه )مدرسی، از اعضای مرکزی سازمان مخفی حزب توده که در سال ۱۳۶۱ به همراه کودکش دستگير و بعد از تحمل شکنجه های سخت و زندانی طولانی در ۶ فروردين ۱۳۶۸ در اوين اعدام شد

اشعار اين نوشته بر گرفته از کتاب شکوه شکفتن است.

گویا نیوز

……………………………………………………………………………………………………………………………….